تهران باز
بهار موزه
علیرضا محمودی|نویسنده و روزنامهنگار:
بهارامسال جنب خیابان سیتیر، بین خانه محمدتقی خان احتسابالملک معروف به موزه مقدم و خانه احمد قوامالسلطنه معروف به موزه آبگینه؛ شلوغ بود. صف بود. نه صف اول ساله و شلوغی رایج بهاره که صفی بود خارج از وصف وصاف. سد به سد، پشت به پشت، بغل به بغل، تهرانی بود که گوش تا گوش، گوشی به دست، این پا و آن پاکنان، پاسفت پا دادن دخول برای بلیت بال بال میزدند. جمع شدن این جماعت از جهت همجواری در جایی که انگار فقط برای جهانگردان ساختهاند، از آن روی بود که نسیم فروردین به جز سنبل و سکه و سریال، تحفه از آبگذشتهای از لوور را کنار لالههای تهران گذاشته بود.
لووریزه شدن بهار97 تهران، از بهارستان شروع شد. دستمایهسازان که از آب، کره و درهوا، ترقه میگیرند و میگیرانند، از شبه لفظی و اشتباه لپی وکیل مردم اسدآباد، مضمون، کوک و از کاه، کوه کردند و ساختند تا هر بیخبری از بلخ تا بخارا و هر بیهمتی از هراز تا هندیجان و هر موزهندیده و لوور نرفتهای ببیند و بداند که در زمستان و بهار در عمارت سیاه- سرخ و کسرایی که حاصل فکر مرتضی قلیخان هدایت و دستپخت آندره گدارست، خبری هست. خبرپراکنی بهتر از بنگاه بریتیش برادکست کورپوریشن دلیل شد که شوق دیدار لوور در تهران، کرور کرور مردم را در بین صله ارحام رایج، راهی حوالی توپخانه کند. موزه ملی ایران یا موزه ایران باستان.
این صف شوقانگیر و این جمعیت غرورآفرین و این دیدار روحفزا که تهرانی دست زن و بچه را بگیرد و 5هزار تومان بابت هر 8سال به بالا پول بالای چیزی به جز پستهای و پپرونی بپردازد، هزاران احسنت دارد و دو تأسف.
اول تأسف از اسفناکی امکان تکان در تهران. تهرانی، فقط تا سیزده میتواند در شهرش بایستد. سال به دوازدهماه این شهر خنجر خورده خودروست و وازده وارونگی. نه راه رفتن است و نه جای ماندن. بوق باقی و هول اهالی، روز را به ژلوفن و شب را به تدافن بسته. تهرانی در تعطیلی به جز راه متل قو و کاری به جز پک قلیان بلد است، لیکن چه چاره از بخت گمراه. این صف موصوف به بنیان مرصوص، بغض بیرون نریختهای است که در طول سال هوای گریه دارد که هرسال، تهران بیمعبر و مفرتر از سال قبل خانهاش خوابگاه و خیابانش پارکگاه میشود. صف لوور بعد از سیزده در تموز ترافیک بخار میشود. تا وقتی همه دنبال طرحیم کاری جز ترحیم برای تهران نمیتوان کرد.
دوم تأسف از غربت موزههاست. تا پای شانزلیزه سر نخورد به سخایی و زرق ژکوند در چراغ برق نپیچد و لوور دیدن همزلف شدن با سارتر و دوبوار نشود و پیپ جای چوب سیگار را نگیرد و فراک به قدک نچربد و تست جای تریت را نگیرد و دیدن لوور بیشینگن و ایرفرانس مهیا نشود، موزه جای رفتن نمیشود. رؤیا نمیبافم و آرمان نمیتراشم. ملتفتم که بیالتفاتی تهرانی به موزه هزار و یک دلیل دارد که گفتنش شیوهای شهرزادی و شنیدنش شیفتگی سلطانی میخواهد. پس به وعده صله ارزان، پای سفره بینان شعار شیش و هشت فرهنگ شکم سیری برای مردم مانده در شیش و بش زندگی سر نمیکشم. اما نمیتوان به بهای هر بهانهای بهار موزهها را فقط تا پایان بهار نخواهم و از تهرانی سوزدل و شوق جان برای هر شیای که یادی از ما و نیای ما را زنده میکند، طلب نکنم.
نسلهای پیش از ما بسیاری از اشیای ایرانی را به بهانه نان به فرنگ فروختند، امروز بهانهها بیشترند، اما نسلی که جلوی موزهها صف میکشد، نان به نرخ روز نمیخورد، حتی اگر برای پسانداز پول موزه رفتن، روزه بگیرد.