داوود پنهانی- روزنامه نگار
تهران پر از بازار است. پر از خیابانهایی که راسته فلان صنف شدهاند و بورس فلان کالا. از این سر تا آن سر خیابان هم یا موتور و ماشین است که رد میشود یا خریدار و فروشنده توی سر هم میزنند. تهران همهجور صنفی را توی خودش جا داده، بازار همهچیز است. هر کالایی که نام ببرید توی تهران پیدا میشود که هیچ، صنف که دارد هم به کنار، راسته دارد و راسته از خیابانی تا خیابانی دیگر طول میکشد. گاهی چند خیابان را گرفته و گاه تا کوچه و محلات اطراف هم گسترده شده است. سالها پیش توی کوچهای اطراف یکی از همین بازارها زندگی میکردم. شب که میشد چراغ خانه هیچ همسایهای روشن نبود. برایم همیشه سؤال بود که این همسایهها کی به خانه بر میگردند و چرا هیچ وقت نمیآیند؟ روزی از مغازهدار سر خیابان حکایت همسایههای ندیدهام را پرسیدم و او برایم تعریف کرد که روزگاری در این خانهها و پشت آن پنجرهها انسانهای نازنینی زندگی میکردند و بعدها که بازار گسترش یافت، خانههایشان را یکی یکی فروختند و رفتند و آن ساختمانهایی که میبینی همه انبار کالاهای بازاریان و کاسبان است.
تهران یک بازار بزرگ رو به گسترش است. از این سر عالم تا آن سر دنیا. هر روزی که میگذرد بساط یک صنف جدید و یک راسته جدید به راستهها و بازارهای انبوه آن اضافه میشود. هیچ قاعده مشخصی ندارد. بازار روزی از یک جای مشخص در بافت قدیمی شهر شروع شده و بعدها با گسترش شهر به اشکال گوناگون ادامه یافته، در قالبهای مدرن بازتولید شده، در برخی محلات و خیابانها به شکل مراکز خرید امروزی درآمده و در بعضی خیابانها به همان شیوه سنتی خیابانی را از این سر تا آن سر قرق کرده و همینجور ادامه پیدا کرده و همین جور ادامه دارد.
داستان را از زاویهای سورئالتر نگاه کنیم، نتیجهاش همین میشود. روزبهروز خیابانهای این شهر یکی پشت هم به تسخیر بازارها در میآیند، فروشندگان برای انبار کالاهای خود، خانهها و کوچههای اطراف خود را میخرند و مردم بیشتری با پنجرههای خانههایشان وداع میکنند. بازارهای شرق و غرب و شمال و جنوب را به محدوده خود اضافه میکنند، شهروندان باز هم عقبنشینی میکنند. دورتر میروند و بازارها تمام نمیشوند. پیش میروند، سودازده پیش میروند، در جنون بورس و سرمایه پیش میروند، اینقدر پیش میروند تا روزی این شهر به انتهای جهان برسد و انتهای جهان جایی برای ادامه بازارها نداشته باشد. داستان ما مردم چه میشود؟ هیچی، تا آن زمان دیگر کسی برای زندگی در جایی اتراق نمیکند. ما از خانه بیرون میزنیم، همه توی بازاریم، همه بخشی از ذات و شکل و شمایل بازاریم. همه قیمت میدهیم و قیمت میگیریم و میخریم و میفروشیم. شهرها هم چیزی جز بازارهایی بزرگ نیستند. ما ساکنان بازارهای بزرگیم در مقام پیچ و دندههای آن. در چنین وضعیتی، وقتی کسی چیزی جز بازار نبیند و چیزی جز بازار در اطرافش نباشد، رویاهای دیگر بیمعنی است. ما درون بازار، به چه رؤیایی جز بازار میتوانیم فکر کنیم؟
بازنمایی تصویر بازار در این وضعیت، چیز عجیبی نیست. وقتی این شهر و باقی شهرها همه برای بازار، برای مصرف بیشتر بازار، عرصه بیشتری در اختیار راستهها و صنفها میگذارند، توی محلات مسکونی، توی خیابانهای فرهنگی، کنار سینماها و پارکها و ادارات، تنها و تنها یک چیز دیده میشود؛ بازارها و کالا و خرید و فروش. شهرها انگار جایی برای سکونت نیستند، جایی برای گسترش عرصه بازارها شدهاند. هیچ معیار مشخصی برای توزیع این بازارها وجود ندارد، منطقشان اجازه نمیدهد که تصمیم دیگری غیرآنچه بازار میخواهد، گرفته شود.
در چنین وضعیتی ما چه تصمیمی میتوانیم بگیریم؟ راستش را بخواهید بهنظرم هیچ. ما به حیات خود ادامه میدهیم تا زمانی که جهان به مثابه بازاری بزرگ، خودش شروع به خوردن خود کند و چیزی از آن باقی نماند. وگرنه خیلی وقت است که از آن کوچهها دل بریدهایم و هر بار بازار دیگری بخواهد نزدیک محل سکونتمان شکل بگیرد و دوباره گسترش پیدا کند، کولیوار کوچ میکنیم، از محلهای به محلهای دیگر میرویم و پشت سرمان را نگاه نمیکنیم. جایی که تا چندی دست بازار به ما نرسد و بتوانیم تا پیش از هجوم دوبارهاش، خرسند از زندگی در خانهای کوچک، در محلهای محدود، بدون حضور بازار تا مدتی آسوده و خوشحال، موقتی نفس بکشیم.
قصه شهر/وداع با پنجرهها، با خانهها
در همینه زمینه :