کرونا ؛ دوستان دور دشمنان بسیارنزدیک
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
میآید اما نگرانیم نکند یار به آغوش بهمن برود! برف نمیآید غصه بچههای برف ندیده را میخوریم، باران نمیآید دلواپسیم حنجره زخمی دوست نتواند غزلخوان شود! باران شرشر میآید نگران سیل هستیم؛ چون دوست دیگر ما شنا نمیداند. راست این است روزگار دوستان را بیشتر از پیش دوست کرده است. شاید فکر میکند در این عصر دوستان دور بهتر از دشمنان نزدیکی چون بیکاری، گرانی وکروناست! به یکی از همان دوستان دور که جوان برازندهای است و گویا بهتازگی با شقیقه سفید با آینه دیدار میکند توصیه کردم بیا و با آن صدای محترم عشق بساز و سپس ازدواج کن تا از تنهایی نجات پیدا کنید! به گمانم تبسم تلخی کرد! این را از موسیقی صدایش در پشت خط تلفن دریافتم وقتی جواب داد همصدایی کافی است. نه همدلی و نه همراهی چون هیچکدام پیدا نمیشود. اصلا در دوران کووید-١٩ همان نخستین دیدار، آغاز جدایی است البته شاید در مواردی بوته همصدایی بروید اما عشق هرگز! او فکورانه سخنور میشود و اضافه میکند؛ اساسا من از عشق میترسم، چون عاشقی نهایت خودخواهی است و من نمیتوانم تظاهر به دیگرخواهی کنم. من به صدا بجای دیدار و دلبندی عادت کردهام حتی
به صدای سکوت!
حق با اوست؟ یعنی حقیقت دارد عاشقی خودخواهی است. اما نمیتوان حقیقت را خفه کرد. تنها میتوان سرزنش کرد و شاید به همین دلیل است که در این روزگار عاشقیهایی اگر متولد شود بهتدریج تبدیل به همراهی، بعد همصدایی. سپس سکوت و بعد جدایی میشود! من میگویم عشق گاهی طبیب روح است و میوه آن هم شور و سرمستی است، اصلا عشق یک مکاشفه هر روزه است ونه مکالمه!
همراه من سرمیچرخاند رو به من و با پوزخند میگوید: البته جوانها اسم این حرفها و کارها را گذاشتهاند الکی خوشی بزرگترهایی که واقعاً حرف تازه و بهدردبخوری برای گفتن ندارند و نتیجه گفتههای پیشین آنان هم کلاف سردرگم فعلی است! من سکوت میکنم چون درمان همه دردهاست. پشت پنجره بهگمانم آسمان در اندیشه برف است که این سان دلبری میکند!
به تو که فکر میکنم برفها آب میشوند
دست دور گردنم میاندازد نسیم
ملایم مثل تو، عطر شالیزار
از شال سبزم بلند میشود
آن سالهای دیر ودور، آن هزار سال پیش، عشقها غزل و عاشقان اغلب مرد بودند! چون زنان اجازه ابراز دلبندی نداشتند. همه سکوت بودند و لابد نام دیگر سکوت عاشقی بود. و همین بود که عمر ازدواجها میتوانست ابدی باشد، چون زنان بهناچار عاشق بودند و این مردان بودند که میتوانستند عاشق باشند یا نباشند. البته باید اعتراف کنم بعدها فهمیدم بعضی از مردان عاشق، دیگر عاشق نبودند اما چون میدانستند گناه، روح را بیمار میکند ترجیح میدادند ستون خانه را حفظ کنند تا فرزندان که چشمههای خوشی و اندوهند، همچنان جاری باشند. بعدها باز هم فهمیدم اغلب زنان عاشق، زنان سکوت بودند. زنان عادت به سکوت بودند چون عاشقی تعریف ساده عادت به سکوت بود. وقتی مادرم آنقدر سربهزیر بود که فقط پدرم را دیده بود پس نام عادت او، عشق به پدر بود. مثل بقیه زنان سنندج و همه شهرهای ایران که حفظ کانون خانواده برای زنان، نام دیگر عشق بود!
تو زیبا بودی
در تو انگار چیزی بود که برق میزد
و طلا را از مس جدا میکرد
میدانستم میدانستم
این بهار که بیاید تو را چشم میزنند
حالا و اکنون که یکسالگی تولد جهانیترین چهره سال و منتخب85 میلیون مبتلا و قریب دومیلیون جانباخته کرونا تا دقیقه اکنون است و به حضورنامرد و آدمکش او ودوستان پست او چون گرانی وبیکاری عادت کردهایم، نسبت به دیگر امورات عادتگریز شدهایم بهعبارت دیگرچون گرانی مزید برعلت شده و35درصد مردم به زیرخط فقر رفتهاند ترک عادت هفتگی میل کردن تهچین مرغ و قرمهسبزی و کباب اساسا به30میلیون هموطن معصوم تحمیل شده است!راست این است حالا و اکنون روزگار یک جورهایی شده است که قلب آقای فرهاد
و قلب خانم لیلی با باتری هم نمیتواند کار کند چه انتظاری از عاشقی میتوان داشت، آنچه اگر میتپد نامش باتری است. همراهم در ادامه حرفهای قبلی خودمیگوید؛ البته هیچوقت نباید یادمان برود زندگی به امید زنده است و به همین دلیل همچنان جاری است حتی اگر بهقول بعضیها آنچه که مفید است ممکن است مضرهم باشد! من میگویم مثل ازدواج! او جواب میدهد اما باید تجربه کرد تا زندگی هوایی بخورد شاید تا آن موقع واکسن کرونا بازوی شیرین را بوسیده باشد و فرهاد پیک موتوری پست شده باشد تا سرانجام نامه مجنون بهدست لیلی برسد.
اگر نامت را شنیدی و پشت سر کسی نبود
اگر سنگی به شیشهات نشست
با لبخندت کلین را باز کن
چرا که من باز آمدهام
دیوانهتر
شعرها بهترتیب از
ساغر شفیعی، غلامرضابروسان و الیاس علوی