در سایه مهربانی
حمایتهای هدفمند میتواند سرنوشت کودکان مستعد در آستانه بازماندن از تحصیل را عوض کند
حمیدرضا بوجاریان_خبرنگار
بعضی ماجراها را نه یکبار و دوبار، اگر دهها و صدها بار مرور کنیم، باز هم شیرین است؛ قصههایی پرفرازونشیب و واقعی که پر از احساس خوب نوعدوستی است و احساس میکنی با این اتفاقهای خوبِ انرژیبخش، هنوز زندگی جریان دارد؛ اتفاقات و رویدادهایی که هر کدامشان مسیر زندگیهایی را تغییر داده و باعث شدهاند همدلی و مهربانی، آنجا که میرود تبدیل به افسانه شود، دوباره جان بگیرد و جان ببخشد به کسانی که تشنه دریافتش هستند. همشهری 3روایت از 3دانشآموز مستعد تحصیل اما در آستانه بازماندن از آموزش دارد که مشکلات مالی میتوانست مسیر زندگیشان را عوض کند اما دستانی مهربان و حمایتی هدفمند و بابرنامه از سوی مؤسسهای خیریه، باعث شد بچههای ناامید دیروز، به امیدواران فردا تبدیل شوند.
برداشت اول/ عزیزی که عزیزتر شد
هانیه عزیزی، سال آینده میخواهد کنکور بدهد. دلش از دست زمین و زمان به تنگ آمده اما در مقابل همه ناملایماتی که دست روزگار برایش رقم زده، دارد مقاومت میکند. میگوید عمهاش تکیهگاهی محکم برای او بوده و او را به دندان گرفته و بزرگش کرده است. وقتی هانیه در بیمارستانی در شهرستان خمین به دنیا آمد، پدر و مادرش سازشان با هم کوک نبود. هنوز 6ماه از تولدش نگذشته بود که رشته پیوند زندگی والدینش از هم گسست و هر کس رفت دنبال سهم زندگی خودش. سهم هانیه از زندگی، شد پدری که کارمند شرکت واحد بود و خرج زندگی را از این راه بهدستمیآورد. اما روزهای سختتری انتظار هانیه را میکشید؛ «از شش ماهگی تا هفت سالگی پدرم کنارم بود. نزد عمهام در روستایی نزدیک خمین زندگی را شروع کردم؛ عمهای که خودش هم آنموقع وضع و اوضاع مالی خوبی نداشت و چند تا بچه بزرگتر از من داشت. با بودن پدرم فکر میکردم چیزی کموکسر نیست». زندگی برای هانیه با وجود سختی نبود مادر، میگذشت اما اتفاقی ناگوار، کشتی زندگی او را در دریای پرتلاطمی غوطهورکرد که هنوز هم امواج سهمگینش گاهی به آن خراشهایی میاندازد؛ «پدرم بیگناه به زندان افتاد. الان 12سال از آن روز نحس و اتفاقی که پدرم را از من جدا کرد میگذرد. با رفتن پدرم، کاملاً تنها شدم و با وجود محبتهایی که عمهام در حقم میکرد، جای خالی مادرم را بیشتر از قبل حس کردم». با اینکه هانیه دلش مادر میخواست اما مادرش هیچ رد و نشانی از خودش به جا نگذاشته بود. تنهایی، باعث شد او بفهمد باید گلیم زندگیاش را خودش ببافد و از دریای پرتلاطمش برای خود ماهی بگیرد. بهترین راه برای این کار، درسخواندن بود و درسخواندن.
درسخواندن بیهدف
هانیه میدید همکلاسیهایش از پدر و مادرشان میگویند؛ از اینکه شب قبل چه کردهاند و کجا به مهمانی رفتهاند و مادر یا پدر برای تولدشان چه چیزی خریده است. اما هانیه از همه این لذتها بیبهره بود. پیش خودش فکر میکرد که برود دنبال مادرش و او را پیدا کند تا دست مهربانی شود بالای سرش؛ «شهر ما کوچک است و همه از حال هم خبر دارند. اما وقتی اسم مادرم را میآوردم کسی خبری از او نداشت. این آخریها بعد از چند سال پرسوجو کردن فهمیدم ازدواج کرده و تهران زندگی میکند. هیچ وقت دنبال من نگشته است و زندگی خودش را دارد». هانیه وقتی فهمید که مادر هم خیالی از او در ذهنش ندارد، غم غربت سنگینی روی دلش نشست. تازه داشت احساس میکرد یتیم است و مثل دیگران نیست. با اینکه عمهاش میخواست نبود پدر و مادر را برایش جبران کند اما هیچچیز برایش پدر و مادر نمیشد. گاهی که پدر از زندان با او تماس میگرفت، سفارش میکرد دخترش درس بخواند و او را سرافراز کند. هانیه هم چنین میکرد؛ «در همه سالهای دوره تحصیلم، معدلم از 19و ۶0- ۵0صدم کمتر نمیشد. دلم نمیخواست بهخاطر اینکه چیزی نمیدانستم کسی بگوید بیچاره یتیم است و کسی را ندارد. همیشه میخواستم بالاتر از دیگران باشم و کمبودی را که داشتم با درس و اطلاعات عمومی بالایی که با مطالعهکردن بهدست آورده بودم جبران کنم». درسش آنقدر خوب بود که کسی در مدرسه نمیتوانست نمرهای بالاتر از هانیه بگیرد اما او نمیدانست قرار است چه هدفی را با درسخواندن دنبال کند. فقط میخواست درس بخواند و برای آیندهاش برنامهای مشخص نداشت.
طراحی هدف برای آینده
درسخواندنهای هانیه، او را در چشم خیلیها عزیز کرده بود؛ از معلمش گرفته تا دوستان و آشنایانش. خیلیها میخواستند بچههایشان هانیه را الگوی زندگی خود قرار بدهند و از او یاد بگیرند؛ اینطور شد که هانیه کمکم خودش را شناخت و اعتمادبهنفسش را بالا برد؛ اعتمادبهنفسی که با کمک یکی از مربیان مدرسه و معرفیاش به خیریه دارالاکرام آن را دوچندان کرد. داستان زندگی هانیه از 2سال قبل که اعضای مؤسسه به خانهشان آمدند کاملاً فرق کرد؛ «من فقط میخواستم درس بخوانم اما بعد از اینکه مؤسسه قبول کرد و مشاور برای هر کاری به من مشاوره میداد، تازه فهمیدم که درسخواندن نباید تنها یک هدف باشد؛ باید پشتش ایدهای باشد تا بتوانم از چیزهایی که یاد میگیرم درست استفاه کنم. راهنمایی شدم و تصمیم گرفتم معلم باشم؛ نه معلم ابتدایی و راهنمایی بلکه معلم برای مقطع دبیرستان». میگوید حالوحوصله شیطنتهای بچههای مقطع ابتدایی و لوسبازی بچههای دوره راهنمایی را ندارد و دوست دارد با بچههایی که دیگر از آبوگل درآمدهاند سروکله بزند؛ «عمهام هزینههای تحصیلم را جور میکرد و مؤسسه هم راه بهتردرسخواندن را یادم میداد. هر جا مشکلی داشتم با کمک مربیانی که کنارم بودند رفع اشکال میکردم. الان در مقطع دبیرستان هم مثل دوره ابتدایی و راهنمایی نمرههایم بالاتر از بچههای دیگر است». او بسیاری از درددلها، غمها و اشکهایش را با مشاور و راهنمایی که از مؤسسه به او کمک میکنند، گفته و ریخته است؛ برای همین است که با مشاورانش راحت است و میخواهد مثل آنها به داد بچههایی برسد که نیاز به کمکهای روحی و آموزشی دارند؛ «من هدف نداشتم اما الان میدانم میخواهم چه کاری در آینده انجام بدهم. آرزو دارم زودتر دوره تحصیلم تمام شود و بتوانم در دانشگاه دوره معلمی را بگذرانم تا نذری را که دارم ادا کنم. میدانم با این کارم بعد از مدتها تحمل سختی، حال بهتری پیدا میکنم و خستگی همه اینسالها از تنم در میرود».
برداشت دوم/ در پناه خدای فاطمه
نماینده دارالاکرام خانهمان آمد. مدارک و وضعیت درسم را دید. با دیدن مدارکم گفت حاضر است کمکم کند
درسخواندن و زندگیکردن انگیزه میخواهد. این انگیزه بین بچههایی که پدر و مادرشان از هم جدا شدهاند در کمترین حد خود است و اگر کسی نباشد که دست یاری سمتشان بگیرد، معلوم نیست آخر و عاقبتشان چه خواهد شد. فاطمه رستمی، یکی از همین بچههاست که طعم تلخ طلاق را در زندگیاش چشیده؛ طعمی که او آن را اینطور بیان میکند: «پدر و مادرم جدا شدند. مادرم بهدلیل بیماریای که دارد، نمیتواند خیلی سرکار برود. برای همین درآمدمان کم و مشکلات مالیمان زیاد است. میخواستم درسم را رها کنم و بروم سرکار.» فاطمه آن زمان سن و سال زیادی نداشت. با این حال، درسش افت محسوسی پیدا کرده بود و خطر ترکتحصیل هر روز بیشتر از قبل تهدیدش میکرد؛ «فکر میکردم چرا باید درس بخوانم. قرار است با درسخواندن کجا را بگیرم. همه فکر و ذهنم شده بود ورزشکردن؛ آن هم تکواندو. آن موقع 17سالم بود و میخواستم مستقل باشم». وقتی فاطمه به دوره دبیرستان و سالسوم رسید، باید راه آینده زندگیاش را انتخاب میکرد. در دوراهی انتخاب بین ادامه تحصیل و ورود به بازار کار بود که اتفاقی مسیر زندگیاش را تغییر داد.
از پایان خط تا رسیدن به کارشناسی
داشتن دوستان و اقوامی خوب که هوای آدم را در روزهای سخت داشته باشند و بتوانند راه درست را نشان دهند، غنیمتی است که نصیب هر کسی نمیشود. وجود چنین افرادی در لحظه انتخاب مسیر آینده، میتواند اثری بلندمدت روی زندگی کسی بگذارد که به راهنمایی آنها گوش میدهد. فاطمه هم این شانس را داشت که با راهنمایی یکی از اقوام با مؤسسهای آشنا شود که انگیزههایساختن آینده را در او تقویت کند؛ «یکی از اقوام، وضعیت من و خانوادهام را به نماینده مؤسسه دارالاکرام که از قبل میشناخت گفته بود. نماینده مؤسسه خانهمان آمد و مدارک ورزشی و علمی و وضعیت درسم را دید. با دیدن مدارکم گفت حاضر است کمکم کند.» کمکهایی که مؤسسه به فاطمه کرد ابعاد مختلفی داشت؛ روانشناسی، مشاوره تحصیلی و در نهایت بورسیه تحصیلی. مشاوره، مهمترین بخش از خدماتی بود که فاطمه میگرفت. فاطمه با کمک راهنمایش که هر روز به او سر میزد و حال و احوالش را جویا میشد، انگیزهای دوباره برای درسخواندن پیدا کرد. او تبدیل به فاطمهای شده بود که میخواست مفید باشد؛ « اوایل هزینههای کمتری برای بورسیه پرداخت میشد. بعد که فهمیدم در هر رشتهای که موفقیت کسب کنم و هر چه نمراتم بالاتر برود کمک هزینه تحصیلیام بیشتر میشود، تلاشم را بیشتر میکردم تا نمرههایم بهتر شود و کمک هزینه دریافتیام بالاتر برود». آنقدر درسش خوب شد که نمراتش هر روز بهتر از قبل میشد. برای همین سعی کرد برای دانشگاه رشتهای مناسب انتخاب کند؛ رشتهای که به گفته خودش، در انتخابش نگران هزینه آن نبود؛ «حامیانم در مؤسسه گفته بودند که نگران نباشم و از اینکه رشتهای گرانقیمت را انتخاب کنم نترسم چون مثل کوه پشتم هستند. اما تصمیم گرفتم رشتهای که به آن علاقه داشتم را انتخاب کنم. رشته الهیات انتخابم بود و الان در این رشته در دانشکده فرهنگیان دارم درس میخوانم». او بهزودی معلم میشود. یاد میدهد و یاد میگیرد که چرخه مهربانی قرار است بچرخد و او یکی از تکمیلکنندههای این زنجیره باشد.
هر کمکی ترحم نیست
با کمکهایی که از سوی حامیان به فاطمه میشود، او خودش را آماده ورود به دنیای تعلیم و تربیت کرده و میخواهد تا جایی که میتواند به دانشآموزانی که توانایی مالی برای درس خواندن ندارند، کمک کند؛ چه با پرداخت بخشی از هزینههای درس و مشقشان، چه با نذر تخصصش. او این کار را نه ترحم بلکه کمکی برای ایجاد حال خوب در بچهها میداند؛ «روزی که خیران برای کمک به خانهمان آمدند این حس را که دارند با کاری که میکنند به من ترحم میکنند نداشتم. برای همین الان میخواهم با همان روش و منشی که کمکم کردند به بچههای دیگر کمک کنم». او باور دارد نباید هیچ بچهای بهدلیل مشکل مالی از درسش عقب بیفتد؛ «باید سهمی که از زندگی برایم درنظر گرفته شده درست ادا و زنجیره مهربانی را تکمیل کنم».
برداشت سوم / قدم زدن در دشت شقایق
شقایق صفایی، از همان اول، آخر داستان زندگیاش را خودش نوشته بود. بچههای همسن و سالش دوست داشتند مهندس، خلبان و دکتر شوند و شقایق اما دوست داشت پزشکی متخصص و تمامعیار شود. دلیل اینکه چرا میخواست پزشکی بخواند را نمیدانست اما همه تلاشاش را میکرد تا به رؤیایی که از کودکی در ذهنش پرورانده بود برسد. برای رسیدن به آرزویش، راه طولانی و سختی در پیش داشت؛ «پدرم وقتی هفتماهه بودم از مادرم جدا شد. هیچ وقت پدرم را ندیدم. اصلاً نمیدانم زنده است یا فوت کرده. برای همین هیچ وقت طعم دستمهربان پدر را بالای سرم حس نکردم». نبود پدر بار زندگی را روی دوش مادر انداخته بود.
مادر باید از صبح تا شب کار میکرد تا خرج زندگی را جور کند. با اینکه مادر صبح تا شب کار میکرد تا خیال دختر یکی یکدانهاش قرص به زندگی باشد اما همیشه کم و کسریهای زندگی، خودش را نشان میداد و شقایق همیشه از بچههای همسن وسالش کمتر داشت؛ «مادرم در مغازه لباسفروشی کار میکند. حقوقش آنقدر زیاد نبود و نیست که بتواند از پس خرج و مخارج من و کرایه خانه و هزارتا چیز دیگر بر بیاید. برای کمشدن بار مشکلات زندگی، کمیته امداد ما را تحت پوشش خودش گرفت. با این حال باز هم کم و کسری زیاد داشتیم». شقایق برای اینکه غصههایش را از زندگی پنهان کند، در مسابقات زیادی از هنری گرفته تا ورزشی شرکت میکرد. تقریباً در همه مسابقهها حاضر بود و پای ثابت رتبههای اول تا سوم هر مسابقه میشد. دهها مدال و لوح قدردانی بابت مقامهایش گرفت و اینها میشد دلخوشی شقایق که سن و سالش آن زمان به زور به 15رسیده بود.
ثبتنام در مدرسه با ترس و لرز
زندگی روی خوشاش را به شقایق و مادرش نشان نداده بود. شقایق دوست داشت روزی از راه برسد که او بتواند برای خودش کسی شود و اسم و رسمی پیدا کند. تنها وزنه امیدش برای رسیدن به این هدف، درسخواندن بود و درسخواندن. آنقدر وقت برای درسش میگذاشت که اسمش بهعنوان شاگرد اول کلاس و مدرسه همه جا پیچید. دوره ابتدایی که تمام شد، باید راهی راهنمایی میشد اما مادرش میخواست او در بهترین مدرسهها درس بخواند و استعداد شقایق در درس شکوفاتر از قبل شود. مدرسه خوب، پول خوب هم میخواست. وقتی شقایق در آزمون ورودی مدرسه نمونهدولتی رتبه اول را آورد، مجوز حضور در مدرسه را گرفت اما میترسید نتواند پول مدرسه را بدهد؛ «شهریه مدرسه خیلی زیاد بود. میدانستم مادرم نمیتواند خرج شهریه مدرسه را بدهد. مشکلم را مدیر مدرسه فهمیده بود چون درسم خیلی خوب بود، کمکهای زیادی کرد تا شهریه سال اول مدرسه را با دردسر کمتری پرداخت کنم. سال بعد دیگر خبری از حمایتها نبود و ما ماندیم و شهریهای که بیشتر از سال قبل شده بود». همه میدانستند شقایق اگر درسش را همینطور ادامه بدهد، حتماً برای خودش کسی میشود. با این حال، شقایق از ادامه وضعی که در زندگی داشتند، داشت ناامید میشد. به این فکر میکرد که چرا خانواده او در چنین وضعیتی قرار دارند و چرا باید حال زندگی آنها ناخوش باشد.
پایان ناامیدی؛ طلوع امید
کمکم چراغ امید در زندگی صفاییها داشت خاموش میشد. شقایق به این نتیجه رسیده بود که درسخواندن فایدهای ندارد و داشت انگیزهاش را برای تحصیل از دست میداد. میخواست هرطور شده به مادرش که از صبح تا شب برای دریافت حقوق اندکی در مغازه کار میکرد کمک کند تا از فشار کار مادر کم کند. در این فکر و خیالها بود که یکی از همسایهها از حال و احوال شقایق و مادرش خبردار شد و آنها را به مؤسسهای خیریه که کارش حمایت از دانشآموزان مستعد اما کمتوان مالی بود معرفی کرد. شقایق از آن روز میگوید: «وقتی دیدم افرادی آمدهاند ازمن درباره درسم و موفقیتهای ورزشیام میپرسند خوشحال شدم. فکر کردم برای کسی مهم است که درسم خوب باشد یا مقام و مدال گرفته باشم. حس خوبی داشتم که تا آن وقت تجربهاش نکرده بودم.» از فردای روزی که کارشناسان و مددکاران مؤسسه دارالاکرام خانه شقایق رفتند او بورسیه تحصیلی شد. هزینههای درسخواندن شقایق را خیران مؤسسه تأمین کردند. اما تأمین این هزینهها شرط و شروطی داشت که شقایق باید آن را رعایت میکرد؛ «شرط کردند که باید همیشه معدلم بالا باشد. قراردادی امضا کردم و قول دادم اگر به موقعیت خوبی در آینده رسیدم و دستم به دهنم رسید، دست بچههای دیگر تحت پوشش مؤسسه را بگیرم و از آنها حمایت کنم». چند سال از آن روزها میگذرد و با بورسیه تحصیلی مؤسسه، ترم دوم رشته بیهوشی را در دانشگاهی دولتی میگذراند و از شهریور امسال ترم سوم را شروع میکند. او تا 5سال آینده و بعد از گذراندن دوره طرحش، یک کارشناس بیهوشی میشود و میتواند درآمد خوبی داشته باشد. او میخواهد برای یکبار هم که شده حامی خودش را ببیند و برایش بهترینهایی را که در دل دارد، آرزو کند؛ «نمیدانم اگر حامیام را ببینم چه چیزی میتوانم بگویم. اما امیدوارم وقتی او را دیدم، سالم باشد و تا سالهای سال دست یاریاش سمت بچههایی مثل من دراز باشد و به من و افرادی مانند من کمک کند تا آرزوهایی که شاید رسیدن به آن سخت باشد، برایشان آسان شود».
به مهربانی برسیم
مصطفی میراحمدی
مدیرعامل مؤسسه دارالاکرام
نزدیک به 19سال از فعالیت این مؤسسه در کشور میگذرد و در این سالها، با کمک خیران موفق شدهایم به بخشی از دانشآموزانی که بدون والدین مؤثر، دارای مشکلات مالی برای تحصیل و دانشآموزانی که علاقهمند به تحصیلند اما مشکل معیشت این امکان را از آنها گرفته است در قالب برنامههای حمایتی خود مشاوره، آموزش و بورسیه تحصیلی دهیم. امروز با تجربه 19سال گذشته، به این نتیجه رسیدهایم که استفاده از روشهای سنتی برای شناسایی جامعه هدف و یافتن خیرانی که همپای مؤسسه از کودکان پشتیبانی و حمایت کنند پاسخگوی نیازها نیست و از این رو، در چند سال گذشته، با راهاندازی یکی از نخستین استارتاپهای شناسایی کودکان مستعد در آستانه محرومیت از تحصیل موفق شدهایم نزدیک به 9هزار دانشآموز را با کمک همیاران مؤسسه شناسایی و نسبت به پالایش 3هزار نفر از آنها اقدام و برای 6هزار دانشآموز پشت نوبت حمایت نیز برنامههایی برای جذب حامی اجرا کنیم. با استفاده از استارتاپ به مهربانی برسیم، سعی کردهایم فعالیتهای مؤسسه بهصورت شفاف به اطلاع خیران رسانده شود و آنها بتوانند بهصورت کامل در جریان فرایند ارائه خدمات به کودکی که از آن حمایت کردهاند قرار بگیرند. این اقدام منجر به افزایش اعتماد مردم به مؤسسه و بهبود فرایندهای جذب حمایت از خیران شده است بهگونهای که موفق شدهایم بیش از 1200کودک تحت پوشش مؤسسه را با مشارکت آنها تا مدارج بالای علمی پوشش داده و فارغالتحصیل کنیم؛ فارغالتحصیلانی که خود اکنون بهعنوان حامی با مؤسسه و برای حمایت از کودکانی دیگر در حال مشارکتند و با کمک آنها در تلاشیم چرخه مهربانی را وسیعتر، بزرگتر و قویتر از گذشته ترویج کنیم.