این تابستان ستمدیده از بازیهای تلخ کرونا
فریدون صدیقی- استاد روزنامهنگاری
نسیمی نازنین و دلسوز نیمهشب دست میکشد روی سرتابستان ستمدیده از بازیهای تلخ کرونا که حال شببیداران راخرام وخواب میکند تا من یادم برود آن گمشده هنوز پیدانشده است؛ بیستوچند ساله و در جستوجوی محبت رفته بود. تازه باز آمده بود. دیدمش، خودش بود اما حالش را که از احوالش پرسیدم فهمیدم خودش را در راه دلبندی گم کرده است. وقتی رفت همه فکر کردند گم شده است چون عکسش در روزنامه به زندگی لبخند میزد. همان موقعهای پیش از روزنامه، گاهوبیگاه سر در گریبان میدیدمش که شبیه گمشدهها بود. بار آخر که سر به زیر عصری بهاری را زیر پا میگذاشت. سر راهش بودم، گفتم: دنبال دشمن میگردی؟گفت: دنبال دوست. من گفتم: پس دنبال خودتی، چون دوست و دشمن در آغوش خود توست! برای لحظهای خیره شد و بعد رفت. به خیالم دنبال سرنخ عقل رفت و حالا که پس از مفقودی، پیدایش شدهاست، باور کردهام او از اول خودش را گم کردهبود. مثل همه ما که در این روزان و شبان کرونایی ممکن است بارها خود را گم کنیم، حتی در اتاقی! همین دیروزها که غروب ریختهبود در پیادهرو، یکی از ما را دیدم که دستهایش را بغلنشین کرده بود و داد میزد؛ یافتم! یافتم! عابران رو ترش کردند. یکی گفت؛ چی را یافتید پدر جان؟ جواب داد: داروی کرونا! دیگر کسی چیزی نگفت. دوگنجشک روی درخت شروع کردند به جیک و جیک!غروب خط کشید روی دامن آسمان!
باد به کرکره پنجره سیلی میزند
همهچیز سر جای خود است
با این حال ناشناسی در این نزدیکیست
شبیه پرندهای مضطرب
آن هزار سال پیش گمشدهها مثل حالا اینقدر زیاد نبودند که پیداباشند. تکوتوک بودند؛ یعنی زندگی، کسی را تحویل گم شدن نمیداد، چون بستگان جور فراموشی حافظه اقوام را میکشیدند. مبادا در کوچه و خیابانی نسیم او را در آغوش بگیرد و سپس سر از کوه درآورد! آن زمانها رسم روزگار دوست داشتنهای عمیقا احترامآمیزبود. هر سالمندی خانه خودش را داشت؛ یعنی گمشدههای در فراموشی هم، جا داشتند، چون همه میدانستند درد تنهایی، کوه را هم آب میکند چه رسد به پدربزرگ یا مادربزرگ.البته که آن سالهای دور و دیر خانهها حیاط داشت. حیاط، حوض داشت البته که زندگی هزار برابر از امروز سادهتر بود و لیلیها مجنون داشتند.
این دیگری تویی و تو منی
که شفا یافته است
در غیاب سپیده دم
تو بدون تو
اما یک خورشیدی
حالا و اکنون که کرونا به شکل پیچیدهای بیوقفه در تعقیب ما مردمان معصوم است تا جایی که هر٣٥ ثانیه یکی از ما مبتلای او میشویم و بیکاران بیشتری سیرشدن یادشان میرود، قاعدتا گمشدگان بسیارند، برخی که پیرتر از خود شدهاند بیملاحظه روی خط عابرپیاده میروند و زیر ماشین گم میشوند. برخی هم خودشان را جوری گم میکنند که نامش فرار است اما ما میگوییم گمشدهاند. در واقع از بیکاری گم شدهاند.جمعی نمیخواهند گم شوند اما کسانی آنان را گم میکنند. بهخاطر مال و چیزهای دیگری، اینان گاهی تقریبا صحیح وسالم پیدایشان میشود وگاهی خفته در خود در چالهای، زیر پلی یا در دوردستهای زمینی متروک یافت میشوند. راست این است این روزها بسیاری صبح گممیشوند و خوشبختانه سرشب پیدایشان میشود درحالیکه ماسک خود را برداشتهاند. وقتی میگوییم خیلی خوشحالیم پیدایتان شد داشتیم نگران میشدیم اما ماسکتان را چکار کردید؟ پاسخ میدهند: از بس که دنبال کار گشتیم خسته شدیم. رفتیم پارک زیر سایه درخت یک پک سیگار بکشیم بلکه کرونا و دوستان کمی شرمنده شوند. آخر سر یادمان رفت ماسک را از روی نیمکت برداریم شاید هم گم شد از بس که خسته بود!
رؤیای تو را میبینم
چه دور چه نزدیک
که زیر نگاه آرام من
موسیقی میشوی
* شعرها به ترتیب از شاعران فرانسوی؛ مری کلربنگر، آندره ولتر و ژول سوپرویل با ترجمه هنگامه هویدا