رفیق طبیب دل من، بیا ببینمت!
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
جان لاله، جان عباس، جان لالهعباسی زیر پای درخت گیلاس، بگذار سیر بغلت کنم زیر آسمان گمشده از دود! بگذار ببوسمت عزیزم چقدر دلم برای عطر موهای هزار پیچت تنگ شده است! برای آن شالگردن عنابی، آن عینک دودی دستهحنایی، آن آغوش گرمتر از لب تابستان! خواهش میکنم نگو نه! نگو کرونا درکوچه و خیابان و کافههای چهارفصل پرسه میزند! نگو هوا آلودهتر از ناامیدی است! دستکم بیا برای لحظهای کوتاهتر از آه ببینمت. حالا که برای همیشه میروم نگذار آرزو به دل بمانم! جاندارا! رفیق حبیب من! رفیق طبیب دل من! بیا ببینمت، سیر ببوسمت، گوشوارههای فیروزهایات همچنان منتظرند تا از بغل جعبه درآیند و آویز آن گوش شنوا شوند که ظاهرا شنیدن را فراموش کردهاند! کاش میآمدی. آخر تو کجایی دورت بگردم؟ توکجایی؟
خانم گلافشان که برای همیشه پیش تنها فرزندش در استرالیا میرود دوست میدارد دوست سالهای دور دانشکده و قریب به 20سال پس از آن خود را ببیند. خانم گلافشان که بیشتر از 16سال زندگی مشترک را تاب نیاورد و چند سالی است در آغوش تنهایی پرسه میزند خبر ندارد که دوست غمخوارش خانم میم- واو مدتی است بهعلت ابتلا به کرونا بسترنشین است و نمیتواند او را ببیند و حتی نمیخواهد که خانم گلافشان بداند او کووید- ١٩ گرفته است! مبادا پریشانحال شود حالا که مجبور به رفتن است. راست این است ما نمیدانیم در همین اوضاع و احوال کرونایی هفتبیجار و هفتخوان هزارتوی روزگار چندتن از هممیهنان ما مجبور هستند به هر دلیلی ما را ترک کنند؛ همانطوری که پرند، سیاوش، رضا، رامیز و بهزاد و شاهین ما را جا گذاشتند و جوانی خود را بردند تا دور دنیا پیر کنند و ما همچنان چشم انتظار بازآمدن آنان باشیم.
تو باید بیایی، باید بخندی!
در نیمرخ غمگین تو وقتی میخندی
پرندهای به پرواز درمیآید
آن هزار سال پیش که راهها دور و مقصدها غریبه بودند، اگر یکی از سنندج راه دوری میرفت با اتوبوس دماغی از گردنه صعبالعبور صلواتآباد پیش از طلوع آفتاب میگذشت و سر غروب و دم تاریکی به مقصدی میرسید که نامش تهران بود و آن رفتن و غربت اغلب از برای دانشجوشدن بود! آن سالهای دیر و دور وقتی یکی دانشجوی دانشگاه ملی (شهیدبهشتی) تهران یا علم و صنعت میشد رفتنها بار گران بر سینه خانواده بود. دلواپسی و بیقراریها مادر را تا مرز بیخوابی و بدخوابی میبرد و داد و هوار در تلفنخانه برای احوالپرسی از بچهها اغلب کمثمر بود! صداهای دور را باد میبرد و اگر نمیبرد نخستین حرفها این بود گلچهره! کی از دانشگاه شیراز برمیگردی؟ پاسخ او بهاحتمال بسیار سکوت بود، چون صدا در بیصدایی تلفن جا میماند یا گلچهره اسیر چشم خمار رندی شیرازی شده بود و صدایش را گم کرده بود! راست این است، گرچه آن روزگاران سفر دور و مقصد غریبه بود، اما هرچه بود دروغ نبود، راست بود، دروغ اگر بود فقط دروغ سیزدهبهدر بود! آن هزار سال پیش راستها آنقدر زیاد بود که از دهان سرریز میشد! البته که آن روزگاران هم همه گلهای سرخ خار داشتند، خیابانها چاله داشتند، تهرانیهای اصیل مثل ناصر ملکمطیعی سالک داشتند، خانههایی که موش داشتند گربه داشتند، گرمابهها عمومی بود، تیرهای چراغبرق چوبی بود و بیشتر مردها سبیل داشتند و جوانها از دم عاشق میشدند و کمتر شکست میخوردند، چون دختران مطیع بودند و بیستوچهارساعت در حال رفتوروب و پختوپز بودند و هر سال بچهدار میشدند و بلبل و قناری خود را موظف میدانستند کوچهها را پر از نغمه کنند.
میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خندهات
دسته کبوتران سفیدی
که یکباره پرواز میکند
حالا و اکنون که بیش از 5میلیون ایرانی جایجای جهان را با حضور خود در خیابان، خانه و بیابان، حتی دریا و جنگل، آغشته به عطر گلاب قمصرکردهاند! همچنان علاقهمندان بسیاری آماده به هواپیمایی، زمینپیمایی و جنگلپیمایی و حتی دریاپیمایی برای رفتن هستند! راست این است همه این جمع برای تحصیلات تکمیلی و در پی دریافت بورسیه بار سفر نمیبندند! ظاهرا برخی از این جماعت دارند از دست ما فرار میکنند یا از دست روزگار نامرد میروند مثل محمد-میم فوقلیسانس برق سیوهفتساله و با 3سال سابقه کار پارهوقت، نامردانه و بیخبر نامزد خود را به امان خدا گذاشت و یک جورهایی خودش را به اروپا رساند و مدعی است سال و نیم است از سرگردانی و بلاتکلیفی فقط دود سیگار میبافد! نامزدش از این جفا ناخن میجود و بعید نیست در اوقات فراغت دوباره عاشق و بیخیال نامزد سفرکرده شود. روزگار عجیبی است عاشقی، گوشهگیر و تو سری خوردهتر از علاقه شده است. کار مهرورزی به بغلکردن و سگ وگربه تنزل پیدا کرده است؛ آن هم وقتی که کرونا هر روز خوشتیپتر از دیروز مشغول دلبری از ما مردمان معصوم است! باری ما هنوز نمیدانیم چه کنیم و چگونه خود را دلداری دهیم، وقتی دلواپس دوستان و بستگان اینجایی و آنجایی در حبس و کابوس کرونا هستند!
راست این است با وجود همه دوریها و دلواپسیها باید همچنان خود را دلداری دهیم و امیدوار باشیم تا وقتی که شبنمی هست پس غنچهای دارد میشکوفد تا زمانی که پارهابرهای بازیگوش پرسه میزنند و داد و بیداد میکنند بارانی در راه است، پس زیر باران برویم و شعری برای سفرکردگان بخوانیم و امیدوار باشیم سال نوی میلادی حالشان چهارفصل باشد.
هر بار که نامت را میبرند
دیواری در دلم فرو میریزد
باد در شاخهها میپیچد
و به رؤیا آسیب میزند
همه شعرها از: غلامرضا بروسان