
رؤیاهایت را به سینما بسپار

فریدون صدیقی ـ استاد روزنامهنگاری
رؤیا میبافم تا دنیا را سینما ببینم، تا تو را دوباره ببینم، تا حالم بهار و بنفشه شود، مثل روزگار پیش از کرونا که زندگی چهارفصل بود، نه بسان این ایام که تمام فصلها کابوس کروناست. کاش میشد فقط با رؤیا و سینما زندگی کرد؛ یعنی شما یکبار نباشید چندبار باشید؛ حتی تصمیم گرفتن و عمل کردن در یک زمان واحد هم چندبار باشد، مثلا هم شما را دوست داشت و هم نداشت. مثلا مردی دم بانک کیف پول مرا قاب بزند تا من از درماندگی زمینگیر شوم و او نداند با معجزه سینما درجا همان کیف بدون دخالت من به جیبم برمیگردد! سینما کارخانه تصویری کردن رؤیاست، پس به دوران پیشاکرونا برگردیم، تا بچهها بدون ماسک در حیاط دنبال کودکی بدوند، پسرها بستنییخی لیسبزنند و دختران با لواشک آلو، رو ترش کنند. دم مدرسه هم در تسخیر بگو و بخند مادران بچهها باشد نه وحشت از کرونا گرفتن بچهها! یادتان هست پارسال همین موقعها شهر غرق غوغای خرید مدرسه بچهها بود؟ یادتان هست همه ما سارا و دارا، مریم و محسن، شیرین و فرهاد، خانم و آقای سیب، بدون فاصله یکدیگر را در آغوش میگرفتیم وقتی که مدرسهها خندان بود! وقتی پاییز دم در بهار منتظر بود تا زنگ خداحافظی را برای برگ درختان بهصدا درآورد؟ این را آفتاب و مهتاب بهخوبی بهخاطر دارند.
هر غروب
سر در گریبان
به خانه برمیگردم
از مزار امیدهای قدیمی
هزار سال پیش که من کودکتر از اکنون بودم زندگی ساده بود و سادگی عین زیبایی بود. طبیعت غنی و سرشار از گل و بلبل و پروانه بود، پس کابوس اندک بود؛ سیلی آبدار پدر بهخاطر بازیگوشی، ترکش ناظم مدرسه بهدلیل جاگذاشتن دفتر مشق. اینها همه کابوس فصل مدرسه بود، بقیه هرچه بود رؤیا بودو نامه لای کتاب داستان شعله جواد فاضل گذاشتن برای دختر همسایه که نامش شکر بود. بیش از این دلبندی هرچه بود فیلم و سینما بود در سنندجی که من هزار سال پیش بودم که عشق سینما رؤیاییترین عشق در جهان بود. «هرکول»، «تارزان»، «ماسیست» و «سامسون و دلیله» نام فیلمهای رؤیاسازی است که هنوز شیرینترین رؤیاهای من هستند، «امیرارسلان نامدار» با بازی ایلوش و روفیا همچنان حالم را بنفشه و بهار میکند. با اینکه کرونا بیرحمترین دشمن سینماست، اما سینما همچنان سینماست.
ای شب بهار
که نسیمات روحبخش جانهاست
چقدرستاره داری
پاییز و مدرسه مثل هوای بارانی به ما میگوید چتر یادت نرود، سر کوچه، باران در کمین است. آنوقت احساس خوشایندی ما را در آغوش میگیرد، مثل دیدن فیلم «هامون»، پس آن پیرمرد تاشده در پیادهرو عصر، پس آن پیرزن مانده در قاب پنجره انتظار، همه شوقند برای بازگشت نوههایشان که از مدارس عبوس در روزگار کرونا بازمیگردند! همچنان رؤیا میبافم، مانند آن دخترک و پسرکی که سر چهارراه بهجای فروش گل به رانندگان انتظار، گلهایشان را به یکدیگر تعارف میکنند.
رؤیاهایت را به سینما بسپار تا دروغها از درخت بیفتد، تا راستها جوانه بزند و ما باور کنیم تنها راز پوشیده مانده در روزگار ما داستان دزد جوانی است که دم مدرسه عاشق دختری شده که ماسک صورتی به دهان داشته است. من خودم همین غروب روز دوم مدرسه دیدم برای دختر پیامک فرستاد و من جسورانه به یاد جوانی آن را خواندم! نوشته بود؛ دختر صورتی همه سینماهای من تویی، برای همیشه رؤیای من بمان!
وقتی به تو میاندیشم
درخت زردآلویی
از سر تا پا خودش را میآراید
از نو غنچه میکند
باز میشود و
ناز میکند