نسناس، مسافر یوگسلاوی
فرزام شیرزادی_داستان نویس و روزنامه نگار
راننده خوشمشرب است. این را از همان اول متوجه میشویم. ابتدای راه گمان میکنیم دوربینمخفی کار گذاشتهاند. خوب که دقت میکنیم، کنج و گوشههای اتاقک تاکسی را زیرچشمی و قایمکی نگاه میکنیم و بعد دنبال دوربین میگردیم، چیزی پیدا نمیکنیم، بیشتر مطمئن میشویم که راننده آدم جفتوجور و باصفایی است. روی یک برگه کوچک سفید با خط درشت نوشته: «جک بامزه تعریف کنید کرایه مهمان من!»
ما سه نفر هستیم که تو تاکسی نشستهایم. مردی که جلو نشسته و شلوار لی تنگِ رنگ و رورفتهای به پاهای استخوانیاش چسبیده، چشم از نوشته برمیدارد: «هر جوکی قبوله؟»
ـ هر جوکی...
میانسال زردنبویی که کنار من نشسته و کت و شلوار مشکیِ بیقوارهای تو تنش زار میزند تا موقع پیاده شدن لام تا کام حرف نمیزند و هیچ کمکی هم به پیشبرد این داستان بسیار کوتاه نمیکند. فقط ماسک چرک و کج و معوجی را درست تا زیر چشمش بالا میکشد و زل میزند به روبهرو؛ روبهرویی که نمیدانیم کجاست. موقع پیاده شدن دور میدان انقلاب هم جواب «خیرپیش» راننده را هم نمیدهد و میرود؛ میرود و میان خلق گم میشود. تا برسیم به آزادی چند جوک تعریف میکنم. سعی میکنم آب و تابش بدهم. جوک آخر را که میگویم، چند پشنگه خنده به زور از گلو و دهان راننده بیرون میآید: «تا اینجا مهمون من. ایول.»
مرد شلوار لی میگوید: «ننه بزرگم هفته پیش نصفهشب قلبش درد گرفت. بردیمش بیمارستان. پرستار پرسید سکته کرده؟ گفتم نه، دیدیم خوابه، یواشکی آوردیمش گوشش رو سوراخ کنیم.»
راننده بلند میخندد: «ایول. ایول. تا آزادی مهمون من... مسیر بعدیات کجاست؟»
شلوار لی تکانی به اندام نحیف و لندوکش میدهد و پشتی صندلی را کمی میخواباند و لم میدهد. ماسکش را از روی دهانش برمیدارد: «کرج میرم قربون. »
راننده سر قوز افتاده. لبخند از چهرهاش محو میشود: «باشه. ایراداتی نداره. مرده و حرفش.» دنده را چاق میکند و میاندازد سمت بزرگراه. نویسنده از سر کنجکاوی با آنها هممسیر میشود. ترافیک بعد از وردآورد، تا رسیدن به کرج، تو گرمای دمکرده و خشک له و لوردهمان میکند. راننده هنوز نپیچیده سمت میدان اصلی کرج که لاغر لیپوش میگوید: «یارو شامپو خرید نود و هفت هزار تومن. ریختش تو ظرف یه شامپوی بهدردنخور که بقیه نفهمند، ازش کش نرن. فرداش اومد بره حموم دید ظرفش خالیه. داد زد کی اینو زده به سرش. باباش اومد یه پسگردنی بهش زد گفت آخه گدا، کی اینو میزنه به سرش. باهاش پیژامهام را شستم. » راننده لبخند نمیزند. نمیگوید مسیر بعدیات کجاست. رسیدهایم به میدان کرج. چشماندازمان ترافیک به هم گوریدهای است که تا چند چهارراه کش آمده. شلوار لی میگوید: «میرم سمت هشتگرد... » راننده بلندبلند میخندد. با هوار و فریاد قهقهه میزند و یکهو صدایی مثل زوزه از دهانش بیرون میآید. ماشین را کناری پارک میکند. پیاده میشود. درِ سمت مسافر را باز میکند. یقه شلوار لی را میگیرد و لِنجارهکشاش میکند: «شترِ دلقک! بپر پایین. بپر پایین الاغ. لابد میخوای تا یوگسلاوی ببرمت نسناسِ عوضی. »