• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
دو شنبه 31 شهریور 1399
کد مطلب : 110769
+
-

تجربه‌ای که هیچ‌وقت فراموش نشد

معصومه عامری_روزنامه نگار

10ساله بودم. تابستان بود و از آبادان به اهواز و خانه پدربزرگ و مادربزرگم آمده بودیم. ناهار می‌خوردیم که منطقه‌ای در اهواز را با موشک زدند. نور خورشید یکباره رفت و همه جا تاریک شد. بوی دود، صدای آژیر و جیغ زن‌ها همه جا را گرفته بود. چند ساعتی گذشت تا بفهمیم جنگ شده است. همه ترسیده بودیم. در آن ساعت‌ها من نگران بودم که آیا می‌توانم به خانه برگردم یا نه؟ و هنوز نمی‌دانستیم جنگ چیست؟ چرا باید جنگ شود؟  برای چه؟
حالا هم که این روایت را برای شما می‌گویم، باز فکر می‌کنم آیا نوشتن از جنگ می‌تواند نتیجه این بازی را تغییر دهد؟ آیا تصمیم آدم‌هایی که حالا درگیر جنگ هستند، تغییر می‌کند؟ همه ما بی‌آنکه بخواهیم درگیر جنگ شدیم. نمی‌دانستیم کجا پناه ببریم؟ حوالی عصر پدر و دایی‌ام به خانه آمدند. از شهدای زیاد می‌گفتند. ما را با همه نگرانی و بی‌خبری سوار ماشین‌ کردند و به روستا بردند. اهواز مثل تهران نبود که خانه‌ها زیرزمین داشته باشد. اوایل جنگ هم که هنوز خبری از سنگر نبود. همه به روستاهای اطراف پناه می‌بردند. آن موقع فکر می‌کردیم دو سه روزی به روستا می‌رویم و بعد همه‌‌چیز به روال عادی بازمی‌گردد. یک درصد هم احتمال نمی‌دادیم 8سال طول بکشد.
اما روزها گذشت و جنگ تمام نشد. ما بچه‌ها در همان روستایی که پناهگاه‌مان شد به مدرسه رفتیم. بزرگ شدیم و قد کشیدیم. با بچه‌های روستا درس می‌خواندیم. با بچه‌های روستا به نخلستان می‌رفتیم. بعدها هم که به شهر بازگشتیم همچنان ترس از برنگشتن مردان خانواده، از دست دادن خانه، همبازی‌ها و تمام نشدن جنگ رهایم نکرد و تا سال‌ها بعد از جنگ ماند و از بین نرفت. همه آنهایی که تجربه مستقیمی از جنگ داشتند، همینطور بودند. تصویر تمام آدم‌هایی که در جنگ شهید شدند و حتی افرادی که بعد از جنگ شیمیایی شدند یا بیماری‌های لاعلاج گرفتند، تا سال‌ها جلوی چشم‌مان بود و هنوز هم تبعات آن را می‌بینیم.

این خبر را به اشتراک بگذارید