• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
پنج شنبه 16 فروردین 1397
کد مطلب : 10844
+
-

سالتان را بسازید همین حالا که بهار بی‌ملاحظه آمده است

یادداشت آقای روزنامه‌نگار
سالتان را بسازید همین حالا که بهار بی‌ملاحظه آمده است

فریدون صدیقی

پشت میله در حصر و حبس هم حضور دارد؛ یعنی سر می‌خورد، غلتان مثل حبه انگور یا پر می‌کشد سبکبال‌تر از پروانه و نازک‌تر از نسیم تا می‌رسد به بند و به آقای انتظار و او با همه ناامیدی‌‌هایش، امیدوار می‌شود شکوفه و سیب در راه است؛ یعنی زندگی راه می‌رود. بهار را باور کن!


زندانبان خبر می‌‌کند؛ ملاقاتی دارد.


گلچهره است دختر آقای حبس که وقتی او را می‌بیند از شوق وافر گلخند می‌شود و مثل همیشه به او می‌گوید گلچهره تو حرف بزن صدای تو خواب و خیال من است.


گلچهره می‌گوید: پدر تو را به روح مادر، بهار را باور کن، چیزی به رهایی نمانده است. آقای حبس مثل همیشه وقتی نام مادر را از دهان گلچهره می‌شنود عین کبوتر بال زخمی دست‌هایش را در سینه تب‌کرده‌‌اش می‌فشارد و سر به زیر می‌شود. آقای حبس دستش کج است، مثل همه دزدان عالم که انواع مختلفی دارند؛ مثل مریم که قلب مراد را برده و رفته و حالا آن سوی دنیا با همسر غیر‌ایرانی زندگی می‌کند و مراد چنان ناکامان فتح دماوند سردرگریبان اندوه است.


شما فکر می‌کنید مریم می‌داند دزد است؟ شاید نداند اما باید بداند وقتی چیزی را از کسی گرفتید یا ربودید و پس ندادید، دزد محسوب می‌شوید.


آقایی محترم‌تر از چهارفصل می‌گوید همه دزدها شبیه هم هستند؛ تردست و فریبکار؛ ربودن یک لقمه نان و پنیر، یک شاخه‌ گل، یک خودرو، خوردن یک‌میلیارد و بیشتر یا کمتر و یا یک دوچرخه همه اینها نامش دزدی است. اصلاً ‌چه کسی می‌تواند قلبی را که آقای جویا از خانم رؤیا برد و ناپدید شد، ارزش‌گذاری کند؛ مثلا قدر یک باغ انار، یک خانه با بام‌های سفالی،‌ یک محله آشنا و یا یک شهر جهانی. این را فقط رویا می‌داندکه آواره‌تر از مجنون در بیهودگی‌ها پرسه می‌زند.


حتما حق با آقای چهارفصل است که می‌گوید اما و به هر حال شما وقتی در بهار هستید یعنی هوای تازه شما را در آغوش گرفته است، پس ناچارید، بهاری باشید. پس بهتر است در بهار، به فکر سالتان باشید چون سالی که نکوست از بهارش پیداست. این را نسیم، غنچه و شکوفه خبر آورده‌اند.


موهایت را باز می‌کنی
باد نی‌لبک را فراموش می‌کند
و به ساز تو می‌رقصند


مردمان سال‌های دور و دیر می‌گفتند چیزهایی بیش از آن است که ما تصور می‌کنیم؛ قرض‌‌های ما، دشمنان ما و معایب ما. پس در همان لحظه که توپ صدا سر می‌داد، نقاره نوازنده می‌شد و ماهی غلت می‌زد زیر لب می‌گفتند؛ یک سال دیگر هم گذشت باید به داد امسال رسید تا کسی نرنجد از دست ما، ‌شاخه‌ای نشکند به دست ما و روزگار گله‌مند نشود از غفلت و کاهلی ما. همین بود که مردمان آن سال‌های دور عمیقاً خود را مدیون آشنایان و بستگان نیک‌کردار و گفتار می‌دانستند و به جز اینها باور داشتند وقتی بهار بهار است که خودشان بهاری باشند؛ حتی با لباس نیمدار با موهای پارافین‌زده و دلی که می‌باید و باید غنچه بزند به شکرانه آمدن بهار تا با ذائقه اشتیاق و آرامش خیال، سیب سرخ را گاز زد. همین بود که همان سر بهار مردمان کم‌توقع، ساده و محجوب، دانه‌دانه،‌خشت‌چین خانه امید می‌شدند؛ یعنی همان سربهار،‌ نقشه همه سال در دستشان بود تا قدم به قدم راه‌های نرفته را هموار کنند آنان حتی با نقشه قبلی عاشق می‌شدند؛ یعنی خانواده‌ها تصمیم می‌گرفتند کدام پسر عاشق کدام دختر شود و به چه دلایلی و  ‌بعد جوان‌ها عاشق می‌شدند. روزگار عجیبی بود اغلب بام‌ها گلی بود در روزگاری که سنندج چهار خیابان بیشتر نداشت و دزدها دیربه‌دیر سرکار می‌رفتند چون یک جورهایی بهاری و با معرفت بودند و جوانان نه یک‌دل که صد‌دل برای همیشه دلداده می‌شدند چون عاشقی همیشه در بهار بود.


موهایت را می‌بندی
گوشواره‌هایت می‌رقصند
و دستی موسیقی کهکشان را تنظیم می‌کند


اکنون و همین حالا که بهار عطر می‌ریزد پیش پای همه، حتی شناگری که پوتین به پا دارد چون بدهکار زمانه است و یا فرزانه‌‌ای که زمانه بدهکار اوست. هر دو اینان و هم ما اگر قرار است سال نیکو باشد باید لطف کنیم به بهار و از لحظه اکنون دست از هر نوع دزدی بکشیم و نه فقط بهار که سال را پاس بداریم تا سال با ما مهربان‌تر از پارسال باشد. می‌گوید: از 12 سالگی جیب‌بری را شروع کردم و حدود 60 سال است که ادامه می‌دهم بارها زندان رفته‌ام آنقدر که تعدادش یادم نیست؛ یعنی راست این است. کار دیگری ندارم جیب‌بری تخصص من است؛ هر کسی در موردی هوش و ذکاوت و مهارت دارد. پس امسال من همین استآقای دزد، نوه و نتیجه هم دارد. آیا ما هم مثل او عادت کرده‌ایم دنیا را تلخ‌تر از آنچه که هست، بسازیم؛ چون پیرها نصیحت‌پذیر نیستند چون ترک عادت برای آنان، مثل دم‌ فرو‌بستن بر گفتن و شنیدن است.


همین حالا کودکی دارد با شاخه‌ای جدامانده از بید پیش‌ پای باغچه می‌نویسد؛ بزرگ‌تر‌ها زندگی را فراموش نکنید. پس پدری دست بر سر افکارش می‌کشد تا گره از پیشانی بگشاید، پس مادری آینه را از غبار می‌گیرد. پس ما هم لطفی به حال خود کنیم، کمتر حرص بخوریم و یا به دیگران بدهیم و آرزو کنیم همین خرده آسایش و آرامش ما چون بادبادک در غبار گم نشود؛ یعنی لطفاً ‌ساختن سال را از همین جا و همین لحظه شروع کنیم و امیدوار باشیم، روزگار چهار فصل کامل باشد.


چرا همیشه منتظر باشم
مسافری برگردد
همین حالا دست می‌برم در نقشه‌جغرافیا
جای مبدا و مقصد را عوض می‌‌کنم

 

 

همه شعرها از آرش شفاعی

این خبر را به اشتراک بگذارید