• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 15 آبان 1399
کد مطلب : 114815
+
-

روایت‌هایی تکان‌دهنده از قحطی بزرگ ایران در زمانه جنگ جهانی اول

مردم کلاغ و موش می خوردند

مردم کلاغ و موش می خوردند


عیسی محمدی


می‌گویند که اگر ایران تا به حال پیشرفت نکرده، مشکل را باید در خودمان جست‌وجو کنیم. البته حرف به قاعده‌ای است و لابد اخلاقیات و خصوصیاتی داشته‌ایم که باعث شده تا به‌طور کامل پیشرفت نکنیم. اما این حقیقت، باعث نمی‌شود تا ضربه‌هایی که بیگانگان به ما زده‌اند را هم فراموش کنیم. هم آن است، هم این. هم از ندانم‌کاری‌های خودمان ضربه‌ها خورده‌ایم و هم از زیاده‌خواهی‌های بیگانگان. نمی‌شود به بهای یکی از آنها، واقعیت دوم را نادیده گرفت. نمونه می‌خواهید؟ همین ماجرای قحطی بزرگ ایران در زمانه جنگ جهانی اول؛ بین سال‌های1917 تا 1919میلادی؛ 1296تا 1298شمسی. جایی که گفته می‌شود بیش از 40درصد جمعیت ایران تلف شدند. برای چه؟ برای هیچ و پوچ. برای جنگی که ربطی به ما نداشت، برای آرزوهایی که متعلق به ما نبود و برای طمع و جنگ‌افروزی دیگران. به همین سادگی، تاریخ نشست و تماشا کرد تا اتفاقی فجیع، صورت واقعیت به‌خودش بگیرد. بعد هم مسببان آن، راه‌شان را بگیرند و بروند و آب از آب تکان نخورد. اما این قحطی چه بود و با ما چه کرد؟

50 نفر از سرما و گرسنگی مردند
در گزارش روزنامه رعد به تاریخ ژانویه1918(دی ماه 1296شمسی) آمده است که «به گزارش نظمیه، هفته گذشته 50نفری تنها از گرسنگی و سرما در تهران جان داده‌اند». این روزنامه همچنین درباره وضعیت امدادهایی که صورت گرفته است، چنین گزارشی را نوشته است: «تا پایان دسامبر، کمیته مرکزی صدقات اقدامات زیر را برای فقرای شهر به انجام رسانده است: اختصاص باغ اعتماد حضور با اتاق‌های زیاد و با اسباب و اثاثیه مورد نیاز و گرمایش برای اقامت مستمندان، اختصاص باغ مجزایی برای زنان مستمند و کودکان، پناه دادن به یک‌هزار نفر و ایجاد یک حمام برای آنها، تأمین البسه مورد نیاز، تأمین جیره روزانه برای چای، ‌آش و برنج، معالجه بیماران، نگهداری از زنان باردار و تأمین شیر نوزادان یتیم، تأسیس یک مریضخانه 30تختخوابی، ایجاد کارخانه‌ای برای قالیبافی زنان و کودکان که تاکنون 8دستگاه دار قالیبافی در حال کار در آن مستقر شده است و تعیین معلمی برای تعلیم علوم دینی به کودکان».

دانه‌ها را از سرگین جدا می‌کردند
گزارش‌ها درباره مشاهداتی که وجود دارد، فراوان است. در برخی از این گزارش‌ها، آمده است که «در جاده‌ها کودکانی دیده می‌شوند که پوست و استخوانند. ساق‌هایی دارند که خیلی باریک و شکننده است و صورت‌هایی تکیده و گود افتاده، که آنها را شبیه پیرسال‌ها کرده است. مردم چاره‌ای ندارند جز اینکه علف و یونجه بخورند. حتی گزارش شده که دانه‌ها را از سرگین (فضولات حیوانی) جاده‌ها جدا می‌کنند تا بتوانند نان بپزند. حتی در جاهایی چون همدان، گزارش شده که مردار انسان را هم خورده‌اند و بچه‌ها و سگ‌ها چنان بر سر جسدها و به‌دست آوردن ته‌مانده زباله‌ها با هم سر و کله می‌زدند که هر بیننده‌ای را متحیر می‌کرد. تماشای مرگ فجیع بر اثر گرسنگی دیگر به امری عادی تبدیل شده بود. این تازه وضعیت شهرها و مناطقی بود که قابل دسترسی بودند. وضعیت مناطق غیرقابل دسترسی و صعب‌العبور را دیگر خدا می‌داند. در غسالخانه مرده‌ها روی هم انباشته شده و در گورهای دسته‌جمعی به خاک سپرده می‌شدند».

  گرسنه‌ای که از هوش رفت
پزشک دربار  خاطرات تلخ خودش را چنین ادامه می‌دهد که «از آنجا گذشتم و رسیدم به گذرِ تقی‌خان. در گذر تقی‌خان یک دکان شیربرنج‌فروشی بود. در روی بساط یک مجموعه بزرگ شیربرنج بود که تقریبا ثلثی از آن فروخته شده و یک کاسه شیره با بشقاب‌های خالی و چند عدد قاشق نیز در روی بساط گذاشته بودند. من از وسط کوچه رو به بالا حرکت می‌کردم و نزدیک بود به دکان برسم که ناگهان در طرف مقابلم چشمم به دختری افتاد که در کنار دیواری ایستاده و چشم به من دوخته بود. دفعتاً نگاهش از سوی من برگشت و به بساط شیربرنج‌فروشی افتاد. آن دختر، شش‌هفت‌سال بیشتر نداشت. لباس‌ها و چادرش پاره‌پاره بود و چشمان و ابروانش سیاه و با وصف آن اندام لاغر و چهره زرد که تقریباً به رنگ کاه درآمده بود، بسیار خوشگل و زیبا بود. همین که نگاهش به شیربرنج افتاد لرزشی بسیار شدید در تمام اندامش پدیدار گشت و دست‌های خود را به حال التماس به جانب من و دکان شیربرنج فروشی که هر دو در یک امتداد قرار گرفته بودیم، دراز کرد و خواست اشاره‌کنان چیزی بگوید اما قوت و طاقتش تمام شد و درحالی‌که صدای نامفهومی شبیه به ناله از سینه‌اش بیرون آمده، به روی زمین افتاد و ضعف کرد. من فوراً به صاحب دکان دستور دادم که یک بشقاب شیربرنج که رویش شیره هم ریخته بود آورده و چند قاشقی به آن دختر خوراندیم. پس از اینکه اندکی حالش به جا آمد و توانست حرف بزند. گفت: دیگر نمی‌خورم، باقی این شیربرنج را بدهید ببرم برای مادرم تا او بخورد و مثل پدرم از گرسنگی نمیرد».

  واقعاً کار،  کار انگلیسی‌ها بود
قربانیان این قحطی بزرگ را تا 9میلیون نفر هم تخمین می‌زنند. البته اطلاعات مرتبط با آن هنوز به‌طور کامل در اختیار ما نیست؛ چرا که جزو اسرار محرمانه بریتانیایی‌ها تلقی می‌شود. اما این قضیه چه ربطی به بریتانیا پیدا می‌کند؟ وقتی که ولیعهد اتریش به سال1914 کشته شد، همین اتفاق کافی بود تا جنگی جهانی را شعله‌ور کند. روسیه، فرانسه و بریتانیا دولت‌های متفق را ساختند و اتریش و آلمان هم دولت‌های محور را. بعدها هم که عثمانی و ایتالیا و ژاپن هم به ماجرا اضافه شدند و عملاً یک جنگ کاملاً جهانی شکل گرفت. درست 8 روز پس از تاجگذاری احمدشاه قاجار بود که جنگ جهانی اول شروع شده و البته توسط مستوفی‌الممالک، نخست‌وزیر وقت ایران نیز موضع بی‌طرفی ایران رسماً اعلام شد. اما روس‌ها و انگلیسی‌ها وارد ایران شده و کاری به این بی‌طرفی‌ها نداشتند. آن هم به بهانه‌های واهی؛ مثل اینکه ایرانی‌ها میل دارند به آلمانی‌ها نزدیک شوند. البته ماجرا نوعی استعمار و استفاده از منابع ایران بود. مهاجمان حتی تا نزدیکی‌های پایتخت هم پیش آمدند. عثمانی هم که دید اوضاع چنین است، شروع به تعرض به خاک ایران کرد. انقلاب اکتبر1917 روسیه باعث شد تا آنها از ایران خارج شوند. انگلیسی‌ها ماندند و یک ایران. به همین دلیل است که این قحطی را بیشتر متوجه این دولت می‌دانند؛ دولتی که به بهانه خطر عثمانی‌ها و آلمانی‌ها جای پایش را در ایران محکم کرد.

  شاه حاضر به فروش غلاتش نبود
یکی از کتاب‌های مطرح و مرجعی که در این زمینه نگاشته شده، کتاب «قحطی بزرگ» محمدقلی مجد است. در این کتاب آمده است: «بر اثر چنین فاجعه عظیمی بود که جامعه ایرانی به‌شدت فروپاشید و استعمار بریتانیا توانست به‌ سادگی حکومت دست‌نشانده خود را در قالب کودتای1299 بر ایران تحمیل کند. هیچ تردیدی نیست که انگلیسی‌ها از قحطی و نسل‌کشی به‌عنوان وسیله‌ای برای سلطه بر ایران استفاده می‌کردند». نکته جانفرساتر آنکه شاه قاجار، خود در گروه محتکران بود و گروهی از احتکارکنندگان نیز از نزدیکان دربار و... بودند که حاضر نمی‌شدند گندم‌ها و مواد غذایی انبارکرده‌شان را به قیمت مناسب در اختیار مردم بگذارند. کار به جایی کشیده بود که حتی وقتی میرزا حسن‌خان مستوفی‌الممالک، برنامه‌ای برای وضعیت غذایی مردم تدارک دید و از شاه قاجار خواست که غلات احتکارکرده‌اش را به مردم بدهد، او هم به صدراعظم خودش گفت که جز به قیمت روز اکیداً حاضر به فروش نیست.

  مردم چهار دست و پا راه می‌رفتند
زمان قحطی، گفته می‌شود که نانواها و کسانی که در خانه نان می‌پختند به جای گندم از جو و دیگر غلات استفاده می‌کردند. به واسطه سوء تغذیه، شکل و قیافه مردم عوض شده بود. چشم‌ها گود افتاده بود و غالباً چهاردست و پا راه می‌رفتند، چون توانی برای ایستادن و راه رفتن نداشتند. کار به خوردن علف و ریشه درختان هم کشیده شده بود. گفته می‌شود که هر جانداری، قابلیت این را داشت که به غذای مردم تبدیل شود؛ از سگ و گربه گرفته تا موش و کلاغ و... . داناهو، افسر معروف انگلیسی و البته نماینده سیاسی بریتانیا در غرب ایران در همین سال‌ها، در این‌باره می‌نویسد: «اجساد چروکیده زنان و مردان، پشته شده و در معابر عمومی افتاده‌اند. در میان انگشتان چروکیده آنان همچنان مشتی علف که از کنار جاده کنده‌اند یا ریشه‌هایی که از مزارع در آورده‌اند به چشم می‌خورد؛ با این علف‌ها می‌خواستند رنج ناشی از قحطی و مرگ را تاب بیاورند. در جایی دیگر، پابرهنه‌ای با چشمان گود افتاده که دیگر شباهت چندانی به انسان نداشت، چهار دست و پا روی جاده جلوی خودرویی که نزدیک می‌شد می‌خزید و درحالی‌که نای حرف زدن نداشت با اشاراتی برای لقمه نانی التماس می‌کرد».

  قحطی بزرگ
حالا حضور انگلیس در ایران را به پای مواردی چون درگیری‌ها و نابسامانی‌های سیاسی در ایران، فساد دولتمردان و نظام حاکم و فقر و محرومیت آحاد مردم هم بگذارید. ظاهرا که مواداولیه برای ایجاد یک فاجعه کافی به‌نظر می‌رسید و چنین بود که فاجعه قحطی ایرانی اتفاق افتاد. آسیب‌پذیرترین افراد در مقابل این قحطی‌ها، کودکان و زنان و سالمندان بودند. نظامیان انگلیسی هم غلات زیادی را خریداری و احتکار کرده بودند و جالب اینکه اجازه واردات مواد غذایی را هم از هند و عراق نمی‌دادند. جدا از این وقایع، بیماری‌هایی مثل آنفلوآنزا و وبا هم از طریق همین سربازان انگلیسی شیوع پیدا کرد؛ چرا که در رعایت بهداشت خودشان سطح پایین بودند. دیگر خودتان حدس بزنید چه بلبشویی در جامعه ایرانی به پا بود.

  اجساد مردگان در گوشه و کنار کوچه‌ها
روایت جعفر شهری، نویسنده «طهران قدیم» و شاهد عینی این قحطی بزرگ چنین است: «در همین قحطی نیز بود که نیمی از جمعیت پایتخت از گرسنگی تلف شده، اجساد گرسنگان در گوشه و کنار کوچه و بازار هیزم‌وار روی هم انباشته شده، کفن و دفن آنها میسر نمی‌گردید و قیمت گندم از خرواری 4تومان به 400تومان و جو از من 2تومان به 200تومان رسیده، هنوز دارندگان و محتکران آنها حاضر به فروش نمی‌شدند». 

  داشتند از گرسنگی می‌مردند
میرزا خلیل‌خان ثقفی، در کسوت پزشک دربار نیز خاطرات تلخی از این روزگار دارد. او در خاطرات خود می‌نویسد: «از یکی از گذرگاه‌های تهران عبور می‌کردم. به بازارچه‌ای رسیدم که در آنجا دکان دمپخت‌پزی بود. روبه‌روی آن دکان، 2نفر زن پشت به دیوار ایستاده بودند. یکی از آنها پیرزنی بود صغیرالجثه و دیگری زنی جوان و بلندقامت. پیرزن که صورتش باز بود و کاسه گلینی در دست داشت، گریه‌کنان گفت:‌ ای آقا، به من و این دختر بدبختم رحم کنید؛ یک چارک از این دمپخت خریده و به ما بدهید، مدتی است که هیچ کدام غذا نخورده‌ایم و نزدیک است از گرسنگی هلاک شویم. گفتم: قیمت یک چارک دمپخت چقدر است تا هر قدر پولش شد، بدهم خودتان بخرید. گفتند: نه آقا، شما بخرید و به ما بدهید، چون ما زن هستیم، فروشنده ممکن است دمپخت را کم کشیده و ما متضرر شویم. یک چارک دمپخت خریده و در کاسه آنها ریختم. همان جا مشغول خوردن شدند و به‌طوری سریع این کار را انجام دادند که من هنوز فکر خود را درباره وضع آنها تمام نکرده بودم، دیدم که دمپخت را تمام کردند. گفتم: اگر سیر نشده‌اید یک چارک دیگر برایتان بخرم، گفتند: آری بخرید و مرحمت کنید، خداوند به شما اجر خیر بدهد و سایه‌تان را از سر اهل و عیالتان کم نکند».

ویرانگرتر از حمله مغول
اگر می‌خواهید مقایسه‌ای دقیق‌تر داشته باشید، باید بگوییم که صدمات وارد شده از ناحیه این قحطی، ویرانگرتر از حمله مغول‌ها به ایران دانسته شده است. از تابستان 1917 که زمزمه‌های قحطی در ایران شنیده و نشانه‌هایش دیده شد، برداشت محصولی هم اتفاق افتاد؛ اما افاقه‌ای نکرد. روزنامه ایران به تاریخ18 اوت همین سال چنین نوشته است: «بر اثر تلاش‌های دولت، هم‌اکنون مقدار قابل توجهی غله در حال ورود به شهر است و دیروز قیمت جو در هر خروار از 35تومان به 30تومان کاهش یافت». اما همین روزنامه در سپتامبر همین سال می‌نویسد: «نبود غله دارد در سراسر ایران قحطی به‌وجود می‌آورد. تأثیر کمبود غله به‌ویژه در کاشان مشهود است و هیچ ترفندی نمی‌تواند اوضاع را بهتر کند، زیرا حمل غله از قم یا سلطان‌آباد به کاشان ممنوع است و مازاد غله این مناطق به شهرهای شمالی ارسال می‌شود».

  مردم چهار دست و پا راه می‌رفتند
زمان قحطی، گفته می‌شود که نانواها و کسانی که در خانه نان می‌پختند به جای گندم از جو و دیگر غلات استفاده می‌کردند. به واسطه سوء تغذیه، شکل و قیافه مردم عوض شده بود. چشم‌ها گود افتاده بود و غالباً چهاردست و پا راه می‌رفتند، چون توانی برای ایستادن و راه رفتن نداشتند. کار به خوردن علف و ریشه درختان هم کشیده شده بود. گفته می‌شود که هر جانداری، قابلیت این را داشت که به غذای مردم تبدیل شود؛ از سگ و گربه گرفته تا موش و کلاغ و... . داناهو، افسر معروف انگلیسی و البته نماینده سیاسی بریتانیا در غرب ایران در همین سال‌ها، در این‌باره می‌نویسد: «اجساد چروکیده زنان و مردان، پشته شده و در معابر عمومی افتاده‌اند. در میان انگشتان چروکیده آنان همچنان مشتی علف که از کنار جاده کنده‌اند یا ریشه‌هایی که از مزارع در آورده‌اند به چشم می‌خورد؛ با این علف‌ها می‌خواستند رنج ناشی از قحطی و مرگ را تاب بیاورند. در جایی دیگر، پابرهنه‌ای با چشمان گود افتاده که دیگر شباهت چندانی به انسان نداشت، چهار دست و پا روی جاده جلوی خودرویی که نزدیک می‌شد می‌خزید و درحالی‌که نای حرف زدن نداشت با اشاراتی برای لقمه نانی التماس می‌کرد».

  نوزادان را سر راه می‌گذاشتند
روایت‌های تکان‌دهنده زیاد دیگری هم وجود دارد. ازجمله اینکه روزنامه رعد در 28ژانویه درباره اوضاع قم می‌نویسد: «اوضاع شهر قم از نظر مواد غذایی اسفبار است. طی هفته گذشته، بیش از 50نفر بر اثر گرسنگی و سرما جان باخته‌اند و تعدادی از آنها هنوز دفن نشده‌اند. برخی از مردم برای غذایشان تنها خون گوسفند در دسترس دارند». این روزنامه همچنین نوشته است: «حاکم تهران به وزارت داخله گزارش داده است، طی 20روز گذشته تعداد مردگان به‌ویژه به‌خاطر قحطی در تهران به 520نفر رسیده است، یعنی به‌طور متوسط در هر روز 36نفر». روایت کالدول در گزارش مطبوعاتی را در این‌باره بخوانید: «تنها در تهران 40هزار بینوا وجود دارد. مردم، مردار حیوانات را می‌خورند. زنان نوزادان خود را سر راه می‌گذارند». اینها بخش‌هایی از روایت‌های تکان‌دهنده این قحطی بزرگ و هولوکاست ایرانی بوده؛ داغی که هیچ‌گاه از یاد نمی‌رود ولی به آن شکل که باید به آن پرداخته نشده است.



این خبر را به اشتراک بگذارید