• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
چهار شنبه 16 مهر 1399
کد مطلب : 112442
+
-

آشنایی با نویسنده‌ای که محله‌اش را سر زبان‌ها انداخت

جام‌جهانی در جوادیه

جام‌جهانی در جوادیه

رضا نیکنام

 «داود امیریان» رمان‌نویس و نویسنده مطرح ادبیات کودک و نوجوان است. وی تاکنون بیش از ۲۶عنوان کتاب منتشر و جوایز متعددی کسب کرده که یکی از آنها «جام‌جهانی در جوادیه» است. البته در بیشتر آثار او رگه‌هایی از علاقه‌مندی‌اش به محل زندگی‌اش به چشم می‌خورد و موضوع اغلب داستان‌هایش را از سکونت و نشست و برخاست با مردم کوچه و بازار این محله الهام گرفته است.


 در کتاب «جام‌جهانی در جوادیه»، جوادیه یک محله دوست‌داشتنی را در ذهن مخاطبان تداعی می‌کند. رفاقت و دوستی بچه‌ها به اوج خود می‌رسد و مابقی اتفاق‌ها. «داود امیریان» می‌گوید: «در این کتاب تصویر ذهنی از محله قدیم و جدید ساختم. داستان درست از وقت ساختن پل جوادیه شروع می‌شود، اما پل در فضای قصه من به محله آسیب نمی‌زند، در حالی که در واقعیت محله را بن‌بست کرد. حال و هوای محله جوادیه مانند قدیم‌ها نیست و این محله زیر سایه سنگین پل جدید، احوال قدیم خود را از دست داده است.»
وی به افرادی هم که در جوادیه ساکن بوده‌اند، در این کتاب اشاره کرده که در این‌باره می‌گوید: «برخی از شخصیت‌های کتاب را از دوستان همان دوره‌ام الهام گرفته‌ام، مثل «حمید برتی‌فوکس» که عشق فوتبال و مربیگری بود. آدم سبزه و موفرفری که به او می‌‌گفتیم حمید ببعی!‌» امیریان درباره قصه کتابش می‌گوید: «کتاب جام‌جهانی در جوادیه، داستان چند نوجوان پایین شهری است که به دنبال یک جای مناسب برای فوتبال‌های تابستان‌شان می‌گردند که از قضا با پسر سفیر کانادا در ایران آشنا می‌شوند و مسابقه‌ای را در زمین خاکی محله‌شان‌ترتیب می‌دهند. تیم‌های دیگری هم از کشورهای دیگر از راه می‌رسند؛ مثل اسپانیا، ایتالیا، ژاپن و... چند بچه کارگر افغانستانی هم به این جمع اضافه می‌شوند و جام‌جهانی کوچکی در جوادیه پا می‌گیرد.»
شاید فکر کنید داستان این کتاب به نحوی جلو می‌رود که تیم بچه‌های جوادیه برنده مسابقه شوند، اما این‌طور نیست. در این بچه‌ها کمک می‌کنند تا تیم بچه‌های مهاجر افغانستانی اول شوند. امیریان در این‌باره می‌گوید: «این ادای دین من بود به آنها. باید برای زندگی به خارج از کشور بروید تا غم غربت را درک کنید. اگر شغلت کارگری باشد، این غربت و دلتنگی هم بیشتر می‌شود. البته انصافاً رفتار ایرانی‌ها با مهاجران افغانستانی خوب است، ولی در این کتاب خیلی با افغانستانی‌ها همدردی کردم.» 

محله، یک خانواده بود
خودش را بچه جوادیه می‌داند، حتی اگر در 11سالگی به این محله آمده باشد؛ چراکه خانواده‌اش سال1361به محله جوادیه آمدند و در یک خانه اجاره‌ای در خیابان 10متری سوم ساکن شدند که آن وقت‌ها معروف بود به جزیره. خاطرات کودکی و نوجوانی‌ او با این محله قدیمی گره خورده و تعصب خاصی به جوادیه دارد. این نویسنده هم‌محله‌ای عنوان می‌کند که آن زمان اجاره‌نشینی به معنای واقعی کلمه خوش‌نشینی بود. می‌گوید: «وقتی مستأجری می‌خواست از خانه‌ای برود، صاحبخانه برایش گریه می‌کرد، چون به با هم بودن عادت کرده بودند.» به گفته امیریان، محله می‌تواند روی شخصیت و سرنوشت آدم‌ها تأثیر بگذارد و اضافه می‌کند: «در محله‌های قدیمی احترام به بزرگ‌تر وجود داشت و جوان‌ها و افراد کمسن در مقابل بزرگ‌ترها خلاف ادب رفتار نمی‌کردند، حتی جوان‌های سیگاری از مغازه‌های محله خودشان سیگار نمی‌خریدند که مبادا دیده شوند.»
امیریان می‌گوید: «درمحله جوادیه چند دزد و خلافکار داشتیم که همه می‌شناختند، اما آنها به دارایی بچه‌محل‌های خودشان هیچ‌کاری نداشتند! آن وقت‌ها در محله‌ها حرمت زیادی وجود داشت. اهالی شب‌عید برای فقرا پول جمع می‌کردند تا برایشان کفش و لباس نو بخرند. ما در محله یک خانواده بودیم و اگر در خانه نبودیم و بی‌خبر مهمان می‌آمد و پشت در می‌ماند، همسایه‌ها مهمان را به خانه می‌بردند و از او پذیرایی می‌کردند.»

جوادیه رفته زیر پونز! 
امیریان، خاطره شیرینی از دوران دفاع‌مقدس برایمان تعریف می‌کند: «از سر پل جوادیه که وارد می‌شدیم به خیابان 10متری اول می‌رسیدیم که به سکوی نظامی معروف بود. کمی جلوتر خیابان 20متری جوادیه بود و کمی جلوتر به طرف پادگان قلعه‌مرغی که می‌رفتیم، خیابان 10متری دوم بود و دست راست، محله مستقل و خیابان 10متری سوم که می‌رسید به ریل قطار. آنجا 2خط آهن وجود داشت. ریل اول؛ قطار تهران‌ـ اهواز که در زمان جنگ تحمیلی رزمنده‌ها را می‌‌برد به جبهه و ریل دوم قطار تهران- تبریز بود. آن زمان پل عابر خرابی هم آنجا بود که بچه‌‌های محل از آن بالا رفته بودند و جایگاهی درست کرده و قرآن را روی آن گذاشته بودند تا رزمنده‌ها از زیر قرآن رد شوند. با اینکه جوادیه نزدیک پادگان قلعه‌مرغی بود، اما هیچ‌وقت بمباران نشد. بچه‌ها به شوخی می‌گفتند در نقشه تهرانی که صدام در اتاقش ‌چسبانده، جوادیه رفته زیر پونز و از چشم آنها دور مانده است.»
 

این خبر را به اشتراک بگذارید