بله، درست است که میگویند یک تصویر، اندازه هزار کلمه صحبت میکند، اما گاهی، حتی تصویرها را هم باید به ریسمان واژهها درآورد. گاهی نیز باید تصویرها را در جاده واژهها و جملهها به راه کشید تا ضرباهنگی که دارند و اثری که میخواهند بگذارند، دوچندان بشود؛ اتفاقی که در همین صفحه از ویژهنامه روز هفتم، از این به بعد خواهد افتاد. اینجا شما دیگر با یادداشتهایی معمولی روبهرو نیستید. اینجا، عکسها برای شما حرف میزنند و به قامت جملهها درمیآیند و در تقاطع همین عکسها و جملههاست که به نگاهی کاملتر از نویسندگان آنها و وقایعی که اتفاق افتاده و جهان پیرامون خود، خواهید رسید.
مردانی که ایستاده مردند
علی عمادی:
دیوانه دیوانههایی هستم که ایستاده میمیرند؛ مردانی که شرافت را با زندگی تاخت نمیزنند؛ مثل کوین کاستنر در «رقصنده با گرگها» که چلیپاوار پشت اسب نشست و آغوشاش را برای تیرهای دشمن باز کرد؛ یا «بوچ کسیدی و ساندنس کید» که اسطوره تهخطیها شدند. از همه جذابتر، چهار تفنگدار «این گروه خشن» که برای انتقام خون رفیقشان به قتلگاه مکزیکیهای نامرد و مزدوران «ماپاچه» میروند؛ و چه باک اگر در این راه تکهپاره شوند؛ آن هم در صبح شبی که جشن مرگشان را در میان چلیکهای سرداب گذراندهاند. دارودسته کوچک پایک برای درآوردن دخل ژنرال و سربازانش نقشه نمیکشند، فقط با یک نگاه به هم ته قصه را میخوانند؛ دیگر نه به پول و طلا فکر میکنند و نه دلنگران جایزهبگیرهاییاند که سایه به سایه دنبالشان هستند؛ آنها خودکشی نمیکنند؛ به استقبال مرگ میروند تا آن را تحقیر کنند و همان لبخند جاودانه ارنست بورگناین کافی است تا کوچکی مرگ در نگاهشان معلوم شود. این تصویر گویای چنین داستانی فناناپذیر است؛ مردانی که سبکبار و یله، بیتشویش و آسوده، فارغ از دنیا و مافیها، با ظاهری نهچندان مرتب اما با تصمیمی سخت قاطع، پا در دامگه حادثه میگذارند. جز سینما کجا میتوان چنین مردان مردی را قاب گرفت؟
مردی که زیاد میدانست
سعید مروتی:
سال۱۳۵۰ جلال مقدم سر صحنه «فرار از تله». کنارش نصرتالله کنی فیلمبردار و دستیار کنی هم گوشه کادر است. عکس را اصغر بیچاره گرفته. جلال مقدم، چهره قدرندیده سینما، اینجا در حال ساخت بهترین فیلم زندگیاش است.
فرار از تله بهترین فیلم بسیاری از عوامل سازندهاش هم هست. بهترین تصاویر کنی، بهترین موسیقی فیلم مرتضی حنانه، بهترین داوود رشیدی آن هم در نخستین حضور سینماییاش و وثوقی متفاوت و حتی نیلوفر قابلقبول. همه با هدایت جلال مقدم بهترین کاری را که میتوانستند انجام دادند، اما فرار از تله انگار امکانپذیر نبود. فروش متوسط فیلم، انتظارها را برآورده نکرد. مقدم 2فیلم دیگر بعد از تله ساخت که به توفیق نرسیدند و بعد چنان ناامید شد که رها کرد همهچیز را و شد مشاور قطبی. تازه اینها روزهای خوش مقدم بود و در سالهای بعد مرد بلند قد و خوشلباس دهههای 40 و 50، کارگردان مسلط و خوشفکر که برای دیدن فیلم تازه پازولینی به لندن میرفت و سه روزه برمیگشت، کارش کشید به سکونت در مسافرخانههای ارزان و بازیگری برای امرار معاش. در این عکس اما امید موج میزند. چهره جلال مقدم که گویی به خواست عکاس به سمت دوربین برگشته و صورت خندان نصرتالله کنی یادگارهای دورانی از دست رفتهاند. فرار از تله البته مانده که تصاویر خیرهکننده و تلقی درست سازندهاش از سینما، بعد از نزدیک نیم قرن همچنان فیلم را سرپا نگهداشته. هرچه باشد این بهترین فیلم مردی است که زیاد میدانست.
عاشقی غمبازها
مسعود میر:
«بربادرفته» برای ما نبود، خود ما بود؛ بیرنگ و لعاب و زیبایی و شادی. همین هم شد که در حوالی عشق به سینما، در روزگار ممنوعههای خانگی تماشا، نگاه پهلوان سینما حواسم را دزدید و در ایام پابهسالنگذاشتن بیترس مدیر و ناظم و کودکانهها، سر از جعبه موسیقی سعدی سینما درآوردم. اصلا سینما یعنی حکایت قهر و تنهایی و همین شد وقتی در آن شب کودکی که مهمان شدم به خانه خاله از عقوبت تشرهای خانگی، توانستم «باباشمل» را یواشکی ببینم و در روزگاری که پدر و مادر المشنگههای معمولیشان بالا گرفت، دست در دست پدر بیحوصله در صندلی سینما «دلشدگان» را شناختم. پیشتر سینما را بارها کشف کرده بودم اما انگار این موزیکالها برای همین به چشمام آمد تا نه سرخوش، که غمباز شویم. از دلشدگان بسیار نوشتهام اما اثر قدیمی علی حاتمی که برایم پیامبر سینمای وطنی است به بهانه یک پوستر قدیمی در یک نمایشگاه دوباره برایم تداعی شد. باورم نمیشود اما واقعیت این است که بدون آن قهرها من عاشق سینما و حاتمی نمیشدم. این عاشقی به سیاق بربادرفتههایی است که در باختن بهدست آوردهاند. در تنهایی به مهمانی دنیای سینما رفتهاند و حالا همین شدهاند که هستند.
عاشقی ما هم مبارک...
پلاک
علیرضا محمودی:
فیلمهای عملیاتی که در آن گروهی از رزمندگان به عملیات اعزام میشوند در دهه 60یکی از مهمترین و پولسازترین چرخههای فیلمسازی جنگی بود. پرفروشترین فیلم دهه60 -عقابها- در این چرخه ساخته شده. این چرخه به 2دسته فیلمهای کماندویی (کلاهکجها) و عملیات سایر نیروها تقسیم میشود. فیلمهای چرخه اول به شکل مستقیم از روی نمونههای خارجی ساخته میشد. اما در طول زمان بومیتر شدند. چرخه دوم بیشتر بومی بود و سعی کرد در این راه بیشتر به واقعیتهای جنگ توجه نشان دهد تا الگوهای سینمای جنگی جهان. «جانبازان» (1361)، «پایگاه جهنمی» (1363) و «کانیمانگا» (1367) از مهمترین فیلمهای کماندویی چرخه فیلمهای جنگی - عملیاتی هستند که همه آنها در گیشه سربلند بودند. یکی از مهمترین جلوههای تحلیلی این چرخه، ستاره آنها بود. حسین گیل که در دهه50 بازیگر نقشهای منفی در چرخه فیلمهای جاهلی و ملودرام بود بهعنوان ستاره فیلمهای کماندویی ایرانی به شهرت متفاوتی رسید. او در فیلمهای «پلاک» (1365) و «هفتگذرگاه» (1374)
بهعنوان قهرمان فیلمهای کماندویی ظاهر شد. پلاک ساخته ابراهیم قاضیزاده در بین فیلمهای کماندویی اثری قابلتوجه است. فیلم به روش فیلمهای کماندویی که ارزانترین تولید را دارند، بیشترین فروش را داشت و حسینگیل در این موفقیت مهمترین نقش را ایفا کرد.
و همچنان مهرجویی بزرگ
دانیال معمار:
این تصویر یک فیلمساز است در دهه هشتم زندگیاش، در پشت صحنه آخرین فیلمش «لامینور». ردپای این هشتادسال را در تکتک چین وچروکهای صورتش میتوان دید. همنسلهای او یا سینما را بهطور کلی کنار گذاشتهاند، یا آنقدر دیر به دیر پشت دوربین میروند که چندان فرقی ندارند با دسته اول. بله، حق با شماست؛ مهرجویی این سالها، آن مهرجویی بزرگ دهههای 60و 70با «هامون» و «پری» و «لیلا» نیست، اما هنوز هم فیلمهایش مهماند و هنوز هم ساختههایش به چیزی شبیهترند که ما بهعنوان سینما میشناسیم. او هنوز هم بلد است که با زبان سینما حرفش را بزند. بهنام فیلمهایی فکر کنید که مهرجویی تا به حال ساخته؛ از «گاو» بگیرید تا به همین «لامینور» برسید. درست است سینمای داستانگویی چند دهه قبل مهرجویی حالا سراغ معضلات به ظاهر ساده اجتماعی رفته، اما نکته اعجابآور همین انرژی مهرجویی در 80سالگی است. او حدود 5دهه بیاعتنا به حواشی مزاحم سینمای ایران فیلم ساخته و هیچگاه پا پس نکشیده و ادامه داده است. دوست دارم اعتراف کنم که اگر برادران لومیر در زیرزمین خانهشان سینما را کشف کردند، خیلی از همنسلان من سینما را با مهرجویی شناختند، کشف کردند و عاشقش شدند.
خردهروایتهایی درباره سینما و تصاویری که میشود دربارهشان کتاب نوشت
یک عکس، 200 کلمه حرف
در همینه زمینه :