خشتها و دیوارهای گلی
داوود پنهانی- روزنامهنگار
کوچه ما، ابوذر بود. نامش را روی تکهای حلبی نوشته بودیم و چسبانده بودیم به دیوار نخستین خانه سر کوچه و بعد قد راست کرده بودیم و بهخود بالیده بودیم که توی روستایی که هیچ کوچهای نام ندارد، کوچه ما «ابوذر» است. کوچه، مجموعهای بود از خانههای خشتی و بناهای سنگی. آنان که توان مالی بیشتری داشتند، دیوار را با سنگهایی بالا برده بودند که سنگتراشهای محلی از دل کوهستان با رنج و انگشتان زمخت میآوردند و میتراشیدند تا شبیه چیزی شود که با آنها میشد خانه ساخت.
سنگها که روی دیوار مجموع میشدند، بناها بین خطوط سنگها را بندهای سیمانی میکشیدند تا هم خوشنقش شود و هم محکم. توی کوچه از آن خانهها و سنگها و خشتها و دیوارهای کاهگلی هم داشتیم. کوچه جایی بود برای آشتیکنان؛ عرضاش یکمتر یا یکمتر و نیم بود. ما توی آن کوچه فوتبال بازی میکردیم، دعوا میکردیم، تازه بزرگ هم میشدیم و خیالمان نبود که زندگی همیشه همین نمیماند. توی کوچه، مادرها عصر به عصر مینشستند و همسایهها با هم گپ میزدند و بچهها بساط بازیشان بر پا بود. روی پشتبام خانههای کوچه 100تا گربه زندگی میکرد؛ لابهلای هیزمهایی که برای پختن نان روی پشتبامها انبار میشد، توی هر سوراخسنبهای که فکرش را میکردی یا توی طویلهها و کنج راهروها. گربهها همه جا بودند و هر بار کسی هوس میکرد توی حیاط خانهاش کباب بپزد، گربهها به هوای گوشت و کباب و استخوان، لب بامها جمع میشدند و دستهجمعی آواز میخواندند.
توی کوچه روز از ساعت 4صبح آغاز میشد. با گله گوسفندان و فریادهای چوپانی که گله به کوه میبرد برای چرا. بعدش نوبت گاوها بود که ماغ بکشند، سلانه سلانه راه بروند و کنار سایهای، جای خنکی لم بدهند و نشخوار کنند. بعدش مرغ و خروسها به کوچه میشدند و کوچه سرشار میشد از صدای بال زدن و آواز خروس و نوای دیگر جانوران. تابستان کوچه همین بود با بعدازظهرهای خنک به لطف دیوارها و عرض کم و سایههایی که زود میافتاد توی راه و آفتابی که میرفت و جغدهایی که هرازگاه پیدایشان میشد و رو به عصر و تاریکی برایمان از شب میخواندند به لهجهای غریب.
توی کوچه 4خانه بود و خانهها کنج هم و بزرگ بودند. ظهر تابستان کوچه در قرق بچههایی بود که برای شنا میرفتند سمت رودخانه و رودخانه میرفت به کرخه.
کوچه، همه انتظار ما از زندگی در جهان بود؛ محدود و آراسته و منزوی. ما از پشتبامهای خانههای آن کوچه به نور ماه خیره میشدیم و میلیونها ستاره را تا جایی که ذهنممان قد میداد و اعداد را بلد بودیم، میشمردیم. ما از حدود آشتیکنان آن کوچه فراتر نمیرفتیم و قید جهان در قاموس ذهنمان نبود. هرچه بود همان بود با طول و عرض مختصرش.
ما از آن کوچه، از آن محدوده به جهان نگاه میکردیم و خوش بودیم و بخشنده بودیم و ساده بودیم و زنده بودیم. بعدها که همهچیز در نسبت با وسعت بیشتر و انبوهی فزونتر و ابعاد بزرگتر معنا پیدا کرد، کوچه برای ما نیز محدود شد با خانههای کوچک و عرض اندک که جا برای عبور ماشینها نداشت. ماشینها که آمدند، کوچهها فراموش شدند، مرغ و خروسها فراموش شدند تا کوچه به روستا و روستا به شهر برسد با ولعی سیریناپذیر برای بلعیدن همهچیز؛ بلعیدن کوچه و چنارها و زبان گنجشکها؛ بلعیدن حیاطها و خاکی کوچهها؛ بلعیدن تماس آدمها با هم. خیابان، جای رابطه نشست و شهر به جای آدمها در نسبت با ماشینها و خیابانها معنا پیدا کرد. ما از هم دور شدیم و وسعت خانهها از کوچه گذشت و به شهر رسید و شهر تمامی نداشت. شهر که بزرگ شد، جایی برای گربهها نبود، پس گربهها مردند. شهر که بزرگ شد، جایی برای همسایه نبود، پس همسایه هم مرد. شهر که بزرگ شد و بزک شد، جایی برای رودخانه نبود، پس رودخانه هم مرد و خشک شد و به کرخه نرسید و این داستان همینطور ادامه پیدا کرد و ادامه دارد و در همه شهرها و محلهها و کوچهها به یکسان، طبق الگویی واحد و مشخص ادامه پیدا میکند.