• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
چهار شنبه 21 آبان 1399
کد مطلب : 115392
+
-

برادران نابینای محله ابوذر ادیب و مبلغ دینی هستند

چشم بسته به موفقیت رسیدیم

چشم بسته به موفقیت رسیدیم

نصیبه سجادی

  در چشم‌های بیرنگ‌شان سرزندگی دلنشینی وجود دارد و سرشار از امید و انرژی هستند. در چهره‌های گرم و محجوب‌شان شباهت‌های برادرانه بسیاری یافت می‌شود، اما مهم‌ترین وجه مشترک شخصیت آنها بازیگوشی، سختکوشی و داشتن روحیه‌ای شوخ است. «بهمن» و «بهروز افروز» نابینا به دنیا آمده‌اند، ولی نابینایی آنها را گوشه‌نشین نکرده و از جوانان موفق محله ابوذر به شمار می‌آیند. بهمن از روحانیون فعال این محله است که اغلب پامنبری‌های او را جوانان و نوجوانان تشکیل می‌دهند و بهروز دکترای ادبیات فارسی و از معلمان موفق آموزش و پرورش استثنایی کشور است.
اهل روستای «ایوق» از توابع شهرستان سراب هستند. در این روستا پیش از تولد «بهمن» نوزادی نابینا به دنیا نیامده بود. حتی2دختر خانواده «افروز» هم چشمانی سالم داشتند. اوایل پدر و مادر خانواده باور نمی‌کردند پسری که پس از سال‌ها چشم‌انتظاری خداوند به آنها بخشیده از نعمت بینایی محروم است، ولی وقتی متوجه شدند بهمن رنگ توپ پلاستیکی و دوچرخه محبوبش را نمی‌داند و زمین خوردن‌های او به دلیل سربه هوایی کودکانه نیست، اطمینان پیدا کردند که فرزند آنها نابینا به دنیا آمده است. حتی عمل جراحی سنگین و چند ساعتی روشنایی چشمان بهمن را برنگرداند، ولی او در عالم کودکی تفاوت خود با همسالانش را احساس نمی‌کرد و در رقابت‌های کودکانه با آنها از تک و تا نمی‌افتاد. پدر و مادر خانواده افروز روزهای چشم‌انتظاری برای تولد «بهروز» را با نگرانی و دلهره گذراندند و پس از تولدش به سختی پذیرفتند که دومین پسرشان هم نابینا است، اما با قدکشیدن و رسیدن آنها به سن مدرسه تصمیم گرفتند واقعیت را بپذیرند و شرایط تحصیل فرزندان‌شان را فراهم کنند تا در آینده روی پای خود بایستند. در روستای ایوق مدرسه‌ای برای تحصیل نابینایان وجود نداشت و پدر بهمن را در تهران به یکی از آشنایان سپرد تا در مدارس مخصوص نابینایان درس بخواند. شکستن پای بهمن در یک حادثه پدر و مادر را قانع کرد که باید آنقدر در کنار فرزندانشان بمانند تا به تنهایی از عهده مشکلات‌شان برآیند. آنها خانه و زمین کشاورزی پر برکت و حاصلخیزی را که در روستا داشتند رها کردند و به تهران آمدند.


اعضای عزیز و مهم خانواده
خانواده افروز در محله‌ای ساکن شدند که بسیاری از فامیل و بستگان‌شان زندگی می‌کردند و همبازی‌های بهمن و بهروز پسرخاله و پسرعمو و پسردایی‌هایشان بودند. این موضوع سبب شد برادران زبر و زرنگ آذری زبان زودتر و با مشکلات کمتری زبان فارسی را بیاموزند و با محیط تازه انس بگیرند. اگر کسی پدر و مادر را برای جشن و مهمانی دعوت می‌کرد، حتماً بهمن و بهروز را همراه خود می‌بردند. در جمع هم پسران ریزه و نمکی‌شان را مانند بچه‌های عادی تحویل می‌گرفتند تا دیگران بدانند بهمن و بهروز برای آنها خیلی عزیز و مهم هستند. بچه‌ها در مدارس نابینایان درس می‌خواندند و با آنکه باهوش و پرسروزبان بودند، گاهی با رفتارهای مأیوس‌کننده اطرافیان و سختی‌های رفت و آمد، از درس و مدرسه خسته می‌شدند. در این مواقع مهربانی‌ها و جایزه‌هایی که پدر و مادر برای تشویق آنها می‌خریدند، مرهم دلشان بود و برای تحمل سختی‌ها انگیزه پیدا می‌کردند. بهمن و بهروز آنقدر زیرک بودند که بتوانند همسالان بینایشان را دور خود جمع کنند و حتی برای آنها رئیس بازی درآورند، مثلاً موقع بازی فوتبال، بچه‌ها راضی و ناراضی توپ پلاستیکی خود را سوراخ می‌کردند و در آن دانه‌های شن و برنج می‌ریختند تا بهمن و بهروز بتوانند جهت حرکت توپ را تشخیص دهند و زدن ضربات کاشته و پنالتی همیشه سهم برادرها بود. بازی‌ بهمن و بهروز با خواهرها فرق می‌کرد و نه فقط بازی بلکه تمرین زندگی بود. خواهرها به برادران نابینایشان می‌آموختند چطور مانند یک پسر معمولی لباس بپوشند، راه بروند، حرف بزنند و بازی کنند.

مثل همه پسرها
بهمن پس از پایان دوران مدرسه تصمیم گرفت در رشته الهیات ادامه تحصیل دهد و بهروز رشته ادبیات فارسی را برای تحصیلات دانشگاهی‌اش انتخاب کرد. با آنکه از پدر سنی گذشته بود اگر لازم می‌شد در گرمای تابستان و سرمای زمستان بچه‌ها را بیرون از خانه همراهی کند خم به ابرو نمی‌آورد، اما او دوست داشت پسرها بتوانند گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند. وقتی پدر مانند همه پدرانی که پسرانی معمولی دارند قبض ‌و نامه‌ای اداری را روی تاقچه می‌گذاشت و می‌گفت: «بهمن تو یا برادرت امروز بروید بانک، این نامه را پیگیری کنید.» پسرها احساس می‌کردند پدر و مادر توانمندی آنها را باور کرده‌اند و از آنها انتظار دارند روی پای خود بایستند.

حالا از آن سال‌های سخت زمان زیادی گذشته، دیگر تحصیلات دانشگاهی بچه‌ها سر و سامان پیدا کرده و هرکدام مشغله و برنامه‌ای برای زندگی دارند. بهروز افروز تحصیلاتش را تا مقطع دکترا در رشته ادبیات فارسی به پایان رسانده و پس از کسب رتبه برتر آزمون ورودی آموزش و پرورش شهر تهران در سال1395، در مدرسه نابینایان شهید محبی که روزی محل تحصیلش بوده، مشغول تدریس شده است. ویرایش یک صد و50کتاب صوتی، داوری فراخوان شعر چامه ارغوانی، آموزش فنون رایانه به بیش ازیک صد و70نابینا از نقاط مختلف تهران و انجام طرح‌های تحقیقاتی مختلف مانند پروژه آسیب‌شناسی بازآفرینی شاهنامه فردوسی برای کودکان و نوجوانان از فعالیت‌هایی است که در کارنامه پروپیمان ادیب محله ابوذر ثبت شده است.

مادر آرزوی دامادی پسرها را دارد
بهمن افروز کارشناس رشته الهیات است و در مجالس درس مرحوم بهجت، آیت الله‌ دوزدوزانی، امجد و مجتهدی تهرانی شرکت کرده و لباس روحانیت پوشیده است. منبر و جلسات سخنرانی بهمن افروز از مجالس پررونق و پرشور منطقه17است و بسیاری از پامنبری‌های او را جوانان و نوجوانان تشکیل می‌دهند. روحانی نابینای محله ابوذر به مناسبت‌های مختلف در هیئت‌های علمدار، شاهزاده علی اکبر(ع) و شاهزاده علی اصغر(ع) در منطقه17، در هیئت‌های عشاق المهدی(ع) و فاطمیون منطقه9، در دانشگاه افسری امام حسین(ع) و دیگر هیئت‌های دور و نزدیک جلسات سخنرانی هفتگی برگزار کرده است. موفقیت پسرها خستگی را از تن پدر و مادر درآورده و برای داشتن چنین فرزندانی شکرگزار خداوند هستند. مادر خانواده افروز می‌گوید: «خواست خدا بوده که پسران ما نابینا باشند، اما به لطف او بهمن و بهروز موفق و مایه افتخار ما شده‌اند و از داشتن آنها خوشحال و سربلند هستیم.» این روزها دیدن رخت دامادی بر تن پسرها آرزوی مادر است و دلش می‌خواهد عروس‌هایی شایسته نصیبش شوند که پسرهای مهربان و پرشور و انرژی او را در ادامه مسیر زندگی همراهی کنند. برادران افروز موفقیت خود را مدیون کاردانی و فداکاری‌های پدر و مادر می‌دانند و معتقدند اگر خانواده توانایی‌شان را باور نمی‌کرد و نسبت به آنها حس ‌ترحم داشت، دیگران هم آنها را در جامعه نمی‌پذیرفتند.




 

این خبر را به اشتراک بگذارید