جبروتِ کثیرالعیان
فرزام شیرزادی_نویسنده و روزنامهنگار
آقای م-ص-کثیرالعیان یا ص-م-کثیرالعیان. تفاوت چندانی ندارد. نام کامل یا ناقصش در این روایت بسیارکوتاه کمکی به پیشبرد داستان نمیکند. از سماجت و کنجکاوی بیثمر در اینباره درمیگذریم. قد متوسط، چشمان بین قهوهای و میشی، ریش توپی. موها خوابیده به بغل. به سمت چپ. گاهی هم سمت راست. گردن تا اندازهای کج. بدون لبخند. بدون اخم. چشمان سرد و ساکن. ابروها کم پشت. نه خوش مشرب، نه بَد مشرب. کلا بیمشرب. و باز هم قد متوسط. فقط قد، متوسط. یکی از عادتهای عجیب، اشتیاق بیحد و وصف و آزاردهنده برای خرید گوشیهای جدید موبایل و تبلت. آزاردهنده برای آنهایی که به اتاق کارش میرفتند یا احیانا هنوز هم میروند؛ بدبختهایی که کارمند زیر دستش بودند یا هنوز هم شاید باشند. آنها که برای تقاضا یا محض لنگاندازی و... میرفتند تو دفتر کارش. کثیرالعیان، دائم سرش تو موبایل یا تبلت تازه خریدهاش بود. و شاید هنوز همچنین باشد. اشتهای سیریناپذیر برای دانلود بازیهای کامپیوتری. سرک کشیدن تو توییتر، اینستاگرام، سایتهای اینجوری. سایتهای اونجوری. جز این موارد جزئی، عادت داشت میهمانان یا مراجعانی را که باب طبعش نبودند مَچَل کند. طوری برنامهریزی میکرد که اگر کاری هم نداشت، که عموما نداشت، مراجعانش که زیردستانش در اداره نازک و باریک برنامهریزیهای خاص بودند، بین چهلوپنجدقیقه تا یک ساعت و ده دقیقه پشت در معطل نگه دارد. پشت در اتاقش، میانسال دیلاقِ شکم فربه با چشمان درشتِ خمارِ مهربان مینشست و عادت مالوفش خمیازه بود. صبح و شب مدام دهن دره میکرد. با صدا و بیصدا. از هر سه سؤال احتمالی که از او میپرسیدند یکی را جواب میداد. تقریبا در اکثر اوقات با دهانی نیمهباز به جایی، نزدیک کنج سقف یا سهکنج دیوار، خیره بود. م - کثیرالعیان، دستور داده بود پشت در اتاق مسئول دفترش چند نیمکت گذاشته بودند تا مراجعهکنندهها آنجا به انتظار بنشینند. بنشینند تا نوبتشان شود.
کثیرالعیان پس از معطل ماندن زیردستی که پشت درِ اتاقش علاف شده بود، موقع بیرون آمدن از دفترش، در فاصله یکی دو دقیقه تا رسیدن به ماشین اداره - رانندهاش به محض بیرون آمدن کثیرالعیان کیف دستیاش را از او میگرفت و جلو جلو میدوید تا در ماشین را باز کند - به حرفهای جویده جویده و معطل مانده مُراجعِ علاف مانده گوش میداد. سر تکان میداد. دستی به ریشش میکشید. گردن را کجتر میکرد. کجتر، طوری که شنونده به دردخوری بهنظر بیاید. گاهی نیمچه قولی برای مساعدت به علافماندهها میداد. قولهای...
ولش کنید. فرصت نیست درباره قولهایش زیادهگویی کنم. قرار هم نبود اینقدر طولانی و کشدار شود. پس برمیگردم به لحظه سوار شدنش به ماشین. درحالیکه راننده اداره در را برایش باز کرده بود. سوار میشد. ولو میشد روی صندلی عقب. بیآنکه زبانش را بچرخاند، میزد روی شانه رانندهاش که کلهای پهن و باریک، شبیه تَبر داشت. و شاید هنوز هم داشته باشد. اشاره میکرد که حرکت کنند. تبلتش را درمیآورد و شیشهها را بالا میداد.
کثیرالعیان وقتی به خانه میرسید، تبلت را خاموش میکرد. تو آسانسور، هول و با عجله شماره تماسها و پیامهای «واتساپ» و «تلگرام»اش را پاک میکرد.
ماهها و شاید هم سالها بود دلش لک زده بود برای غذای خانگی. دمپختک، خورشت کدو بادنجان، عدسپلو با ماست یا هر زهرمارِ دیگری که در خانه درست شده باشد. فرقی نمیکرد چهجور غذایی باشد. این هوس چنان دلش را مالش میداد که دو سه شب خواب قورمهسبزی و گوشت کوبیده دیده بود. کثیرالعیان مجبور بود هر شب با صورتی خندان، جعبه پیتزا یا دو ساندویچ همبرگر یا کالباس خشک را موقع باز شدن در آپارتمانش بگیرد پیش روی زنش، چهره سنگ شدهاش باز شود و لب بجنبد: «سلام عزیزم.» کثیرالعیان از پیتزا و ساندویچ نفرت داشت. نفرت به تمام معنا. اغلب شبها به زور، تکههای ماسیده و سرد پیتزا را به نیش میکشید. زورکی و باسمهای لبخند میزد. لحظهشماری میکرد برای دمیدن آفتابی دیگر که راهی اداره شود.