• جمعه 6 مهر 1403
  • الْجُمْعَة 23 ربیع الاول 1446
  • 2024 Sep 27
پنج شنبه 13 آذر 1399
کد مطلب : 117623
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/M8Kp5
+
-

مارادونای بدون ترمز!

مارادونای بدون ترمز!

  سیدسروش طباطبایی‌پور:

نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان، یعنی خودم ساخته شده است.این یادداشت‌ها، روزنگاری‌هایم است از ماجراهای من وگروه مافیا در روزهای قرنطینه که در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

شنبه ؛ هشتم آذر

دفترم! مارادونا، هیچ‌وقت بازیکن محبوب من نبود؛ خشونت،  قاچاق، فرار مالیاتی،
 فرار از دست پلیس و... اما من هم مثل خیلی از عاشقان فوتبال، عاشق دیدن آن لحظاتی بودم که توپ، عین چسب، به پایش می‌چسبید و او هم با آن قد و وزن، عین فرفره، در چپ و راست زمین می‌چرخید و خط میانی و دفاع و دروازه‌بان حریف را به هم می‌پیچاند و بدون ترمز، به سمت دروازه‌ی حریف می‌رفت و گروپ؛ توی دروازه!
اما ماجرای جام جهانی سال 1986 و گُلی که مارادونا، با دست به پیتر شیلتون، دروازه‌بان بلند قامت تیم انگلستان زد، هم‌چنان فکر مرا به خود مشغول کرده. اگر من مثل مارادونا بر سر این دوراهی قرار می‌گرفتم، چه می‌کردم؟ یک مسیر به پیروزی و کسب افتخار برای کشور و سرزمینم ختم می‌شود؛ اما لازمه‌اش، دروغ و تقلب و گُلی است که با دست وارد دروازه‌ی انگلستان می‌شود که حق مارادونا و تیم ملی و کشور آرژانتین نبود. اما مسیر دیگر، صداقت بود که مارادونا، خودش اعتراف می‌کرد که توپ به دستش خورده و داور هم گل را نمی‌پذیرفت و شاید این مسیر، به قهرمانی آرژانتین در آن جام جهانی منجر نمی‌شد. راه اول، حتماً پایانی جذاب  و غرورانگیز دارد و البته مسیری بیابانی و خشک؛ و راه دوم، پایانی بی‌آب و علف دارد و البته مسیری دل‌انگیز و سرسبز!
دفترم، به نظر تو من انسانی بشوم که مسیر را فدای هدفش می‌کند تا مردی که برای رسیدن به هدفش، هر توپی را با دستش گُل می‌کند!
اما به‌قول پپ‌گوآردیولا، مربی منچستر‌سیتی، بی‌خیال؛ مهم نیست مارادونا با زندگی خودش چه کرد؛ مهم این است که او با زندگی ما چه کرد!

رهایی!
ماجرای متین و فرزند‌خواندگی‌اش، هم‌چنان فکر مرا به خودش مشغول کرده. بعد از چند روزی که متین کمی آرام‌تر شد و فضای خانه‌شان، از حالت توفانی به نسیمی ملایم بدل گشت، بالأخره گروه مافیا را تحویل گرفت و سر ساعت پنج عصر، چراغش سبز شد:
من: بابا ای ول... حالا بابا و مامانت انگار واقعی نیستن و زدی به تیپ‌ و تارشون،‌ رفقات که واقعی بودن! چرا این یه هفته ما رو تحویل نمی‌گرفتی؟
متین: اردل؛ بی‌خیال! ماجرا خیلی جدی‌تر این حرف‌هاست. تو یکهو در اوج نوجوانی، توی آسمون‌هایی و هزارتا نقشه برای آینده‌ت داری؛ بعد یکهو میان صاف تو چشات نگاه می‌کنن و می‌گن... راستی! ما پدر و مادر واقعی تو نیستیم و تو به کسایی تعلق داری که الآن باد هوا هستن و معلوم نیست اصلاً باشند یا نباشند و شاید یک روزی بوزند و شاید تا آخر عمر ت هم نوزند و ...احساس پوچی و بی‌هویتی داره خفه‌ام می‌کنه اردلان جان!
یاور: البته من با بخشی از حرفت موافق نیستم. درسته که مامان و بابای تو، والدین بیولوژیکی تو نیستن، اما تو رو از کوچیکی، عین فرزند خودشون دوست داشتن و هیچ محبتی رو از تو دریغ نکردن. مگه حلقه‌ی عشق و محبت حتماً از خون و ژن آدم‌ها به هم گره می‌خوره؟
احمد: حالا چرا گفتن... خب صداش رو هم در نمی آوردن. تو هم آرزوهات رو دنبال می‌کردی و انگار نه انگار که پدر و مادر دیگه‌ای هم داری.
متین: نه بابا... تازه من می‌گم چرا زودتر نگفتن... بالأخره که من می‌فهمیدم و اون‌وقت تا آخر عمر، نمی‌بخشیدمشون.
من: حالا پاشو خودت رو جمع‌وجور کن! برو دست مامان و بابات رو ببوس و خوش‌حال باش که توی یه‌جای معلوم، دل دو نفر دیگه هم برای تو می‌تپه!
متین: برو بابا... اگه می‌تپید که من رو رها نمی‌کردن...!

ای وای بر اسیری...
یک مدرسه بود و شیطنت‌هایش، متلک‌ها و تکه‌پرانی‌های توی کلاسش. قبول کروناجان! همه‌ی این بخش‌های جذاب را از ما گرفتی و تحصیل علم و دانش‌ را کوفتمان کردی... قبول!دیگر به تعطیلات مدرسه چه‌کار داشتی!
یکی از لذت‌های سال تحصیلی، وقتی بود که آذرجان،‌رخ می‌نمود و یا هوا را سیاه می‌کرد و یا کله‌ی کوه‌ را سفید! آن‌وقت دلمان خوش بود شاید شبی بخوابیم و صبحی از صدای سوز برف  از خواب ناز بپریم و شتابان، به‌طرف شبکه‌ی خبر سیما بدویم و وای خدا.... فیتیله‌گویان و چکمه‌پوشان، خودمان را وسط گلوله‌های برفی بببینیم که از چپ و راست،‌نوش جان می‌کردیم و... یادش بخیر؛ در آن روزهای خاطره‌انگیز، پدرجان گرامی که خودش همیشه یک‌پایه‌ی شیطنت است، مجبور بود شال و کلاه کند و بار سفر ببندد و با حسرت، به ما جماعت دانش آموز نگاه کند و به‌سوی اداره‌ی محترم برود. اما حالا دنیا برعکس شده! دوهفته‌ای است دولت فخیمه، کل کشور را به‌خاطر بیداد کروناتعطیل کرده، آن وقت من مجبورم سر ساعت هفت، در صبح‌گاه آنلاین مدرسه حاضر شوم و درِ اتاقم را جوری ببندم که نکند آقای معلم، صدای خُر‌خُر پدرجانم را بشنود. ای خدا؛دردم را به که بگویم! حالا و در این روزهای کرونایی، انگار اگر سنگ هم از آسمان ببارد،‌ زمین و زمان تعطیل را تعطیل می‌کنند؛‌ اما ما بچه‌مدرسه‌ای‌های بیچاره‌را... اصلاً نکند ما را فراموش کنند؛ ای وای بر اسیری ، کزیاد رفته باشد...

 

این خبر را به اشتراک بگذارید