جایی که کلمات میرقصند
یوسف علیخانی آثار شاخصی در ادبیات اقلیمی و روستایی خلق کرده است
حسنا مرادی
یوسف علیخانی با انتشار «قدمبخیر مادربزرگ من بود»، ورودش به جامعه ادبیات داستانی ایران را رسمی کرد. این مجموعه داستان، داستانهایی در مورد زندگی و باورهای مردم روستای میلَک در استان قزوین است. داستانهای اقلیمی و روستایی این مجموعه با وجود فضای روشنفکری حاکم بر ادبیات سالهای اواخر دهه1370 و اوایل دهه1380، توانستند نظرها را بهخود جلب کنند. علیخانی داستانهای میلک را ادامه داد و سهگانه میلک، قدمبخیر مادربزرگ من بود، «اژدهاکُشان» و «عروس بید» را خلق کرد. زبان داستانهای او از نخستین کتاب تا سومین این سهگانه، به وضوح تغییر کرده بود. در کتاب اول، فهمیدن گفتوگوها که به زبان محلی بودند، برای بعضی از خوانندگان سخت بود. معنی کلمات ناآشنای گویش محلی در پانویس نوشته شده بود و این رفتوبرگشت مداوم از روانی داستان کاسته بود. در کتاب دوم دیگر خبری از پانویسها نبود، اما این کتاب سوم، عروس بید، بود که نشان از پختگی علیخانی در نثر و زبان خودش را داشت. گفتوگوهای کتاب سوم همچنان به گویش محلی بودند، اما علیخانی کمی آنها را سادهتر کرده بود. جادوی اصلی او در نثر داستانهایش بود؛ علیخانی واژههایش را طوری انتخاب کرده بود که نثر پویایش خیالانگیزی شعر را داشته باشد. استفاده فراوان او از آرایه ادبی تشخیص، حتی اجزای بیجان داستانهایش را هم جاندار کرده بود. عروس بید چکاد نثر علیخانی نبود. او پس از این سهگانه، دورمان «بیوه کشی» و «خاما» را نوشت. خاما، در نیمه دوم دهه1390، یادآور نثر آهنگین و تصویرساز کلیدر در اواخر دهه1350 است. نثر روان و پویای علیخانی با توصیفات چندلایهاش برای خواننده تصویری روشن از روزگاری که بر قهرمان داستان رفته، میسازد. روش استفاده او از زبان محلی در خاما کاملا به پختگی رسیده است، بهطوریکه هر خواننده فارسیزبانی گفتوگوهای کتاب را میفهمد و در عین حال، پیوند قصه با اقلیم و بوم وقوعش قطع نشده است. علیخانی در این رمان، قصهای شاخص در ادبیات اقلیمی آفریده است که سالها در ادبیات ایران ماندگار خواهد بود؛ رسیدن کتاب به چاپ پانزدهم تأییدی بر ماندگاری خاما است. «وقتی به خانه آقای اوسطی رسیدم، تازه دروازه باز شده بود. کسی توی حیاط درندشت آن به دیدار نمیآمد. نشستم سر سکوی جلوی در. با مشمادارچوبام داشتم روی خاک زمین، خط میانداختم که صدای روبوسی کفشهای گالش زنانهای، راه را پر از عطر شکوفههای درخت سنجد کرد که بین راه دیده بودم دیگر شکوفهای نمانده بود. سرم را بلند کردم. قدمبخیر بود. بلند شدم و ایستادم. آمد و آمد و آمد. به من که رسید، سلام کردم؛ که از من بعید بود به یک زن سلام بکنم.
جوری نگاهم کرد که نفهمیدم خوشحال شد از دیدنام یا تعجب کرد از بودنام در رشکین یا شرم داشت نگاهش، یا ترس بود در دستهایش که پاهایش را به لرزه انداخت و به جای اینکه طرف تندورستان برود، رفت سمت اتاقهای آقای اوسطی.»