به دستهایم رجوع میکنم
یاسمن مجیدی
جهان دایرهاش را به دست میگیرد و بر ساز دوّار خود میکوبد. دیوانهوار دور سرم چرخ میزند و با هر گردش، گَردِ فراموشی و غفلت را بر سرم میپاشد. وقتی که من محو تماشای او و خیره به پایکوبیاش هستم، به ترفند و جادو، از هرسو دیواری برابرم عَلَم میکند. و آن وقت است که میفهمم او مرا به بازی گرفته است و درون یک هزار تو زندانیام کرده است.
دیوارهای اطرافم بلند و بلندتر میشوند و آجر به آجر به قامتشان افزوده میشود. برای رهایی باید به دنبال درها گشت اما آنچه مقابل دیدگان من است جز سنگ و سیمان و آجر نیست. نه دری، نه پنجرهای و نه حتی روزنهای که بتوان از شکاف آن، سوی دیگر حصار را دید و از کسی کمک خواست.
برای حل سریع معماها گاه باید از بالا و از زاویهای که به کل معما اِشراف دارد، نقشهی مسیر را دید و راه خروج را تشخیص داد؛ اما من این پایینم. جاذبهی زمین مرا به خودش و تعلقاتش وصل کرده است.
حصارها آنچنان بلندند که جز آسمان بالای سرم هیچ نمیبینم. نه با زبان ابرها آشنایم و نه از لهجهی گرم آفتاب چیزی میدانم که از آنها یاری بخواهم. من فقط بلدم به زبان آدمهای شبیه به خودم حرف بزنم و این در برابر جهان عظیم و پُر از کلام تو چیز کمی است.
توشهام را باز میکنم تا ببینم برای چنین روزی چه ذخیره کردهام. آنچه درون توشه میبینم ضمانت یک عمر زندگیام را نمیکند. خورد و خوراک مدت زمان طولانی حضورم را در زمین تأمین نمیکند.
پس به دستهایم رجوع میکنم. به دستهایی که قادرند خلق کنند و برای آفرینش توانمندند. آنها را رو به روشنای آسمانت میگیرم تا به نورِ مِهر و نگاهِ تو جوانه بزنند و رشد کنند و به فراسوی دیوارهای اطرافم برسند.
میخوانمت به نام، به دعا. که یک اشارهی تو کافی است تا نقشهی پیچیدهی جهان را برایم معنا کنی و راه خروج از دالانهای پر پیچ و خم گمراهی، بیماری و بلا را نشانم دهی. که رهایی را بر من ببخشایی.
اغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ إِلا الدُّعَاءَ فَإِنَّکَ فَعَّالٌ لِمَا تَشَاءُ
به کسی که جز دعا هیچ ندارد، ببخشای. که تو قادری بر انجام هرکار که اراده کنی.
فرازی از دعای کمیل