
روایت بوشهر؛ زندگی در شهری که کرونا در آن کوچک و کوچکتر شده
شهر خاموش، زندگی روشن

محمدصادق خسرویعلیا- خبرنگار
بوشهر یک خط ساحلی دارد؛ یک جاده نمدار. وقتی موجها بازیشان میگیرد، شتک میزنند به چهره سیاه این جاده که در آسمانش ابر سفیدی با وسواس نقاشی شده؛ یک ژانر عاشقانه سیاه و سفید سینماییطور، اما دریغ از رد یا سرنخی از عشاق. خط ساحلی در دمای خیلی متعادل ۲۲درجه سانتیگرادی در تب آدمهاست، اما فقط دستهمرغهای دریایی نصیبش میشود؛ اینکه جاده و ساحل در برهوت بهسرمیبرند، مرموز است و معمایی.
آنطور که آمار گوگل گواهی میدهد حدود 300 هزار نفر در این شهر باید با خلیجفارس همسایه باشند، اما لابد با دریا قهرند یا سونامیای چیزی باید در راه باشد که همه پناه گرفتهاند در خانهشان وگرنه مگر میشود در این انبوه اکسیژن، طنازی مرغهای دریایی و رقص موجها، در کنار ابر و فلک و مه و خورشید و باقی عناصر خواستنی، حوصله زندگی آنقدر ته کشیده باشد که کسی دلش نخواهد در آن غور کند. این مختصات، بخشی از خاک بکر جنوب در زمستان است که سرما را فرستاده به تبعید ابدی. در این بهمن، 27استان منجمد شد، اما نبض بوشهر گرم است و جانها داغِداغ. شنیدهاید که میگویند «جنوبیها خونگرم هستند.» این جغرافیا از گرما سیر نمیشود؛ خاک گرم، دریای گرم، نخلهای گرم، آدمهای گرم و نتهای گرم. انصافا به این مردم نمیآید که به دریا پشت کنند.
سکوت ساحلی
در انتهای ساحل «ریشهر» خشکی تمام میشود، بعدش با نگاهت میتوانی خطوط محو را تا ته دنیا ببینی آنجا که آسمان به دریا میرسد، شاید هم برعکس و تمام. مرد تنومندی در آن انتهای خشکی و بینهایت دریا، در میان تور سنگینی گرفتار شده. فقط پاهایش در این تار عنکبوت قلاب نیست. میآید به سمت جاده ساحلی. لب جاده با تبحر خاصی از بند تور خودش را رها میکند و تور را میکوبد کف موتور سهچرخه. بدترین سؤال برای شروع معاشرت و گپ و گفت با غریبهای در این احوال، قطعاً همین است: «فصل صیده!؟»
طوری نگاه میکند که درجا خطوط لبخند طرف مقابلش بماسد: «بهت نمیاد مأمور شیلات باشی.» زود میفهمد سؤال عجولانه و ناشیانه انتخاب شده و غرضی در کار نیست. تصمیم میگیرد ادامه دهد: «نه، صید نبودم. تور پاره شده. میرم دردش رو دوا کنم...»
صبح است. بیآفتاب. نم بارانی هم دارد لب زمین را تر میکند. مرد ماهیگیر به دریا نگاه میکند: «دریا آرام نیست. دلش پر است. من میفهمم!» از کجا؟! از کجا میدانی؟! «برو سوار ماشینت شو. بارون جنوب شوخیبردار نیس.» ماهیگیر پناه میگیرد زیر شیروانی یک دکه کوچک متروکه. به ماشین نرسیده باران در کسری از ثانیه خط ساحلی و آدمهای انگشت شمارش را میشوید و میبرد. ماهیگیر به ساعتش نگاه میکند، ۵دقیقه بعد خشم باران تمام میشود؛ انگار آن مرد به رگبار قطرهها مجال داد فرود آیند و بعد برایشان زمان تعیین کرد که متوقف شوند. سوار موتور سهچرخه میشود؛« دنبال چی هستی؟ کارت چیه؟»
آدمها، مردم این شهر کجا هستند؟ هوا به این خوبی...
نگاهش خانههای کنار ساحل را میجورد: «به خانهنشینی عادت دارند؛ بهخاطر گرما. نگاه به این بهشت نکن، ۸ماه از سال جهنم است... .»
ماهیگیر رفت؛ درحالیکه صد چرای دیگر مانده بود که حتم پاسخش را میدانست؛ مثلا باید میگفت: «رنگ شهر پریده، مردم نیستند، خلوت است و... همه زیر سر وحشت کروناست.» اما نگفت و رفت.
خالو احمد ناخدا بوده؛ ۲۰ سال پیش. حالا ۸۴ سالش است. در ساحل میتوان با تعقیب رد قدمهای کوتاه و آهسته به او رسید. پیرمردی تکیده، اما با چشمانی مواج. شاید مثل ماهیگیر در بیخبری است؛ هر چند آن مرد سه چرخه سوار مجال نداد تا بگوید چرا ماسک بر چهره ندارد. به خالو احمد میخورد اعتقادی به ماسک و کرونا نداشته باشد. او مرد دریا و توفانهاست از یک ویروس بترسد؟! بعید است.
یک ناخدای کهنهکار مثل او از چه میترسد؟ اصلا آیا در دل این دریای دلهراس میتواند رخنه کند؟ بگذار کمی فکر کنم یک وقت این سؤال مثل قبلی ناشیانه از آب درنیاید. نه خوب است. پیرمرد به دریا نگاه میکند. حتما میخواهد یک خاطره ترسناک از توفان تعریف کند: «هم ترسیدم. هم هیچوقت نترسیدم! ترسناکترین ترس، وحشت بابت جان عزیزان و رفقایت است. دریا که از کوره درمیرفت میترسیدم که مبادا جاشوها (خدمه کشتی- لنج) بلایی سرشان بیاید. هیچوقت بهخاطر خودم نترسیدم.» بعد خودش ادامه میدهد و میرود سراغ سوژه اصلی. درست همان حرفهایی که انتظار نمیرود: «از کرونا هم همینطور؛ هم میترسم و هم نه! ترسم بهخاطر عزیزانم است از خودم باکی ندارم. اینجور نگاه نکن. ماسک در این نم باران بیفایده است. همین که بافاصلهایم خطرش کمتر است. تو هم آن ماسک را از روی صورتت بردار. شاید ویروس روی آن نشسته و از طریق رطوبت نفوذکند!»
برخلاف قضاوت اولیه ذهنی، ناخدا کرونا را میشناسد، شاید بهتر از خیلیها او حتی میداند کجا احتیاط کند و کجا نه. کجا بترسد و کجا نه. کجا باشد و کجا نه و خیلی چیزهای مهم دیگر.
چرا اینقدر خلوت است؟ خالو احمد به زحمت از جایش بلند میشود تا به پیادهرویاش ادامه دهد: «شاید مثل من هم میترسند و هم نه... .»
راز بوشهر
جای دوری نیست. از ساحل ۵دقیقه فاصله است تا برسی به مرکز شهر و سرک بکشی بین آدمها. پیادهروها در حد ۳۰۰هزار نفر جمعیت نیست. اگر تعداد آدمهای پیادهرو را در کنار این عدد بزرگ جمعیتی قرار دهید، مثل آن است که فیل را با فنجان مقایسه کرده باشید. راز بوشهر و استراتژی مردم این شهر در برابر کرونا چیست؟ حتما جانشان را بیشتر از مردم باقی شهرها یا شاید باقی مردم کرهزمین میخواهند. کاسبانی که در خیابان اصلی شهر در دکانهای باز و نیمهباز، وسط روز چرت میزنند حتما موارد خوبی برای گپوگفت و اعتراض به این سبک زندگی پراحتیاط هستند. چند فروشنده پوشاک میگویند اصناف و کاسبان این شهر جزو نخستین افرادی بودند که برای ریشهکنی کرونا پیشقدم شدند!
انتظار شنیدن این یک مورد واقعا بعید است، اما تحقیقات بیشتر نشان میدهد تیرمان به سنگ خورده و کاسبان این شهر از وضعیت موجود معترض نیستند و بازار را به هر قیمتی نمیخواهند. کاسب جوانی حرفهای خوبی میزند. شبیه به یک تحلیل کارشناسانه، اما به زبان عامیانه: «ثروتمند نیستیم. برعکس مقروضیم بهخاطر کرونا، اما چهکسی جز خودمان در این شرایط سخت میخواهد به دادمان برسد؟! تقریبا هیچکس. پس باید همدل شویم تا جان خودمان و عزیزان را نجات دهیم. بوشهریها بهشدت مهربان هستند و بهنظرم خودشان را مسئول جان دیگران میببینند. این آسایش نسبی بابت کرونا در این شهر شاید به این خاطر باشد.»
زن میانسالی برای خرید آمده، با وسواس در میان پرتقالها درحال گزینش است: «خبرش در دنیا پیچیده. واکسن آمده، اما کو!؟ بین مرگ و خانهنشینی کدام را باید انتخاب کرد؟! مردم بوشهر هم چارهای ندارند. نمیخواهم بگویم که از این وضعیت همه راضی هستند؛ نه. اتفاقا جانمان به لب رسیده. شد یک سال و کرونای لعنتی هنوز هست. بوشهر را ماهها پیش سفید اعلام کردند، اما میبینید مردم همچنان رعایت میکنند، چرا؟! چون در میان دیوارهای خانه مدتی زندانی باشی بهتر از آن است که در تنهایی برای مرگ یک عزیز غصه بخوری. یک جمله خیلی معروفی دارد این وضعیت ما، میگویند بین بد و بدتر باید بد را انتخاب کنی و ما همین کار را کردیم.» تقریبا همه آنهایی که در مورد راز بوشهر حرف میزنند در آخر مثل زن میانسال با الفاظ مختلف به این منطق میرسند که بین بد و بدترین، به بد پناه بردهاند.
آرزوی بوشهر
زمستان فصل زندگی در بوشهر است. فصل رویش. اصلا خود بهار است. بوشهریها خو کردهاند به زمستانهای داغ، پرشور و شلوغ شهر. به دریا رفتنها، در ساحل قدم زدنها، مهماننوازی کردنها. حالا سرنوشت شهر تغییر کرده؛ «آن اوایل روزهای خوبی نبود. یادم هست پارسال شب عید ما مردم، دروازههای شهر را بستیم که احدی پایش را در شهر نگذارد. فکرش را بکنید. ما که مهماننوازی در رگ و ریشهمان است، مهمانان را راندیم. امان از دست این دنیا و این روزگار. مجبور شدیم کاری کنیم که آن را زشت و ناپسند میدانستیم. آرزوی من بهعنوان یک شهروند بوشهری این است که کرونا برود. واکسن زودتر برسد. درهای خانهها و شهر باز شود و من امید دارم آن روز هرچه زودتر برسد تا دست به سینه جلوی دروازه شهر بایستم و به مهمانان خوشامد بگویم.» جاشوها آرزو میکنند ساحل آنقدر شلوغ شود که جای لنگر انداختن نباشد. مصطفی جاشو میگوید: «نمیدانم اما فکر میکنم دریا غمگین است. تنهاست. هر وقت به دریا میزنیم، حال و هوای قبل را ندارد. ساحل که خالی باشد، انگار پشت دریا را خالی کرده باشی. این کرونا برود تا زندگیمان برگردد.»
خالد آرزویش شرط و شروط دارد: «خدایی مردم همت کردند. خدا کند این مسئولان هم دست بجنبانند و همت کنند تا واکسن این ویروس لعنتی برسد بهدست مردم وگرنه تا ابد که نمیشود از مردم توقع داشت. بهترین عیدی که میتوانستند به مردم بدهند، این بود که واکسن برسد و با بهار، زندگی رونق بگیرد. حالا گویا هنوز باید صبر کرد، اما ما باز امیدواریم؛ چراکه آدمی با امید زنده است.»
غروب ساحل هم بیشتر نصیب مرغهای دریایی میشود تا آدمها، و حظش را آنها میبرند. ساحل در خاموشی مطلق است؛ از تاریکی تاریکتر. کسی نیست اعتراض کند که چرا خط ساحلی محو شده در سیاهی؛ همین که چراغ خانهها روشن است، بوشهریها را آرام میکند؛ همین که شب آمار بشنوند این شهر تلفات نداشت؛ همین که مادری سفره شام را بچیند، پدری فرزندانش را در آغوش بگیرد و صدای آژیر آمبولانس در هیچ خیابانی نپیچد.