• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
پنج شنبه 27 شهریور 1399
کد مطلب : 110369
+
-

داستانی برای هفته‌ی دفاع مقدس

بام تا خاک

بام تا خاک

رفیع افتخار:

بام خانه‌ی مادربزرگ، بام دنیاست. از آن بالا دنیا را تماشا می‌کنم. شهر را می‌بینم که با تنی تب‌دار و چشم‌هایی که مدت‌هاست خواب به خودشان ندیده‌اند، روی دوش زمین سنگینی می‌کند. آسمان را می‌بینم که در چادرشبی خودش را پیچیده. شب را می‌بینم که لباس یک‌سره‌ی سیاهی به تن دارد.
بی‌بی‌جانم می‌آمد و برایم قصه می‌بافت. قصه‌هایش، نرم و سبک بودند؛ آرام، مثل لالایی. آخرهای قصه خودم را می‌زدم به خواب، خیال  می‌کرد خوابیدم، رویم را درست می‌کرد و می‌رفت. من نمی‌خوابیدم، بیدار بودم و  همین‌طوری تا خود صبح به قصه‌هایش رنگ و لعاب می‌دادم یا با خیال‌های رنگی خوش بودم.
یک‌دفعه چیز دلهره‌آوری در فضا موج می‌کشد و آسمان شب مثل روز روشن می‌شود. برق شیری‌رنگی جلوی چشم‌هایم به‌رقص درمی‌آید. صدای خیلی مهیبی، مثل ترکیدن، مثل برخورد شدید جسمی با زمین را می‌شنوم و غرش کرکننده‌ای گوش‌هایم را به مرز انفجار می‌رساند. نورخیره کننده‌ای، دنیا را می‌خورد، مرا می‌خورد، ستاره‌ها و ماه و آسمان و خانه‌ی بی‌بی‌جانم را می‌خورد.
به هوا پرت می‌شوم و روی تختم فرود می‌آیم. نگاه هراسانم را می‌دوانم به آسمان. ماه نیست، ستاره‌ای هم در کار نیست و آسمان  به سیاهی می‌زند.
سایه‌ای می‌جنبد. مادربزرگم را می‌بینم. می‌بینمش که دستش را گرفته به لبه‌ی پشت‌بام و آجری از آجرهای خانه‌اش را چسبیده.
صدای نفس‌هایش در گوش‌هایم سوت ‌می‌کشد. مثل آدم‌هایی که سرما خورده‌اند نفس می‌کشد؛ کند و سنگین. به صورت وحشت‌زده‌اش زل می‌زنم، به چیز محوی نگاه  می‌کند.
رفته‌رفته به‌هوش می‌آیم و از بهت در می‌آیم؛ از خیابان، از پشت‌بام خانه‌ها، از خانه‌های اطراف صداهایی در گوشم نواخته می‌شود. صدای ناله و وحشت، صدای گریه و همهمه می‌شنوم. همهمه‌ها دور و گنگ‌اند. چیزی توی دلم بالا و پایین می‌شود. چیزی در درونم کش می‌آید. فکری مغزم را از کار می‌اندازد. حال کسی را دارم که خواب ترسناکی دیده. کم‌کم صدای ناله‌ها را واضح‌تر می‌شنوم. یک‌باره از جا می‌پرم. بی‌بی را کنار می‌زنم و با تمام قدرت به طرف خیابان می‌دوم.
* * *
تاریکی غبارآلود در نورهای ضعیف و پراکنده فرو می‌شکند. سایه‌ها با هق‌هق گریه‌هایشان خواب را از سر شهر می‌ربایند و به پریشانی فکرم دامن می‌زنند. انگشت‌هایشان را عمود نگه داشته‌اند و به‌جایی اشاره می‌کنند.
دلم می‌خواهد با یک خیز به خانه‌مان برسم، اما خیابان‌ها قوس برمی‌دارند، در هم می‌پیچند و یکی بعد از دیگری جلویم ظاهر می‌شوند. فکرهای وحشتناک پشت هم می‌آیند و در سرم می‌چرخند. نجواهای گنگ سایه‌ها دور و نزدیک می‌شوند.
گرومب، گرومب، گرومب...
صدای قلبم را می‌شنوم که به دیواره‌ی سینه‌ام می‌خورد.
نزدیک می‌شوم. نزدیک‌تر؛ نورهای ضعیف جابه‌جا می‌شوند. سایه‌ها پس‌وپیش ‌می‌شوند، به دیوارها می‌افتند و بلند و کوتاه می‌شوند.
چیزی نمانده از ترس، نقش زمین شوم. جمعیت به‌سان سیل می‌آیند، هجوم که می‌آورند تلوتلوخوران به‌جلو رانده می‌شوم.
خدایا من کجایم؟ چرا خانه‌ام را نمی‌بینم؟ خیابانی نمی‌بینم. خانه‌ای نمی‌بینم. خانه‌ها فرو ریخته‌اند، دیوارها خوابیده‌اند. آژیر دلهره‌آور آمبولانس‌ها هرصدایی را ‌می‌درند و در گوشم نواخته می‌شوند.
صدای آه و ناله و شیون... صدای نفرین... صدای آژیر... جمعیت هراسان و سرگردانی که به هر‌سو می‌دوند... نورهای ضعیف، نور فانوس و چراغ قوه.... صدای همهمه و ناله...
من کوچکم، زیر پا له می‌شوم. باید از حصار آن جمعیت چند پشته‌ی خواب‌گردِ زابه‌راه بگذرم. تقلا می‌کنم، باریک می‌شوم، سر می‌خورم، حلقه‌ی جمعیتِ به هم چسبیده را پاره می‌کنم.
لودرها، غرش‌کنان، با چراغ‌های روشن خاک‌برداری می‌کنند. گیج وگنگم، سردرگم اطرافم  را نگاه می‌کنم. انبوه آدم‌ها، سایه روشن‌های صورت‌ها  را می‌بینم. حالا روی ویرانه‌ها ایستاده‌ام، روی پاهایم، روی جسم بی‌جان خانه‌ای ایستاده‌ام!
جلوتر می‌روم، با قدم‌های لرزان پیش می‌روم، دست بی‌حسم را روی پوست  ترک‌خورده‌ی خانه‌مان می‌کشم و با انگشت نشان می‌دهم؛ توی این اتاق مادر و خواهر کوچکم می‌خوابیدند... توی آن اتاق من و برادرانم می‌خوابیدیم.
دوستانم، دوستانم، کجا بودند؟
یک‌باره کوکم تمام می‌شود. با عجز سر می‌سپارم به آسمان. اشک در جام چشمان ستاره‌ها می‌جوشد. دستم به حرکت درمی‌آید و سست و شل نخ آسمان را می‌کشم. رشته‌ی سفید و نازکی شروع می‌کند به باریدن. باران بی‌رمقی که می‌آید و بر خاک بوسه می‌زند.
زیر باران ریزی که می‌بارد شروع می‌کنم به کاویدن. در میان گل و پاره‌های آجر چیزی نظرم را جلب می‌کند. تا می‌شوم و خاک‌ها را کنار می‌زنم، گل‌های روی آن را تمیز می‌کنم.
ناگهان قلبم از احساسی آکنده از تلخی و غم منقبض می‌شود. یک‌لنگه دم‌پایی قرمز برای پاهای دختری کوچک!
خاک‌ها را چنگ می‌زنم. دانه‌های درشت اشک‌ بی‌صدا روی گونه‌هایم می‌لغزند. هق می‌زنم، هق می‌زنم، صدای گریه‌هایم در تاریکی شهر می‌پیچند.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :