تصویرهایی از رمان شهریور شعلهور نوشته محمدحسن شهسواری
برق صیقل چاقو
امیر حمیدی نوید_روزنامه نگار
محمد رضا اکبری_تصویرساز
محمدحسن شهسواری، داستاننویس تجربهگرایی است.پایبند نشدن به یک نوع نوشتن برای نویسندهای که از تجربههای اول داستاننویسیاش بیش از 2دهه میگذرد، کار آسانی نیست. شهسواری در انتخابهای محدود اقلیم داستاننویسی فارسی، زمین بازیاش را تغییر داد. به جای تکرار موفقیت ادبی «شب ممکن»، با انتشار «مرداد دیوانه» و ادامه آن «شهریور شعلهور» مخاطبان دیگری را هدف گرفت؛ مخاطبانی که برای سرگرمی کتاب دست میگیرند؛ جمعیت انبوه و بیشکلی از طبقه متوسط شهری که دنبال داستانهای مطابق سلیقه خود هستند. سلیقه فارسیزبانان در اواخر دهه90 برای سرگرمشدن، تحتتأثیر همهگیری جهانی انواع رسانههای روایی دیجیتال شکل و سویی مدرنتر از سابق گرفته است. رواج تماشای بهروز انواع مجموعههای تلویزیونی فرنگی بهعنوان یکی از رایجترین اشکال سرگرمی در چندسال اخیر، مخاطبان را در انتخاب، سختگیرتر از گذشته کرده. از سرنوشت محتوم رقابت کتاب با سریال که بگذریم، تولید انبوه داستانهای گیرایی که اغلب تریلرهای میخکوبکننده برای مخاطب هستند، نوشتن تریلر برای سرگرمی فارسیخوانان را کاری دشوارتر برای نویسنده کرده و شهسواری کار سختتر را دستگرفته؛ نوشتن تریلر جنایی فارسی؛ داستانی هیجانانگیز که قهرمانان آن در تهران امروز زندگی میکنند.
رمان شهریور شعلهور نوشته محمدحسن شهسواری داستان شهر تهران است. همه جا نویسنده از زبان شهراد شاهانی، قهرمان داستان از شهری روایت کرده که بهتدریج به شهری بیهویت و از ریخت افتاده تبدیل شده است. شاهانی تهرانگردی است که تهران را عاشقانه دوست دارد و از اینکه این شهر شهری نیست که او دوستش داشته اینگونه زبان به شکایت میگشاید؛ «مکانها، جادهها، کوچهها، خیابانها و درختها جزو حافظه بصری آدمها هستند و وقتی از کودکی آنها را هر روز ببینی بهشان احساس امنیت و ثبات میدهند. درست مانند آنکه پدر یا مادری را که هر روز میبینی از تو بگیرند. پس بیمبنا نیست که اگر گفته شود بخشی از اضطراب ملی ایرانیان که آنان را به یکی از عصبیترین ملت روی کره خاکی تبدیل کرده به تخریب مداوم حافظه بصری برمیگردد». این زمینهچینی و فضاسازی شهری با آدمهای ناشناخته در رمان شهریور شعلهور زمینه مناسبی را برای پیریزی و گسترش پیرنگ این رمان ژانر فراهم میکند. این رمان در ادامه داستان کتاب «مرداد دیوانه» آمده و در واقع روایتگر بخش بزرگتری از ماجراهایی است که در کتاب اول اتفاق افتاده و قصه از اینجا دوباره جان میگیرد که پلیس 48 ساعت بعد از ماجراهای مرداد داغ و دیوانه، شهراد شاهانی و ساغر سرایش را به همکاری فرامیخواند و آنها تازه متوجه میشوند که در ابتدای راهی قرار دارند که از آن گریز و شگفتی و مرگ و گلوله شعله میکشد. مرداد دیوانه با زندگی شهراد و بزرگ شدنش و بر باد دادن سرمایه پدری، ورشکستگی، معتاد شدن، سرقت و به زندان افتادن او شروع میشود و با ازدواج با منیژه دختر شریک پدرش ادامه پیدا میکند و با کشته شدن همسر و فرزندش، امیرعلی در تصادف با ماشین پورشه سفید رنگ به اوج میرسد؛ تصادفی که پای او را به باند «پست»؛ «پورشسواران تهران» و «است»؛ باند «اسبسواران تهران» باز میکند. شهراد حالا درگیر ماجراهای عمیقتری شده است که ادامه آن در رمان شهریور شعلهور گسترش مییابد. پلیس که در مرداد دنبال دستگیری شهراد بود در شهریور بهدنبال همکاری با او بهعنوان یک عنصر نفوذی در کلوبهای «پست» و «است» است. نتیجه اینکه قصه در این دو رمان همچون کوه یخی است که در مرداد فقط قله و در شهریور دامنه و بخشی که زیر آب قرار دارد را میبینیم.
3صحنه از رمان شهریورشعلهور نوشته محمدحسن شهسواری از نشر همیلا/ گروه انتشاراتی ققنوس، چاپ اول 1398بازخوانی و تصویرسازی شده است. با این روش امکان معرفی بهتر یک تجربه در عرصه ادبیات ژانری ثبت متفاوتی از زندگی شهری عرضه میشود.
تعقیب در فرشته
... چشمان کاوه تربیت شده بود وقتی توی ماشین است، حالا چه راننده باشد چه سرنشین، هر جسم متحرکی را گوشهای از ذهنش بسپارد تا اگر باز دیدش به آن حساس شود. تا به چهارراه پارکوی برسد سه بار آن موتورسوار را دیده بود که سعی میکرد فاصلهاش را با او حفظ کند. هیچ بعید نبود کاملاً تصادفی باشد اما تصمیم گرفت برای رفتن به خانه امن و سرزدن به مرجان، به جای آنکه از روی پل بیندازد چمران و از ولنجک برود، از زیر پل بیفتد توی ولیعصر. در ترافیک ولیعصر بعد از فرشته دیگر موتورسوار را ندید. باز هم اطمینان نکرد و تا سر زعفرانیه آهستهآهسته رفت و نه آن موتورسوار را دید و نه موتور جایگزینی. اما آنها که کاوه را تعقیب میکردند بدون شک این میزان از حساسیت او را میدانستند که یک پژو۴۰۵ زیر پل و یک سمند بعد از پل گذاشته بودند تا جایگزین موتورسوار شود. حالا پژو با خیال راحت در ترافیک مراقب یونس بود... .
کینه بامو
... تصادف، در تقاطع خیابان فرعی به اصلی اتفاق افتاده بود و هر دو خیابان را بسته بود. از المیرا خواست بیرون نیاید. خودش پرید پایین. بدنه ماشین را چک کرد. چراغش شکسته بود، گلگیر و صندوقعقب هم کمی تورفته بودند. تازه فهمید چهگیری کرده! اگر به طرف میگفت خسارتش را میدهد که پولی در بساطش نبود. ضایع هم بود جلوی جمع، المیرا پول بدهد. راه را بند آورده بودند و اگر میایستادند تا افسر بیاید حتماً جریمه مضاعف هم میشدند. همین حالا هم ماشینهای پشتی با بوق اعتراض میکردند. آخ منیژه! ممکن نبود خداوندگار نظم اگر دیر برسد، او را ببخشد. اینقدر هم بیوجود نبود که المیرا را تنها بگذارد. المیرا آمد پایین. یکجور معذرتخواهانه به شهراد نگاه کرد و بعد به راننده گفت: «معلومه که مقصر ما هستیم. خیلی ببخشید. راه رو بند آوردیم. بیایید کنار. من خسارتتون رو میدم الآن.»
مرد، دمِ موشی موهایش را با دو دست صاف کرد و گفت: «زکی. از کجا تا فرمونو نچرخوندم به راست، نزدید به چاک. نه آبجی. اول پول رو رد کنین.»
مرد خلاف هیکلش، صدای پُری داشت. شهراد پرید جلو و سینهبهسینهاش ایستاد. راننده سرش را بالا آورد. تازه آن موقع هم تا سر شانههای شهراد نمیرسید. مرد گفت: «چخه بچه قرتی! برو کنار باد بیاد!»
شهراد یقهاش را گرفت و چند باری محکم تکانش داد. صدا در گلوی مرد میشکست اما از فحش دادن دست برنمیداشت. سه،چهار مرد جوان و میانسال پریدند جلو و شهراد را بین خودشان گرفتند و یکی دو مشت هم حواله کمر و سینهاش کردند. کینه بامو را در غیظ نگاه و کف دور لبهایشان میدید. المیرا جیغ میکشید. شهراد فریاد زد: «چیزی نشده. داد نزن.» همان راننده تاکسی سبز خیلی بانشاطتر از قبل گفت: «مرتیکه زدی ماشین آقا رو ترکوندی حالا یقه هم میگیری؟»
گریه المیرا شدیدتر شد. شهراد دلش داشت جر میخورد. داد زد: «گریه نکن.» المیرا در دم ساکت شد اما تا آمد با راننده تاکسی حرف بزند باز گریهاش گرفت: «آقا به خدا ما بهشون گفتیم خسارتشون رو میدیم. ایشون قبول نمیکنن.»
راننده تاکسی گفت: «پولت رو به رخ ما نکش آبجی. باید هم بدی.»
المیرا گفت: «چشم.»
راننده تاکسی گفت: «باریکالله خواهر جیگر جون.»
شهراد تا آن لحظه، قصد نداشت دعوا کند اما لحن کثیف راننده تاکسی، راه رسیدن خون به مغزش را سد کرد. با تقلا خودش را از دست جوانها رها کرد و با سر رفت توی صورت راننده. بعد هم افتاد رویش و مشتهایش را که در این 6ماه زیر نظر بیژن قوتی گرفته بودند حواله دو کلیهاش کرد. همزمان سه،چهار نفر ریختند رویش و با لگد سعی کردند آنها را از هم جدا کنند. همینطور ماجرا ادامه داشت تا چیزی محکم خورد پس سرش و گیج شد... .
سه ضربه کارد
.... مهرک وارد بیمارستان شد. گوشی را روی ویبره گذاشته بود. میثم بود.
«ما اول سنایی هستیم. چه خبر؟»
«دوستتون جنب گلفروشی توی میدون ایستاده.»
بعد ساغر رنگ و شماره پلاک پژو را داد. فقط سیثانیه بعد دو تا ماشین شاسیبلند با چراغهای خاموش جلوی دیدش آمدند. کنار خیابان زدند روی ترمز. شب هنوز خیلی شب بود. از هرکدام از ماشینها سه نفر پایین آمدند. ساغر در باریکه نوری که از بیمارستان به اطراف گلفروشی میرسید میثم و آن رفیقش یاسر، همان کوه عضله را تشخیص داد. یاسر جلوتر از بقیه بود. با وجود چاقویی که از شهراد چند روز پیش خورده بود اما باز هم قبراق بود. رفت سمت در راننده پژو. با دست چپ دستگیره را فشار داد. معلوم بود هرمز خیلی آدم محتاطی بود. در ماشین قفل بود. آنکه از همه ریزهمیزهتر بود سمت در شاگرد دوید. دست توی جیبش کرد. کمی از ماشین فاصله گرفت و آنچه در مشتش بود پرت کرد سمت شیشه ماشین. شیشه پودر شد. ساغر میدانست تکههای خرد شده داخل، شمع ماشین است. بعد جوان بهسرعت با دو ضربه آرنج، کل شیشه را پایین آورد. قفل را باز کرد و بعد خم شد توی ماشین. اما بلافاصله خودش را کشید عقب. ساغر میدید که لبهایش را گاز میگیرد و بلافاصله فهمید چرا. خون از دستش جاری بود. معلوم بود هرمز با چاقو او را زده است. اما دیگر خیلی دیر شده بود. نفر دیگری در عقب را باز کرد و گرچه او هم ضربه چاقو خورد اما بالاخره توانست قفل در سمت خود هرمز را باز کند. پشت ماشین سمت ساغر بود. دقیق نمیفهمید چه اتفاقی دارد میافتد اما برقِ صیقل یافته چاقوی سه نفر از آنها را میدید که قبل رفتن توی ماشین، میدان را میشکافت. یاسر همچنان سمت هرمز بود و بالا و پایین رفتن قاطعانه چاقوی او بیشتر دیده میشد. پس حتماً چپدست بود. کمی بعد هر سه کنار کشیدند و نزدیک دو نفر زخمی اول ایستادند و با چشمهای چرخان دوروبر را میپاییدند. میثم با تمام صدوبیست کیلویش جلو آمد و چاقو را از دست یاسر گرفت. ساغر دید که یکدو جملهای گفت و بعد دست چپش را داخل ماشین برد. بعد که بیرون آمد نیمی از تنِ تار هرمز بیرون کشیده شد. میثم سه بار چاقو را فرود آورد که حرکات دستانش نشان میداد چقدر ناشیانه است. با اینهمه بعید بود حتی قبل ضربات او جانی در هرمز مانده باشد. نورِ جلوی در بیمارستان شیار خورد. ساغر دید که مهرک در درگاه ایستاد. فهمیده بود چه اتفاقی افتاده. فقط یکلحظه شوکه شد انگار. بعد بیمعطلی دوید سمت خیابان خردمند. از جمع فقط یاسر او را دید. چاقو را از دست میثم بیرون کشید و خیز برداشت دنبال دختر. ساغر ماشین را روشن کرد. با چراغ خاموش حرکت کرد و دنبالشان حرکت کرد.