از سَر نوشت
نگاهی کوتاه به کارنامهی کورت سیودماک
بهداد امینی_روزنامهنگار
کورت سیودماک که 2سال از برادرش رابرت کوچکتر بود تقریبا 2 سال هم زودتر از برادر بزرگ به هالیوود رفت. مسیر اولیه آنها از وطن تا ایالات متحده تقریبا یکی بود؛ مدت کوتاهی در سینمای انگلستان و فرانسه توقف کردند بعد به آمریکا رفتند. ثمره کارشان در سرزمین آرزوها هم متفاوت ولی شبیه شد. رابرت سیودماک به درامهای تیرهوتار رو کرد و چند نوآر درجهیک ساخت و کورت به عالم وهم و خیال و وحشت پا گذاشت.
کورت در دانشگاه ریاضیات خوانده بود، اما از اواسط دهه1920 شروع به نوشتن کرد. یکی از نخستین قصههای کوتاهش «تخمهای دریاچه تانژانیکا» (1926) داستانی علمیخیالی است با ایده حشرات غولآسا؛ نمونهای اولیه از دلمشغولیهای سالهای آیندهاش. در متروپلیس (فریتس لانگ، 1927) یکی از کارگران سیاهیلشگر کارخانه بود. همکاری با ادگار اولمر، بیلی وایلدر و برادرش در نگارش مردم در روز یکشنبه (رابرت سیودماک و اولمر، 1929) مقدمه ورودش به سینمای آلمان شد و تا پیش از ترک کشورش برای کمپانیهای مختلف، از جمله چند فیلمنامه برای رابرت، نوشت.
دوران نویسندگی سیودماک جوان در آلمان، نمایشگر تمرینها و تجربهکردن در عرصهها و فضاهای گوناگون داستانی است و 2 نکته در آن روشن است: یکی علاقه و توانایی در انواع اقتباس، دیگری شیفتگی و درگیری ذهنی با دنیای پررمز و راز فانتزی. از کارهای اقتباسیاش «طلسمها» (فلیکس باش، 1929) براساس اپرای اوکونکوفسکی و بروم، «مجلس رقص» (ویلهلم تیله، 1931) براساس «رمان ایرنه» نمیروفسکی و عشقهای «مادام دوباری» (مارسل وارنل، 1935) براساس اپرتِ گرافین دوباری. با وایلدر «در جستوجوی قاتل خویش» (ر. سیودماک، 1931) را براساس نمایشنامه ارنست نیوباخ نوشتند که خود الهامگرفته از رمان «دردسرهای یک چینی در چین» ژول ورن بود. سناریوی «تونل» (موریس الوی، 1935)، بازسازی فیلم موفق «تونل» (کرتیس برنهارت، 1933) و برداشتی از رمان علمیخیالی برنهارد کلِرمن دیگر کار مهمش در این دوره است. در مقابل از رمانِ موفق او «سکوی شناور» پاسخ نمیدهد کارل هارتل فیلمی سهزبانه ساخت (1932) با بازی هانس آلبرس (در نسخه آلمانی)، کنراد وایت (نسخه انگلیسی) و شارل بوایه (فرانسوی). برادران سیودماک که هردو تحصیلات و شغل خانوادگی را رها کرده بودند این سالها در حرفههای سینما زبده شدند. بیخبر از دست سرنوشت که چه برایشان در سر دارد.
با فراگیر شدن نازیسم و قلعوقمع بیرحمانه آن، خیلیها ناگزیر از سرزمین مادری گریختند یا تبعید شدند و به کشورهای دیگر مهاجرت کردند؛ ازجمله یک دو جین از سینماگران بااستعداد و برجسته آلمانی، لهستانی، اتریشی، مجار و غیره که اکثرا به آمریکا و استودیوهای هالیوودی پناه آوردند تا هنرشان را در قاره نو، به زبانی جدید اما جهانی و با مناسبات تازهای از پروداکشن بیازمایند: لانگ، لوبیچ، فون استرنبرگ، وایلدر، اولمر، سیرک، پرهمینجر، برنهارت، دیترله و سیودماکها فقط تعدادی از فیلمسازان فهرست دورودراز مهاجرینِ اروپایی فراری از نازیها هستند. هرکدام از این هنرمندان در نظام پیچیده صنعت سینمای آمریکا راههای متفاوتی پیمودند (از درخشش و خلاقیت و اسکار تا بیکاری و شکست و خودکشی) اما اغلب احساساتی ناب از سالهای تاریک زندگی زیر سایه فاشیسم هیتلر و شرکا را به پرده نقرهای و تماشاگران سراسر دنیا مخابره کردند؛ یکی با کمدی و طنز و هجو، دیگری با خشم و خشونت و عصیان، گاه با رقص و آواز، گاهی با تیرگی و تراژدی. برادران سیودماک عین استادشان لانگ اهل تاریکی بودند؛ دلبسته سایهروشنها، گوشهکنارهای کمنور و دهلیزهای ظلمانی. جاهایی که در روح و مغز و روان آدمیزاد زیاد پیدا میشود.
کورت سیودماک پس از ورود به آمریکا، تا بیستوچند سال بعد که به موطنش برگشت، نوشتن رمان و فیلمنامه را ادامه داد. او شاید نویسندهای نابغه نبود اما با قریحه و تجربهای که داشت سرّ کار با کلیشهها و قواعد ژنریک هالیوودی را پیدا کرد و کمکم توانست ایدهها و اندیشههای شخصیترش را لابهلای استانداردهای روایی سیستم بگنجاند. این یکی از آن مواردی است که به خاطرش باید قدردانِ هالیوود کلاسیک باشیم؛ رابرت سیودماک (که با معرفی کورت به کمپانی پارامونت و یونیورسال رفت) بهعنوان کارگردانی مستعد رشد کرد، با چند ملودرام و بیمووی صاحب دیدگاه و بیان سینمایی شد و شاهکارهایی مثل «پلکان مارپیچ» (1941)، «شبح بانو» (1944) و «تعطیلات کریسمس» (1945) را ساخت. کورت هم با فیلمنامههای ترسناک و کمدی/ ترسناک نوآورانه برای یونیورسالِ رو به سراشیبی، بعدتر با سناریوهای علمیخیالی ارزان ایدهمحور، نویسنده خوشفکری بود با مهارت تغییر دادن و نو کردن کلیشهها و ایماژهای مورد علاقه تماشاچیان ژانر.
وقتی سیودماکها وارد هالیوود شدند یکی دو سالی از عصر طلایی فیلمهای ترسناک دهه 30 میگذشت و محصولاتِ زمانی بیرقیب کمپانی یونیورسال بهعنوان ماوای اصلی تولید این نوع فیلم حالا جذابیت و جادوی خود برای مخاطبان را از دست دادهبودند. نخستین فیلمنامه کورت برای یونیورسال «مرد نامرئی بازمیگردد» (جو مِی، 1940) پرفروش شد و بلافاصله نگارش 2 فیلم با حضور بوریس کارلوف را به او سپردند: «جمعه سیاه» (آرتور لوپین، 1940) براساس داستانِ «خودش و مرد میمونی» (ویلیام نای، 1940) اقتباس از نمایشنامه آدام هالشِرک. سیودماک ایدههای تازهای که برای فیلم اول به داستان کلاسیک اچ. جی. ولز اضافه کردهبود را در هجویه سبک «زن نامرئی» (ادوارد ساترلند، 1940) و بعد فیلم جاسوسی «مأمور نامرئی (ادوین مارین، 1942) هم بهکار گرفت. ماموریت بعدی نوشتن «مرد گرگنما» (جورج واگنر، 1941) بود؛ یکی از بهترین آثار وحشتزای تولید شده در این ایام یونیورسال که موفقیت بزرگی را رقم زد، نام لان چینی پسر را بعدِ عمری از زیر سایه پدر کبیرش بیرون کشید و یکی از مهمترین دستاوردهای سینمایی عمر کورت سیودماک از آب درآمد. در ادامه با «فرانکنستاین و گرگنما ملاقات میکنند» (روی ویلیام نیل، 1943)، «پسر دراکولا» (ر. سیودماک، 1943) - تنها فیلم ترسناک برادرش، «کلایمکس» (واگنر، 1944) و «خاندان فرانکنستاین» (ارل سی. کنتن، 1944) به رونق گرفتن دوباره بازار هیولاهای درحالِ فراموشی کمک کرد. همین سالها آثار نامتعارفی دارد چون «با یک زامبی راه رفتم» (ژاک تورنور، 1943) براساس نوول شارلوت برونته، «صورتهای تقلبی» (جورج شرمن، 1943) و «هیولای پنجانگشتی» (روبر فلوره، 1946) که برداشت از داستان ویلیام هاروی بود.
با شروع دهه 1950و رواج فیلمهای علمیخیالی دوران جنگ سرد، کورت سیودماک هم به تِرِند روز روی خوش نشان داد یا درستتر به علایق قدیمیاش بازگشت. او که یک دهه قبل هراسها و رنجهایش را در گونه ترسناک آزموده بود، اینبار فکرها و هذیانهایش را در ژانر علمیخیالی ریخت. از این جهت دوران نویسندگی او در هالیوود را میتوان به 2 بخش اصلی آثار ترسناک (سالهای اول تا میانه دهه 40) و آثار علمیخیالی (اوایل تا اواخر دهه 50) تقسیم کرد، هرچند طی این سالها داستانها و فیلمنامههایی در ژانرهای دیگر هم نوشته ازجمله «بازگشت مونت کریستو» (هنری لوین، 1946)، «برلین اکسپرس» (ژاک تورنور، 1948)، «تارزان و سرچشمه جادو» (لی شولِم، 1949). همین دوران کارگردانی را هم تجربه کرد. اولبار در «عروس گوریل» (1951) با بازی چینی پسر، تام کانوِی، ریموند بِر و باربارا پیتون که بازنگری عجیبی بر داستان «جنایات خیابان رو مورگ آلنپو»، کینگکنگ (سی. کوپر و بی. شودساک، 1933) و مرد گرگنمای خودش به نظر میرسد و در گیشه شکست خورد. فیلمسازی را با «هیولای مغناطیسی» (1953)، «کوروکو، هیولای آمازون» (1956)، «بردههای عشق در آمازون» (1957)، فیلم کوتاه تلویزیونی «قصههای فرانکنستاین» (1958)، سریال «خیابانِ سیزده اهریمن» (1960-1959) و تبِ اسکی (1966) ادامه داد اما به موفقیت چشمگیری نرسید.
کورت معروفترین رمانش مغزِ داناوان را سال 1942نوشت، یکی دو بار هم برای تولید فیلم براساس آن خیز برداشت، اتودها و نسخههایی از ایده معروف داستان (مغزِ زنده و شروری که پس از مرگ صاحبش در سرِ شخص دیگری گذاشته میشود) را در «جمعه سیاه«، با یک زامبی راه رفتم و نوشته آخرش «حافظه هاوزر» (بوریس ساگال، 1970) بهکار برد، ولی در هیچکدام از 3اقتباس سینمایی که از داستانش ساخته شد نقشی نداشت: بانو و هیولا (جورج شرمن، 1944) که آن را «گُه» توصیف کرد، «مغزِ داناوان» (فلیکس فیست، 1953) و «انتقام» (فردی فرانسیس، 1962). طی چرخهای که چند سال بعد با تلفیق عناصر دو گونه ترسناک و علمیخیالی سینماهای دهه 1950و 1960آمریکا و دنیا را تسخیر کرد، ایده مغزِ داناوان الهامبخش رشتهای از فیلمهای مشابه شد که با تأثیرپذیری از مضمون مغزِ خارجشده و جدا از سر پدید آمدند؛ «مخلوقی با مغز اتمی» (ادوارد کان، 1955) با سناریوی خود سیودماک، «مغزی از سیاره آروس» (نیتان جوران، 1958)، «سفر به سیاره هفتم» (سیدنی پینک، 1961)، «مغزی که نمیمیرد» (جوزف گرین، 1963) و امثالهم. ایده (و عواقب) مغز/ ذهن جداشده از کلّه صاحب اولیه که مهار افکار و اعمال صاحب جدیدش را (اغلب با شرارت) بهدست میگیرد، در مورد نویسندهای تبعیدی و گریخته از «شستوشوی مغزی» که ضمنا استادِ اقتباس و بازآفرینی نوشتهها و اندیشهها و تصاویر ذهنی نویسندگان و هنرمندانی دیگر است، طعنه تلخ درخشانی دارد.
تأثیرات کار کورت در این دو گونه، سالها بعد با انبوه بازسازیها و دنبالهها و تقلیدها از ایدههای او و این اواخر با انواع ارجاعات و ادای دین به قصهها و لحظههایش آشکارتر میشود.