تلخ مثل زندگی، شیرین مثل زندگی
روایت زندگی یکی از بچههای مرکز نگهداری کودکان بیسرپرست بهزیستی
مستوره برادران نصری | خبرنگار :
شاید شیرخوارگاه آمنه برای شما فقط یک نام باشد؛ نامی که شما را یاد کودکان بیسرپرست یا کار خیر میاندازد؛ اما برای مسعود فاطمی که یکماهی میشود وارد 19سالگی شده این اسم، خیلی بیشتر از اینهاست؛ جاییاست که خانه مسعود بوده؛ با کسانی مثل خانواده؛ جایی که 19سال پیش در یک روز پاییزی، او را پناه داده است؛ وقتی که او در بیمارستانی خصوصی در تهران به دنیا میآید و در پروندهاش اسم مردی به نام مسعود امیرارسلان بهعنوان پدربزرگ (مادری) درج میشود اما پس از آن، دیگر اثری از این پدربزرگ یا مادر مسعود به دست نمیآید و او از بیمارستان به شیرخوارگاه آمنه سپرده میشود.
ممکن است این سطرها شما را ناراحت کرده باشد اما مسعود داستان زندگیاش را با ناراحتی تعریف نمیکند و حتی وقتی از او میپرسم که چرا رد همین نام را نمیگیرد و دنبال خانوادهاش نمیرود، میگوید: «با بیمارستان تماس گرفتم؛ کمک زیادی نکردند؛ حتی گفتند پرونده تولد موجود نیست. راستش خودم هم نمیدانم دقیقا باید چطور و کجا دنبال خانوادهام بگردم اما حقیقت این است که سرنوشت من همین بوده؛ خدا اینگونه برایم خواسته. حالا بروم و خانوادهام را پیدا کنم، خب چه میشود؟»
مسعود اینها را از روی بیخیالی یا بیتوجهی نمیگوید؛ حتی ناامید هم به نظر نمیرسد؛ شاید بیشتر به تقدیر معتقد باشد؛ همان «پیشانینوشت»؛ ضمن اینکه یک بار در یک برنامه تلویزیونی حضور داشته و آنجا قصه زندگیاش را گفته و فکر میکند اگر قرار به پیداشدن خانوادهاش بود، حتما بعد از آن برنامه، خانوادهاش را پیدا میکرد.
البته چند سالی از پخش آن برنامه میگذرد؛ ضمن اینکه آن زمان مسعود هنوز از ماجرای تولدش در آن بیمارستان خصوصی یا نام پدربزرگش خبری نداشته اما هرچه هست، او ترجیح میدهد خودش را بدون برنامه و کمک، سرگردان یک اسم نکند.
اتفاقا جوان فعالیاست؛ در 19سالگی دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد اسلامشهر است و جز جمعهها و یکشنبهها که به دانشگاه میرود، هر روز هفته از ساعت 8صبح تا 9شب در یک عکاسی کار میکند و همینها باعث شده که مسعود امیدوار باشد هرچه زودتر بتواند مراحل ترخیص از بهزیستی را طی کند.
کسانی که در مراکز بهزیستی زندگی میکنند از 18سالگی به بعد، در صورت احراز شرایطی که بهزیستی تعیین کرده است، میتوانند از این مراکز جدا شوند و زندگی مستقلشان را آغاز کنند. مسعود حالا در یکی از خانههای پیشترخیص بهزیستی به همراه 2جوان همسنوسال خودش زندگی میکند. قرار است در مرحله پیشترخیص، مسعود و دوستانش ثابت کنند که از پس امور زندگیشان برمیآیند. این موضوع، اول باید به تایید اداره بهزیستی منطقه و بعد هم بهزیستی استان برسد تا در نهایت، مسعود و دوستانش پس از دریافت مبلغ 18میلیون تومان ترخیص شوند.
البته حالا که مسعود در حال تجربه زندگی نیمهمستقل است میداند که با 18میلیون تومان حتی نمیتواند یک اتاق مناسب در تهران اجاره کند اما دلش به پساندازی که این سالها از کمک خیران جمع کرده و البته کارش خوش است.
مسعود خودش را خیلی خوششانس میداند که آقای بهارلو ـ یکی از خیرانی که در این سالها از مسعود حمایت مالی و معنوی کردهاند ـ حالا به او در مغازه عکاسیاش شغل داده تا بتواند کارهای کامپیوتری مورد نیاز و عکاسی را یاد بگیرد و از این بابت مطمئن است که حتی در آینده رشته تحصیلیاش را هم عوض کند و برود سراغ رشته عکاسی و عکاس شود. او دلیل تصمیمش را هم میگوید؛ «عکاسی شغلتروتمیز و شادیاست که هنر هم محسوب میشود؛ چه بهتر از این!؟»
شاید آقای بهارلو و خانوادهاش همان کسانی باشند که بیشتر از هر کسی به مسعود حس خانوادهداشتن بدهند؛ کسانی که عصرهای پنجشنبه در خانهشان به روی مسعود کوچک باز بوده و نهفقط از لحاظ مالی که از نظر عاطفی نیز حامی مسعود بودهاند.
زمانی برای اعتمادنکردن
برای بیشتر کودکانی که در مراکز بهزیستی بزرگ میشوند، روز اول مدرسه، روز خاصیاست؛ روزی که متوجه میشوند زندگی همسنوسالانشان مثل آنها نیست و برعکس آنها که کارهای مدرسهشان را آقا یا خانم «مسئول امور تحصیلی» انجام میدهد، این کارهای بقیه دانشآموزان، بر عهده پدر و مادرهاست. حضور همین مسئول در مدرسه، خصوصا در دوره ابتدایی باعث میشود که همکلاسیها خیلی زود متوجه شوند که بچههایی مثل مسعود و دوستانش در مراکز بهزیستی زندگی میکنند. هرچند مسعود خاطره بدی از برخورد همکلاسیهایش ندارد اما در دوره دبیرستان و حالا در دانشگاه تمایلی نداشته و ندارد که در این باره صحبت کند و حتی ترجیح میدهد در مواجهه با این موضوع، به دیگران بگوید که پدر و مادرش را در کودکی از دست داده؛ همین و نه بیشتر.
با این حال نزدیکترین و بهترین دوستش همکلاسی کلاس اول راهنماییاش است که هنوز با هم دوست هستند و رفتوآمد دارند؛ اما با دوستانش در مراکز بهزیستی خیلی صمیمی نیست. مسعود معتقد است که اینروزها نمیشود خیلی به آدمها اعتماد کرد. وقتی میپرسم «چرا؟» هم جواب قانعکنندهای میدهد؛ «همین زلزله کرمانشاه را تصور کنید! برخی از مردم حاضر نمیشدند کمکهایشان را به مراکز دولتی بدهند. این نشان میدهد که اعتمادها کم شده است.» مسعود توضیح دقیقی در برابر این سوال که چرا دوستان صمیمیای در میان بچههای بهزیستی ندارد، نمیدهد؛ انگار روابط بچهها در این مراکز، شکل متفاوتی داشته باشد؛ کنار هم بزرگ میشوند اما آن صمیمیت و رفاقتی که باید، شکل نمیگیرد. البته که با هم رفیق هستند، هوای هم را دارند و بیشتر از هر کسی مشکلات همدیگر را متوجه میشوند اما شاید نیازی به صمیمیت نباشد.
روزهای حسرت، شبهای دلتنگی
مسعود معتقد است که بهزیستی خانه اول و آخر بچههای بیسرپرست است اما این خانه هم مثل هر خانهای کمبودها و مشکلات خودش را دارد. بچههای مراکز بهزیستی هم حسرتهای خودشان را دارند؛ مثلا مسعود وقتی کلاس پنجم بوده، دلش میخواسته یک روز از مدرسه به جای اینکه با سرویس، مستقیم برود به مرکزشان، برود گیمنت و مثل همکلاسیهایش حسابی آنجا بازی کند؛ یا مثلا در دوران نوجوانی دلش میخواسته «پلیاستیشن» داشته باشد. چند تا از بچههای مرکز پلیاستیشن داشتهاند و مسعود هم دلش میخواسته اما خب نیازهای بچهها در بهزیستی قاعدتا در حد اسباببازیهای گرانقیمت تعریف نمیشود و همین باعث شده که مسعود ناچار شود به آقای بهارلو بگوید برایش پلیاستیشن بخرد.
از همه اینها که بگذریم، مسعود غروبها را دوست ندارد. بدترین ساعتها برایش وقت تاریکشدن هوا بوده است. حتی حالا هم وقتی شب میشود دلش میگیرد و سعی میکند حتما خودش را جوری مشغول کند تا افسرده نشود؛ «همین که هوا تاریک میشود، دلم میگیرد. از بچگی همینطور بودم. بدترین ساعتهای زندگی در بهزیستی هم همین لحظات غروب بود. حالا هم شب را دوست ندارم. آنموقعها سعی میکردم با بازی یا هر چیزی که حواسم را پرت کند، خودم را مشغول کنم.»
سختگیریهای ساده
مسعود، آدم صادقی است و همین باعث میشود که جوابهایش به سوالات سخت را بر اساس نظر واقعیاش بدهد نه چیزهایی که ممکن است خوشایند به نظر برسند. او نظرات جالبی در مورد قانون جدید فرزندخواندگی دارد؛ مثلا موافق واگذاری کودکان بیسرپرست به زنان و دختران مجرد بالای 30سال نیست. او معتقد است که کودک باید هم پدر داشته باشد و هم مادر. حتی وقتی میپرسم «خب داشتن یک والد خوب یعنی یک مادر بهتر از تنهابودن در مراکز بهزیستی نیست؟» جواب او همان است؛ معتقد است که کودک باید در کنار پدر و مادر، بزرگ شود.
سوال بعدی کمی سخت است؛ میخواهم بدانم وقتی مسعود تشکیل خانواده داد و توانش را داشت، آیا حاضر است یکی از کودکان بهزیستی را بهعنوان فرزندخوانده بپذیرد یا نه؟
جوابش منفی است. وقتی میپرسم «چرا؟» فقط به گفتن اینکه «دوست ندارم» بسنده میکند.
اما او آرزو دارد که روزی اوضاع مالیاش خوب شود و به بچههای بهزیستی کمک کند؛ کمک درست.
منظورش از کمک درست این است که در مراکز بهزیستی کارگاههایی تاسیس شود تا بچهها مهارتهایی یاد بگیرند که در آینده، شغل آنها شود. امروزه مراکز نگهداری کودکان بیسرپرست صرفا به مکانهایی برای نگهداری بچهها تبدیل شدهاند؛ مکانهایی برای رفع نیازهای اولیه بچهها بدون آموزش مهارتهای زندگی یا آموختن حرفهای که بتواند بعدها کمکی برای آنها باشد.
او میگوید تعدادی از دوستانش بعد از ترخیص از مراکز بهزیستی، نتوانستهاند کاری برای خودشان دستوپا کنند و بیکاری و نداشتن مهارت، آفت زندگیشان شده و دیگر نتوانستهاند خودشان را از مسیر پرخطر زندگی بعد از بهزیستی نجات دهند.
زندگی بدون درس زندگی
تأکیدی که مسعود بر آموزش مهارت یا حرفه به بچههایی که در مراکز بهزیستی بزرگ میشوند دارد، قابل درک است. هرچند بهزیستی همه تلاشاش را میکند تا کسی بدون احراز شرایط لازم به مرحله ترخیص نرسد، رغبتی که در آنها برای شروع زندگی مستقل وجود دارد، در این راه مثل یک مانع عمل میکند. در طول سالهای زندگی در مراکز بهزیستی، بچهها بیشتر از اینکه مهارت زندگی یا حرفه و هنری یاد بگیرند، درگیر نیازهای معمول و اولیه هستند. اغلب مربیان این مراکز، تحصیلات و مهارتهای لازم برای پرورش تواناییهای بچهها را ندارند و مثل بیشتر زندگیهای خوابگاهی، بیش از هر چیز، تمرکز روی نظم و انضباط است و حتی سختگیری؛ همان چیزی که به قول مسعود بچهها را ترغیب میکند که هرچه زودتر ترخیص شوند و زندگی آزادی را تجربه کنند؛ زندگی روی لبه تیغ! او میگوید: «بچهها میخواهند آزاد باشند و همین گاهی باعث میشود که دچار مشکلاتی شوند».
مسعود درباره خودش چنین تصوری ندارد. از آنجا که در مرکزشان کسی همسنوسال او نبوده و بیشتر بچهها از او کوچکتر بودهاند، زودتر از معمول (از 2سال پیش) زندگی در خانه پیشترخیص را به همراه 2نفر دیگر شروع کرده و معتقد است که چون کار هم میکند، بیشتر فوتوفن زندگی مستقل را آموخته است. البته این نگرانی را هم دارد که با 18میلیون تومان نمیتوان برای داشتن زندگی مستقل، اقدام کرد. بهزیستی بعد از ترخیص، هر چندوقت یک بار، بین آنها کالاهای ضروری توزیع میکند اما امکان پیگیری جدی زندگی بچههای بهزیستی بعد از ترخیص کامل، فراهم نیست؛ مسئلهای که میتواند منجر به آسیبهای جدی شود.
میتوانم مربی بچهها شوم
بودن در کنار بچههای بدونسرپرست نیاز به توانایی و مهارتهای ویژهای دارد؛ چیزی که به اعتقاد مسعود خیلی از مربیانش نداشتهاند اما خودش فکر میکند که میتواند از عهده این کار برآید و حتی علاقه دارد که مربی این مراکز شود؛ «اگر مربی شوم، از همان روز اول همه بچهها را جمع میکنم و درباره همهچیز با آنها صحبت میکنم. سعی میکنم دوستشان باشم.» از او میپرسم: «فرض کنیم یکی از بچهها مثل کودکی خودت، دلش بخواهد بعد از مدرسه برود گیمنت و بازی کند؛ چه میکنی؟».
میگوید: «اول با او صحبت میکنم تا قانع شود که امکان این کار فراهم نیست اما اگر دیدم خیلی دلش میخواهد که حتما به گیمنت برود، جوری برنامهریزی میکنم که بتوانم یک روز بعد از مدرسه، خودم همراهیاش کنم تا بتواند چندساعتی آنجا بازی کند».
گفتوگوی ما که تمام میشود، مسعود سوال جالبی میپرسد؛ میخواهد بداند «تا حالا شده که بعد از چاپ گفتوگوی کسی، زندگیاش تغییر کرده باشد؟». فکر میکنم متوجه هستم که منظور مسعود، چه تغییریاست. قطعا احتمالش ضعیف است که به واسطه یک گفتوگو، زندگی کسی از این رو به آن رو شود اما محال نیست. نمیخواهم مسعود را بیهوده امیدوار کنم؛ پس میگویم: «احتمالش خیلی ضعیف است». حقیقت این است که زندگی کسی با یک گفتوگو تغییر نکرده اما خب زندگیاست و کلی اتفاقات غیرمنتظره. به هر حال آرزو میکنم که زندگی مسعود فارغ از این گفتوگو جوری رقم بخورد که به قول خودش راه درست را برود و به آرزوهای خوبش برسد.