• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 13 شهریور 1399
کد مطلب : 109106
+
-

فرار از امتحان

فرار از امتحان

فردا پنجمین روز مدرسه است و اولین جلسه‌ی علوم. دو زنگ اول و آخر علوم داریم و دو زنگ دیگر ریاضی و دینی. می‌خواهید رازی را بهتان بگویم؟ واقعاً از علوم بدم می‌آید!

* * *
زنگ اول آن‌قدر خسته‌کننده بود که خوابیدم. خیلی کیف داد! با صدای زنگ‌تفریح بیدار شدم. رفتیم توی حیاط، دیدم همه کتاب علوم در دستشان است. از یکی از بچه‌ها پرسیدم: «چرا همه دارن علوم می‌خونن؟»
گفت: «چون زنگ آخر آقای سلطانی می‌خواد از درس امروز امتحان شفاهی بگیره.»
چی؟ امتحان اون هم جلسه‌ی اول؟!
با خودم گفتم: «من که حوصله ندارم بخونم. با بغل‌دستی‌هام هماهنگ می‌کنم بهم تقلب برسونن!»
زنگ خورد. این زنگ ریاضی داشتیم. معلم از درس جلسه‌ی قبل امتحان گرفت. خدا را شکر به درسش گوش داده بودم و همه‌اش را بلد بودم. سر امتحان دیدم بغل‌دستی‌هایم افتاده‌اند روی برگه‌هایشان. پیش خودم گفتم: «تقلب‌گرفتن از این‌ها کار حضرت فیله!»
زنگ‌تفریح بعدی خودم را انداختم زمین تا بفرستندم خانه، ولی بهم چای و نبات دادند و گفتند برو سر کلاس! نمی‌دانم این چای و نبات چی دارد که همه‌ی درد‌های جهان را خوب می‌کند! زنگ آخر فکر کردم بهتر است جای دیگری بنشینم.
رفتم پیش معلم و گفتم: «آقا من اون وسط می‌شینم، اما چشم‌هام خیلی خوب می‌بینن. نگرانم اون عقبی‌ها خوب نبیننن. نمی‌شه برم اون ته بنشینم؟» انگار فهمید می‌خواهم تقلب کنم. گفت: «بنشین سر جات بچه!»
بیچاره شدم! با خودم گفتم: «کتاب رو می‌ذارم توی جامیزی تا از روش جواب‌ها رو نگاه کنم.»  اما 10ثانیه‌ی بعد معلم کتاب‌هایمان را گرفت.   
معلم شروع کرد به پرسیدن، پرسید پرسید پرسید و پرسید تا این‌که گفت: «جوادی بلند شه.»
وای نه! پا شدم وآب گلویم را قورت دادم. تا آمد چیزی بپرسد، زنگ خورد.  گفت: «هفته‌ی بعد ازت می‌پرسم.»
از کلاس زدم بیرون. احساس کردم خیلی شانس آوردم. ولی حالا که از آن زمان گذشته به خودم می‌گویم کاش آن روز زنگ‌تفریح درس خوانده بودم و این‌قدر استرس اضافه به خودم وارد نمی‌کردم.
امیرحسین جوادی،13 ساله از مشهد

این خبر را به اشتراک بگذارید