• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
شنبه 25 مرداد 1399
کد مطلب : 107689
+
-

گم‌و‌گور‌شدن پشیمان

روایت
گم‌و‌گور‌شدن پشیمان


فرزام شیرزادی ـ داستان‌نویس و روزنامه‌‌نگار

آقای ح-پشیمان از آنهایی بود که نام خانوادگی‌اش دست‌کم در ده پانزده سال اخیر سنخیتی شگرف با روزگارش داشت. سال‌ها بود از درمانگاه و بیمارستان و مطب‌رفتن گریزان بود. 
از هر آنچه بوی درمانگاه و مریض‌خانه هم می‌داد، فرار می‌کرد. اگر این بوها زیاد تو مشامش می‌ماند، گاهی کارش به عق‌زدن و قی‌کردنِ مختصری هم می‌کشید. هر وقت به چنین جاهایی می‌رفت، حسِ ترس و مصیبت داشت. پنجاه‌سالگی را که رد کرد، زانو‌درد آزاردهنده و مرموزی یقه‌اش را گرفت. از ترس مخارج به روی خودش نمی‌آورد که زانویش دمار از روزگارش درآورده. بعد از پنجاه‌و‌چهارسالگی کتف چپش گاه‌گاهی سوزشی خفیف و ملایم داشت. بعد از اینکه یکی از همکارانش او را از سکته قلبی یکباره‌ای ترساند و هول مرگ به جانش نیش زد، در عصری تابستانی که هوا دم‌کرده و غبار گرفته بود، از ترس کرونای بلا‌گرفته، 2ماسک طبی روی دهان و دماغش سوار کرد، عینک استخرش را که مدت‌ها بلا استفاده مانده بود، از تو کشوی زیر تختخوابش درآورد، تمیزش کرد و به چشم زد و بدو بدو رفت بیمارستان. همینطور که نفس‌نفس می‌زد، ایستاد تو صف پذیرش. متصدی‌ای که شماره می‌داد و بعد هم پول می‌گرفت - دو کار را با هم انجام می‌داد - از آنجا که ظاهرا خبره کار بود، تشخیص داد وضع عمومی پشیمان روبه‌راه نیست. 
حدس زد که مرگ دور و برش پرسه می‌زند. بی‌آنکه از او سؤال کند، به کمک همکارش، پشیمان را در چشم بر هم زدنی خواباندند روی تخت چرخداری که از وسط شکم داده بود. پشیمان تا بیاید به‌خودش بجنبد، فرستادندش تو دالانی باریک. روی سقف دالان به فاصله دو متر به دو متر مهتابی‌هایی نصب بود با نور سفیدِ رنگ‌پریده حال به‌هم‌زن. به مهتابی‌ها خیره بود که لباس‌هایش را درآوردند. نوار قلب گرفتند. دوباره گرفتند. یک نفر که روپوش سفید بلند و گشادی تو تنش‌ زار می‌زد، پنج شش بار از او پرسید بیماری قلبی تو خانواده‌تان ارثی است؟ مرتبه هفتم پشیمان به جای «نه» گفت «بله». تا غروب 2بار دیگر اسکن قلب و اکو شد. 
جرأت نداشت بگوید فقط دفترچه تأمین اجتماعی دارد و سال‌هاست هیچ بیمه دیگری به بیمه‌اش اضافه نشده. غروب، وقتی به بخش منتقلش کردند، از آنجا که کس و ‌کار‌ به‌دردخوری نداشت تا به ملاقاتش بیایند، همینطور که موضوعات پراکنده و بی‌ربط، تند و تند از ذهنش می‌گذشتند، به پهلو روی تخت شماره4 اتاق273 لمیده بود و به روزگار رفته‌اش و یحتمل باقی‌مانده‌اش فکر می‌کرد. با خودش حساب و کتاب می‌کرد که اگر فردا یا پس‌فردا بخواهند قلبش را عمل کنند، جز سه سکه طلا که پس‌انداز سالیانش بود و چهار میلیون و پنجاه‌هزار تومان پس‌انداز تو بانک، الباقی را باید از کدام جهنمی می‌آورد. چه خاکی باید به سرش می‌ریخت.
 فکر کرد سر بیمارستان را شیره بمالد و بخشی از پول را بدهد و اگر زنده قسر در رفت، موقع مرخص‌شدن دبه کند و بزند زیر پاتیل و ننه من غریبم بازی در‌بیاورد و باقی پول را ندهد. نه، بی‌فایده بود. چه‌کسی تا حالا توانسته سرِ بیمارستان یا جاهایی شبیه به آن را شیره بمالد که او دومی‌اش باشد. همین که مراقب سر‌وته خودش باشد که شیره‌مال نشود، باید کلاهش را بیندازد بالا. به سرش زد نصف شب پاورچین پاورچین و قایمکی، وَلو شده با پای پَتی از در بیمارستان فرار کند. فرار کند و گورش را گم کند و دیگر آن طرف‌ها پیدایش نشود. سخت و سفت پشیمان بود از اینکه بدو بدو آمده بیمارستان. نه. نباید به روی خودش می‌آورد که قلبش درد می‌کند. حتی نباید بهش فکر می‌کرد. مهم‌تر از قلب، پیدا‌کردن راهِ در رو بود؛ راهی که به جایی برسد که بتواند خودش را گم‌و‌گور کند؛ طوری که اصلا تا به حال کسی به اسم ح-پشیمان وجود نداشته.

این خبر را به اشتراک بگذارید