زیر آسمان شهر
گل یا ابر، عاشق کدام است؟
دکتر عباس پژمان|پزشک، نویسنده و مترجم ادبیات انگلیسی و فرانسوی:
انگار فصل بهار بوده است که فردوسی سرودن داستان رستم و اسفندیار را آغاز میکند. درهرحال، این داستان با بهاریهای آغاز میشود. شعری در وصف بهار که او در آن از فقر و بیپولی خود هم میگوید و پیشاپیش از مرگ اسفندیار یاد میکند. برای همین است که نه فقط خود داستان بلکه این بهاریهاش هم غم بزرگی در خود دارد. اما هر چه هست بسیار زیباست. اکنون هنگام شادخواری است. هنگامی است که از جویبار بوی مُشک میآید. زمین و آسمان در جوش و خروش است هوا پُر از خروشِ ابرها و زمین پر از غوغای پرندگان. خوشا به حال آن کس که دلش را با مِینوشی شاد نگه میدارد، پولدار است و تنقلات و جامِ پر از باده دارد، میتواند گوسفندی سر ببُرد و کباب کند. من این چیزها را ندارم. خوشا به حال آن کس که دارد. تنگدستان را از این داشتنها معذور بدار. آنگاه توصیفش از بهار را با اشارههای پنهانی به میترائیسم پی میگیرد، که دین ایران باستان پیش از آمدنِ زرتشت بوده است و در سرتاسر شاهنامه حضور آن را میتوان حس کرد. افسانههای میترایی آسمان را عاشق زمین میدانند. در این افسانهها هر گاه که ابرها غُرّش میکنند و باران میبارد، اینها گریه عشق است. نشانه این است که آسمان دارد از دوری یار گریه میکند. برقی که در ابرها میزند آتش این عشق است. این افسانهها خورشید را هم فرمانروای طبیعت میدانند. خورشید در آیین میترایی خدایی است که عشق را بر طبیعت حاکم کرده است. با دانستنِ این نکته است که میتوان معنی تصویرهای این بهاریه را فهمید. بلبل میگوید نمیفهمم بالاخره عاشق کدامیک از اینهاست: گل یا ابر؟ هنگامی که ابر را میبینم همچون شیر میخروشد و گریه میکند، نمیفهمم ابر است عاشق، یا گل است! ندانم که عاشق، گل آمد گر ابر! گر، که همان اگر است، معنای یا هم میدهد و آنگاه فردوسی میگوید کی میداند که خودِ بلبل چه میگوید. بلبل که دیگر در آغوش گل است، پس نالههای این دیگر برای چیست؟ آنگاه میگوید نالههای این برای اسفندیار است. نالههایی که انگار سخنهایی هستند که به زبان پهلوی بیان میشوند. اینجا غرش ابرها، که تا حالا صدای گریه عشق بود، صدای مرگ هم میشود. یعنی صدای رستم که از روی ناچاری کشنده اسفندیار شد. آنگاه سراینده غمگین شاهنامه، داستان رستم و اسفندیار را از زبان بلبل مینویسد.
ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفته باستان
کنون خورد باید میخوشگُوار
که میبوی مُشک آید از جویبار
هوا پُر خروش و زمین پر ز جوش
خُنُک آنکه دل شاد دارد به نوش
دِرَم دارد و نُقل و جامِ نبید
سرِ گوسفندی تواند بُرید
مرا نیست، فَرُّخ مر آن را که هست
ببخشای بر مردمِ تنگدست
همه بوستان زیرِ برگِ گُل است
همه کوه پرلاله و سنبل است
به پالیز، بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نَم
ندانم که نرگس چرا شد دِژَم
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هر دُوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هُژَبْر
بِدَرَّد همی باد پیراهنش
دُرفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گُوا
به نزدیک خورشیدِ فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیرِ گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنِ پهلوی
همی نالد از مرگِ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار
چو آوازِ رستم شبِ تیره ابر
بِدَرَّد دل و گوش غُرّان هُژَبر
ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفته باستان...
شاهنامه