دردسرهای سنجرزاده
فرزام شیرزادی _ داستاننویس و روزنامهنگار
آقای س ـ سنجرزاده از آن کارمندهای وقتشناسی بود که همیشه رأس ساعت 8صبح کارت میزنند و زودتر از 4 عصر از ادارهشان بیرون نمیروند. جز اینها مردی بود که در اداره و خانه اغلب کارهایی را که بهعهدهاش بود و نبود انجام میداد. دلش نمیخواست عین لاستیک زاپاس باشد که فقط وقت ناچاری درش بیاورند. همین روحیه باعث شده بود تا آنجا که میتواند برای هر کار بیهوده و باهودهای تا جایی که میتواند جان بکند. بهرغم همه اینها روزی که گرفتار شد یکباره یادش آمد فراموش کرده دفترچه بیمه خودش و زنش را برای تمدید ببرد به شعبه نزدیک محل کارش. وقتی فهمید دفترچه مهر تمدید ندارد، نصفهشب بود. قرار بود دومین بچهشان سه هفته بعد به دنیا بیاید که یکهو نیمهشب، سرزده لگد زد و آهنگ آمدن ساز کرد. سنجرزاده دستپاچه با دمپایی پرید پشت فرمان و به اولین بیمارستان که رسید راند تو حیاط و زنش را به کمک نگهبان خوابزده سوار ویلچر زهوار دررفتهای کرد و تا آمد بهخودش بجنبد و دریابد کجاست و با خودش چند چند است، زنی سفیدپوش از در اتاق عمل بیرون آمد و گفت که مبارک است و پسر است و.... سنجرزاده بهتزده لبخندی محو روی لبش خشک شده بود. لبخند همینطور ماند و ماند تا روزی که جرینگی 15میلیون و صدوهفتهزارتومان داد به صندوقدار شیفت صبح بیمارستان خصوصی. صندوقدار گفت که بیمه تأمین اجتماعی قبول نمیکنند و تازه تاریخ دفترچه هم گذشته. سنجرزاده دو روز مرخصی گرفت. پول قرض کرد. زنش را برد خانه. با تتمه قرضها چند بسته پوشک و شیرخشک و روغن بدن بچه و شامپو خرید. بعد افتاد دنبال تمدید دفترچه تا بخشی از 15میلیون و صدوهفتهزارتومانی را که سلفیده و دمارش را درآورده بگیرد. جایی که قرار بود دفترچه را تمدید کند نزدیک ادارهاش بود. سنجرزاده وقتی رسید آنجا دستگاه نوبتدهی خراب بود. در چند صف طولانی عدهای چسبیده به هم ایستاده بودند. خلق کله میکشیدند و جلو صف را نگاه میکردند. گاهی همدیگر را هل میدادند برای رسیدن به پیشخانها. پیرمردی در و بیدر لیچار بار زمین و آسمان میکرد. بقیه بیتفاوت بودند. دو نفر از راه رسیدند و خودشان را چپاندند وسط صف. مترصد این بودند که زودتر برسند جلو صف و کارشان را به سرانجام برسانند. سنجرزاده هم دست بهکار شد. دید اگر بخواهد مؤدب یک گوشه بایستد کلاهش پس معرکه است. زد به دل جمعیت و از پهلو خودش را تپاند میانه یک صف کج و معوج. چند نفر ته صف فحش دادند. برنگشت جواب دهد. نگاهشان هم نکرد. فشار جمعیت چنان زیاد بود که هول مرگ به جان سالخوردههای صف نیش میزد. نزدیک ظهر موفق شد دفترچه را تمدید کند. از آنجا که از طفولیت عاشق کپی بود، از روی هر مدرک با ارزش و بیارزش کپی میگرفت و این علاقه سالیانش به کپی، به دادش رسید. از مدارک بیمارستان، هر چه کپی خواستند داد. کل مدارک را بهم منگنه کردند و به سنجرزاده رسید دادند. پرسید: «چقدر میدهند؟ آخه...» مسئول تشکیل پرونده دوید تو حرفش: «سه، چهار هفته دیگه. مبلغش هم همون وقت معلوم میشه. زیاد هم دلتو صابون نزن. چیز زیادی دستتو نمیگیره.» سنجرزاده مغموم و تو لب پلههای مرمری شعبه بیمه را پایین آمد. بچهاش هنوز نیامده نقره داغش کرده بود. نفله و پریشان از تو پیادهراه باریک و توسری خوردهای لخلخکنان راه افتاد سمت خانهاش.