تنهایی محتضران و سوگواران
متین غفاریان- جامعهشناس
میان من و او شیشهای بود که صدا از آن رد نمیشد. در آن دالان تنگ و بینور - که اسمش اتاق ملاقات بود - من از ورای این شیشه او را میدیدم که به سختی نفس میکشید. مادرم دو سه روزی بود که در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان بستری شده بود. در این چند روز نتوانسته بودم با او حرف بزنم. شیشه اتاق ملاقات میانمان حائل شده بود و صدایی از آن نمیگذشت.
آن روز، مادرم دیگر تاب و توان نداشت. به سختی صورتش را به سمتم برگرداند. تنها دو بار توانست صورتش را برگرداند و صورت من را که از اشک خیس شده بود ببیند. وقتی برای نخستین بار صورتش را برگرداند سریع ماسکم را برداشتم تا ببیند که ریشهایم را زدهام. 2سالی بود که ریش گذاشته بودم و او دوست نداشت. مدام غر میزد که ریشهایم را بزنم یا کوتاه کنم و من با گرهی در ابروها میگفتم اینطوری راحتترم. به ما گفته بودند هرکاری که برای شادیاش میتوانیم بکنیم، انجام دهیم. از من، همین کار برمیآمد. میلیمتر به میلیمتر صورتش را با چشمهایم بلعیدم تا مگر نشانهای از شادی در چهرهاش پیدا کنم. در آن صورتِ ناتوان فقط چروکهایی را دیدم که وقت خندیدن زیر چشمهایش میافتاد.
قبل از رفتن به بیمارستان، رفتم جایی و چند کاغذ و یک ماژیک خریدم. وقتی برای بار دوم تمام توانش را جمع میکرد تا مرا ببیند تند تند روی کاغذ با ماژیک جملهای نوشتم و چسباندم روی شیشه: «قوی باش». نوشته را که دید آرام نگاهی کرد و چشمهایش را به نشانه تأیید بست.
دیگر رویش را برنگرداند و من آنجا ایستاده بودم. خشکم زده بود تا پرستار به اجبار مرا بیرون کرد. در آن دالان باریک و تاریک، مردی دیگر - گریان- از ملاقات همسرش بازمیگشت. در آن ناامیدی و استیصال بدون اینکه یکدیگر را بشناسیم از من خواست که همراه او رو به قبله بایستیم و برای بیمارانمان دعا کنیم. بیهیچ کلامی با او همراه شدم. آن دالان باریک و تاریک در لحظاتی کوتاه بدل به معبدی کوچک شد. خصلت بیماری مدرن شاید همین باشد: با نزدیکترین انسانی که میشناسید نمیتوانید حرف بزنید و مجبورید با نیرویی فراانسانی سخن بگویید.
شاید کتاب «تنهایی دم مرگ» نوربرت الیاس، جامعهشناس نابغه آلمانی را خوانده باشید که توضیح میدهد چگونه پزشکی مدرن، محتضران را از خویشانشان جدا میکند و در انزوایی عاطفی فرو میبرد. حرف الیاس این است که جامعه مدرن مرگ را به انزوا میبرد و از دایره حرفهای گفتنی - تا حد امکان- خارج میکند. از قِبَل این «عمل گفتمانی» - یعنی کرداری که متکی به گفتمان کلیتری است- بیماران محتضر هم به حاشیه رانده میشوند. ازمیان خویشان جدا و در میان پزشکان و پرستاران قرار میگیرند.
اما با کرونا بهنظر میرسد مرگ از تبعید ناخواسته خود بازگشته است. حالا که شب و روز میمیریم و دائم از مرگ حرف میزنیم، مرگ به گفتوگوهای عمومی برگشته است. ویژگیهای ویروس کرونا هم ضرورت جدایی بیمار از دیگران را دوچندان کرده است. ضرورت جدایی بیماران از غیربیماران در دوره کرونا واقعیتی انکارناپذیر است. پس شاید حرف الیاس حالا مصداق نداشته باشد: ما مجبوریم از بیمارانمان جدا شویم. ما مجبوریم از مرگ سخن بگوییم. مرگ به ما هجوم آورده است.
تراژدیای که الیاس از آن سخن میگوید حالا دوچندان شده است. او زمانی این کتاب را نوشت که پدر و مادرش در اردوگاههای آشوویتس کشته شده بودند و خودش در لندن آواره بود. از انزوای محتضران گفته بود اما از انزوا و آوارگی سوگواران سخنی به میان نیاورده بود. حالا اما هجمه مرگ چنان است که سایهاش، سوگواران را هم به گوشه انزوا برده است. من متخصص بیماریهای عفونی نیستم و نمیتوانم پیشنهادی برای خروج از این انزوا و آوارگی بدهم که ناقض پروتکلهای بهداشتی باشد. مردم برای خروج از این بحران راهحلهایی پیدا کردهاند. یکی از آنها استفاده از اپلیکیشنهای ارتباطی مانند تماس ویدئویی است.
جای نزدیکی فیزیکی را نمیگیرد اما ما را در برهوت انزوا، تنها نمیگذارد. پروتکلهای بهداشتی بیمارستانها هنوز اجازه استفاده از این تکنولوژیها را نمیدهد. شاید پزشکان و متخصصان سلامت دلایلی داشته باشند برای عدماستفاده از این تکنولوژیها. ولی واقعیت این است که کرونا هرچقدر با بیماریهای مزمن معمول متفاوت باشد اما ما باز هم نمیتوانیم انسان بودن بیماران را فراموش کنیم. باید در چارچوب محدودیتهایی که بیماری برای ما ایجاد کرده باز بتوانیم خطی از ارتباط انسانی را با بیمار زنده نگه داریم. شاید راهحل همانی باشد که دوستی میگفت: ایجاد یک پروتکل انسانی در مواجهه با مبتلایان کرونا.