هنر ما کجا مانده؟
عیسی محمدی- روزنامهنگار
نمیدانم این دیوارنوشتههای قدیمی بعضی از مدارس را یادتان هست یا نه، با یک خط نستعلیقی مینوشتند که علم و عمل، دو بال هستند که با یک عدد از آنها، نمیشود پرواز کرد. حالا البته نه اینکه به این شکل نوشته باشند؛ اما محتوای کلامشان و مثلا پیامی که میخواستند منتقل کنند، همین بود. حالا قصه یادداشت امروز ماست. فکر کنم یکبار یادداشتی از دکتر مجتبی لشکربلوکی میخواندم. تجربه شخصیاش را منتقل کرده بود. نوشته بود که روزگاری، بهشدت درگیر یک زندگی جدی و خواندن کتابها و مطالب جدی بوده است. و در این روزگار هم مدام با خودش فکر میکرده که این آدمهایی که درگیر موسیقی و آهنگ و شعر و ادبیات و... هستند، چقدر آدمهای بیکاری هستند. با خودش فکر میکرده که یک جامعه برای توسعه و پیشرفت، باید صرفا جدی باشد و به چیزهای جدی فکر کند. و ناگهان یکبار، با خودش فکر کرده بود که چرا مردم این همه فلان آهنگ خارجی از یک خواننده معروف را گوش میکنند؟ با اینکه خودش در حوزه استراتژی و اقتصاد و مدیریت و... کار میکرد، رفته بود و ترانه این آهنگ را خوانده بود. جا خورده بود. اینکه چقدر حرفهای جالبی درباره احترام به جامعه و انسانها و... دارد. به قول خودمان تکان خورده بود و به این نتیجه رسیده بود که جامعه، فقط به دانشمندان و نخبگان و متنها و یافتهها و ایدههای جدی نیاز ندارد. جامعه به هیجان و احساسات و هنر و موسیقی و هر چیزی که به این حوزه مربوط میشود هم نیاز دارد. حتی پا را جلوتر گذاشته بود و اینکه، اصلا بدون هیجان و احساسات و عاطفه و... مگر میشود جامعهای را به پیشرفت واداشت؟ بعدش هم غصه خورده بود که کشور ما، چقدر متن و هنر و داستان و شعر و موسیقی و نقاشی و... مرتبط با این چیزها دارد؟ راستش را بخواهید، هنر ما در چند مفهوم و ایده عشق و آیینی و... خلاصه میشود. حتی به این نسبت، موسیقی و هنر وطنی ما هم خیلی کم است، چه برسد به هنر اجتماعی و توسعهمحور و... واقعا ادبیات و رمان و شعر و موسیقی و نقاشی و تئاتر و سینما و سریال و... ما، چقدر ما را دعوت به جلو رفتن میکند؟ همهاش رخوت است و درجا زدن و در خود فرو رفتن. نه اینکه معتقد باشم همه آنها باید به پیشرفت و توسعه مربوط باشند، اما چنین مفاهیم و ایدههایی هم باید داشته باشیم؛ بهاندازه کافی. درنهایت اینکه باید به این درک برسیم که به تنهایی و صرفا با تمرکز بر اقتصاد و سیاست و امور بینالملل و نخبهها و دانشگاهها و پژوهشها، جامعه جلو نمیرود. جامعه نیاز به انرژی دارد و این انرژی، یا بخش اعظم آن، از همین هنری که میگوییم، باید تأمین شود. بله، هنر و ادبیات و مفاهیم و تولیدات ذوقی، حتی میتوانند به این حد و تا این حد مهم و حیاتی باشند. تا حالا از این منظر به ماجرا نگاه کرده بودید؟ شاید بخشی از این عدم پیشرفت ما، احساسات و هیجان و عاطفهای است که در ما آزاد نمیشود و اینها نیز به واسطه عدم مسئولیتشناسی هنرمندان و نویسندگان و شعرای ماست. بله، انرژی توسعه، صرفا از مجرای امور و ایدههای جدی تأمین نمیشود و بخش اعظم آن از نیروگاه هنر باید تأمین شود. حالا در این میانه، اگر نیروگاه ما نقص دارد یا دارد چیز دیگری تولید میکند، دیگر تقصیر ما و جامعه که نیست؛ باید دید هنرمند ما کجا جا مانده و کجای قصه را، اشتباه خوانده است. نه اینکه همهاش بنشیند و چنین مفاهیمی تولید کند. اما چرا چنین مفاهیمی تولید نکند؟ هنر ما کجا جا مانده است؟ چرا حتی قادر نیست یک هویتسازی و یکیسازی ساده را هم برایمان انجام بدهد؟