دختر بیستسالهای که کتاب میفروشد نمایشنامهنویسی میخواند و عجیب، آرام است
وقتی داستان مینویسم، شادم
مهوش کیانارسی :
فروشگاه شکیل و چشمنوازیاست. وارد که میشوم، دختر بسیار جوانی را در حال صحبت با خانمی میبینم. از جوابها متوجه میشوم که دختر جوان، فروشنده است. به طرف من که میآید، میگویم صبر میکنم تا کارش تمام شود. بعد از رفتن مشتری، بهآرامی و بدون هیچ ابهام و سوالی در چهرهاش به توضیحاتم گوش میدهد و چنان سریع و بدون مکث، میز کارش را برای نشستن و شروع مصاحبه نشان میدهد که گویی از قبل کاملا با موضوع کار من آشنا بوده است.
کارتون چیه؟
کتابفروشی.
اینجا کار میکنین یا مال خودتونه؟
پدرم صاحب اینجاس؛ من کارمندم. یهجوری خونوادگی میگردونیم اینجا رو.
چند نفر هستین؟
5نفریم؛ پدر و مادرم، من و برادرم و برادردیگهم که هنوز خیلی کوچیکه.
(مشتری میآید. مطابق معمول از اول گفتهام که هر وقت مشتری آمد به کارش برسد؛ من صبر میکنم. عذرخواهی میکند و بلند میشود.)
چند ساله به این کار مشغولین؟
3سال.
قبل از این چکار میکردین؟
پدرم ناشر بود. من چون سنم کم بود، کار نمیکردم؛ محصل بودم، دبیرستان میرفتم.
چطور شد که به این کار مشغول شدین؟
الان همزمان، ناشر و کتابفروشیم. قبلا فقط نشر بود. پدرم وقتی من و برادر دوقلوم 15ـ14ساله بودیم، ما رو فرستاد نشر، برای کارآموزی. رفتیم و 4ـ3سالی اونجا کار کردیم؛ برای آشنایی با محیط فرهنگی. (مشتریای که قبلا راهنماییاش کرده، میآید و سوال دیگری میکند. او با آرامش جواب میدهد و حرفش را با من پی میگیرد.) بعد من و برادرم به بابا اصرار کردیم که کتابفروشی بزنیم.
چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟
الان20 سالمه. دارم ادبیات نمایشی میخونم. ترم دوم هستم.
دوس داشتین کار دیگهای میکردین؟
کار دیگه، دوس دارم بنویسم. نویسندگیو دوس دارم. البته دارم مینویسم؛ یعنی خیلی دور از دسترس نیست برام. من جز کتابفروشی، همین الانم قصه مینویسم.
چند تا قصه نوشتین؟
الان 2تا. تازه شروع کردهم. نمایشنامهنویسی میخونم ولی داستان مینویسم.
چه موقع احساس شادی میکنین؟
(مکث میکند. میخندد.)
چرا میخندین؟
چون خیلی گستردهس. اگه بخوام معمولی فکر کنم یعنی روال معمولیش رو بخوام در نظر بگیرم، روزایی که با مشتریا خوب برخورد میکنم و میتونم اینجا رو براشون به یه فضای دلنشین تبدیل کنم و بتونم کتاباییو که باید فروخته بشن بفروشم، شادم و میتونم تو کار، حس خوببودن داشته باشم.
(مشتری دیگری میآید. کتابی را برمیدارد و خودش پولش را با کشیدن کارت حساب میکند و رو به او که در گوشه دیگر فروشگاه با مشتری دیگری حرف میزند میگوید: «برگه پرداختشو میذارم اینجا.» همانطور که گفته، برگه را میگذارد و میرود. مردی وارد میشود و نشانی دفتر پیشخوان را میپرسد. او با حوصله جواب میدهد. آرامش عجیبی در رفتار و نرمی خاصی در لحن حرفزدنش هست که به هیچوجه با سن کمش تناسب ندارد.)
وقتی خوب داستان مینویسم، وقتی کتاب خوبی میخونم، حس میکنم شادم. توی خونه بانشاطم؛ وقتی رابطه خوبی با خونواده دارم و حس میکنم که دارم دلنشین برخورد میکنم، شادم.
پدرتون چند ساله انتشاراتی دارن؟
اولین شغلشون بوده. زمان دانشگاه تو نشر کار میکردهن. بعدها خودشون یه نشر زدهن. همیشه شغلشون همین بوده.
در چه رشتهای تحصیل کردهن؟
زمینشناسی. تو رشته خودشون کار نکردهن؛ حتی یه مدت پیراپزشکی خوندهن ولی تو اون زمینه هم کار نکردهن.
فروش کتاب چطوره؟
از فروش، کلا که راضی نیستیم. هیچکس تو کار کتاب اونطور که باید، راضی نیست؛ نسبت به بقیه کارا. باید حتما آدم علاقه داشته باشه که تو این حوزه کار کنه چون درآمد چندانی نداره. اینجا یه فصلایی از سال، خوبه؛ مثلا دم عید خوبه؛ مهر که مدرسهها و دانشگاهها باز میشه خوبه. تابستونا خیلی بده؛ انگار مردم تابستونا هیچ کاری نمیکنن؛ کتابم نمیخونن!
(خیلی تعجب میکنم. بلافاصله یاد دوران تحصیلی خودم در دبیرستان میافتم که تا امتحانات آخر سال تمام میشد بدون فوت وقت سراغ کتابهای غیردرسی که در زمان مدرسه نمیتوانستم بخوانم میرفتم و برای جبران خستگی امتحانات و حتی از حرصی که داشتم حتما در همان شکل و شمایل درسخواندن، کتاب میخواندم.)
آدم فکر میکنه تابستونا باید برعکس باشه!
دقیقا؛ ولی یه رخوتی دارن تابستونا. برعکس، دانشگاها و مدرسهها که باز میشه ترغیب میشن کتاب بخونن.
چه نوع کتابایی دارین؟
کتابای حوزه عمومی مث ادبیات، فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی و زبان؛ هم آموزش زبان، هم کتابای اورجینال خارجی.
بیشتر، چه مشتریایی دارین؟
بیشتر کسایی که مییان، خانمن؛ بیشتر هم ادبیات میخونن؛ رمان یا روانشناسی. آقایون بیشتر، تاریخ، فلسفه و همون ادبیات. آقایونی که مییان، سنشون زیاده؛ یعنی پسر جوون خیلی کم مییاد. پیرمردا
بیشتر مییان؛ کسایی که کاری ندارن و بازنشسته شدهن.
چه سنی؟
شاید بازنشستههای 60ـ50 به بالا. جوونا کلا کتابای تاریخی نمیخونن. خانمای کارمند یا دانشجو زیاد مییان اینجا.
مشتریای زن چه سنی دارن؟
حدود 30 یا 40سال.
مشتری زن بیشتر دارین یا مرد؟
خانما بیشتر مییان، خیلی بیشتر. اصلا تکوتوک آقاها مییان؛ مگه اینکه دوستان مجموعه خودمون که بیشتر آقا هستن بیان. بیشترشون شاعر، نویسنده یا فیلسوف هستن.
با وجود این میگین خانما بیشترن؟
بله، حتی برای جلسههای کتابخونی که ما میذاریم بیشتر خانما مییان؛ آقایون یا اصلا نمییان یا خیلی کم.
مشتریای زن، شاغلن یا خانهدار؟
فکر میکنم شاغل باشن؛ کارمند، بیشتر.
چطور متوجه میشین؟
از فرم لباساشون میگم یا اینکه تو گپوگفت با مشتریا متوجه میشم که کارمندن یا شاغلن حداقل.(یک مشتری میآید و سیدی میخواهد. فروشگاه، بزرگ است و من تازه چشمام به قسمت فروش سیدی و اجناس دیگر میافتد. بعد از رفتن مشتری برایم چای با بیسکوئیت میآورد. با اینکه برای تمامشدن
زودتر کار گفته بودم که چای میل ندارم.)
غیر از کتاب چیزای دیگه هم میفروشین؟
آره؛ لوازمالتحریر، تقویم، زیورآلات، ماگ، مجلههای خارجی، تابلوی نقاشی، گلدونای کوچیک کاکتوس و ... .
همیشه اینقدر آروم هستین یا بهخاطر فضای کاری اینجاس؟
(میخندد.) آرومه؟ لابد دیگه. من کلا کمحرفم. اینجا هم فضا ایجاب میکنه که آدم یواش صحبت کنه. مردم مییان اینجا که مطالعه کنن یا حتی وقتی کتاب انتخاب میکنن هم یه بخشاییو میخونن. باید فضا ساکت باشه. آدما دوس دارن بیان یه جا که دور از شلوغی باشه.
توی خونه یا با دوستاتونم آرومین؟
ما تا 12شب اینجاییم. توی خونه هم آرومم. زیاد صحبت نمیکنم. دوستای زیادی ندارم. دانشگاه میرم و اینجا کار میکنم.
دوس دارین زندگیتون چهجوری باشه؟
دوس دارم ساعتای بیشتری تنها باشم یا توی خونه باشم؛ یعنی کمتر کار کنم. دوس دارم بیشتر وقت کنم چیزاییو که دوس دارم بخونم یا بنویسم. خیلی دوس دارم مسافرت برم. ما حتی عید هم مییایم سر کار. جمعههام مییایم؛ سیزدهبهدر و 22بهمن؛ همه رو اومدیم. چون خونوادگی اینجاییم بالاخره هر ساعتی از روز، یکیمون اینجاس و خیلی نمیتونیم مسافرت بریم. (میخندد.) کلا اصلا نمیتونیم بریم.
ساعت کار و روزای کاریتون چهجوریه؟
من هر روزی که دانشگاه نباشم مییام اینجا؛ حتی شیشونیم عصر هم که کلاسم تموم بشه مییام اینجا. خیلی کم پیش مییاد که نیام. حالت عادی از سهونیم تا شب؛ یعنی صبحم آزاده. البته چون تا دیروقت اینجام، تا ظهر میخوابم. بقیه وقتم به حموم و ناهارخوردن و حاضرشدن میگذره.
وقتی کلاستون شیشونیم تموم میشه، تو فروشگاه حتما یکی هست؛ چرا مییاین؟
نه! اینجوری نیس که بتونم نیام؛ چون بهترین حالت اینجا اینه که 2نفر باشیم.
امروز شما تنهایین؟
امروز، صبح اومدم. عصرا بقیه مییان. یه روز تو هفته صبح مییام چون عصرش کلاس دارم. همه خونواده مییان اینجا. دوستامونم بخوان ما رو ببینن، مییان اینجا.
خونه رفتوآمد ندارین؟
نه، اصلا. برای خواب میریم خونه. بابام که بیاد، میره سراغ نشر؛ اصلا تو کتابفروشی نمیمونه. منم و برادرم، با مادرم و یه نفر دیگه.
خونه مال خودتونه؟
نه، اجارهس.
درآمدتون به زندگیتون میرسه؟
والا نه واقعا! حوزه فرهنگ، حوزهایه که نسبت به کاری که آدم انجام میده درآمد کمی داره اما خب میگذره.
واقعا دچار مشکل مالی میشین؟
من همه خرجای خودمو، خودم میدم؛ حتی شهریه دانشگاه. هر روز توی کشمکش پرداخت پول کتاباییم. از اونور یه سری وارد میشه؛ یعنی بیشتر یربهیر میشه تا سود باشه.
بیشتر یربهیر بشه، هزینه ماهانه از کجا مییاد؟
همینطور از لابهلا مییاد. ما تازهتأسیسیم؛ 3 ساله باز کردیم. امیدواریم بهتر بشه. مامانم 2جا کار میکنه؛ صبحا یه نشر دیگه کار میکنه، عصرا مییاد اینجا.
چه تفریحی دارین؟
(باز میخندد؛ ایندفعه شدید!)
تفریح؟! خب کارایی که میکنم برام لذتبخشه. تفریح جداگونهای از کارم ندارم.
چه مشکلی دارین؟
بیشتر، همون کمبود وقت و پرداخت شهریه که یکی از دغدغههامه. خیلی روزا میشه که حس شادی ندارم، چون آدم فکر میکنه هر قدر بیشتر کار میکنه، به اون نتیجهای که باید، نمیرسه.
چه نتیجهای؟
یه چشمانداز مطمئن برای آینده؛ آینده مالی. از اون مدرکی که من در نهایت بعد از 4سال قراره بگیرم، استفادهای نمیتونم بکنم. حتی فکرکردن به یه امر طبیعی مث خریدن خونه، برای کسی مث من تقریبا غیرممکنه. با مدرک من کاری نمیشه کرد؛ با مدرکم نمیتونم هیچجا استخدام بشم. مگه بنویسم... یا همین کاری که الان دارم میکنم.
برای شروع یه زندگی مستقل، خریدن خونه یکیشه؛ چیزای واجبتری هم هس؛ مث دکتررفتن و غذاخوردن؛ اگه بخوام مستقل زندگی کنم، نمیتونم.
چقدر حقوق میگیرین؟
چون پدرمون صاحب اینجاس، کمتر از قانون کار میگیریم. من اگه 160ساعت و خردهای کار کنم 700تومن میگیرم که اینقدر نمیشه؛ مثلا این ماه 130ساعت شده.
تو زندگی چیزی هس که ازش بترسین؟
(میخندد. فکر میکند.) سوال سختیه. فکر چیزی نیست که بترسم یا ذهنمو درگیر کنه منتها چیزایی هستن که دوس ندارم اتفاق بیفتن.
مث چی؟
مث اینکه نتونم نویسنده بشم؛ نتونم آدم خوشفکری بشم؛ اینکه یه آدم سطحی بمونم؛ یعنی به بینش یا جهانبینیای که دنبالشم نرسم.
(دنیای ذهن این دختر 20ساله چه عجیب و جالب است! انسان را حسابی دنبال خودش میکشد.)
چه جهانبینی یا بینشی؟
پیداکردن خط فلسفیای که میخوام با اون دنیا رو ببینم یا توی نوشتههام باشه. از الان نمیدونم. امیدوارم پیداش کنم. امیدوارم شخصیت خلاقی باشم.
زندگی خوب به نظر شما چهجور زندگیایه؟
فکر کنم رضایتمندی، به امکاناتی که آدم داره، بستگی نداره؛ بیشتر، یه حس یا مهارته که میتونه تو هر شرایطی وجود داشته باشه اما مسلما یهسری امکانات حداقلی برای رضایتمندی لازمه که میتونن تاثیر بذارن.
یه کم این رضایتمندیو که به امکانات وابسته نیست توضیح بدین.
(بلافاصله جواب نمیدهد. فکر میکند.)
بابا همیشه یه مثالی میزنه؛ یه فیلمی دیده که توش یه آدم، خیلی زخمی بوده؛ توی یه جنگلی در حال مردن بوده؛ خیلی میترسیده و دوستاشو صدا میکرده. بعد یه نفر که کنارش بوده، میگه تو وضعیتت اینجوریه؛ در حال مردنی؛ زخمت خیلی بزرگه؛ تنها کاری که میتونی بکنی اینه که این لحظه رو آروم بگذرونی. بعد اون آدم شروع میکنه به لبخندزدن و فکر میکنه که حداقل میتونه آروم بمیره. من نیچه رو دوست دارم. فکر میکنم آدم باید زندگی رو با تمام کموکاستیاش، در وهله اول بپذیره و وقتی بپذیره میتونه اونجوری که باید و شاید تغییرش بده. نیچه میگه ما نباید با غرایزمون مشکلی داشته باشیم؛ میگه هر ایدئولوژی، گریزگاهیه برای کسایی که نمیخوان بپذیرن که زندگی اینجوریه. وقتی نمیپذیرن، مسلما برخوردشون با زندگی سختتره.
اول که هدفم رو گفتم خیلی راحت مصاحبه رو پذیرفتین. قبلا در این مورد چیزی شنیده بودین؟
نه، نشنیده بودم اما خب پیش مییاد. دوستای روزنامهنگار زیاد دارم. یکی از راهایی که باعث میشه آدما با رضایت و شادی بیشتری زندگی کنن اینه که همدیگه رو درک کنن؛ حتی اگه یکی کار اشتباهی انجام میده؛ حتی اگه مرتکب قتل بشه. اگه آدم خودشو جای دیگری بذاره خیلی راحتتر میتونه کاریو که اون انجام داده بپذیره.
حتی قتل؟
باید ببینیم طرف چه تجربههایی تو زندگی داشته و چه بلاهایی سرش اومده. این در واقع جامعهس که اون آدمو رشد داده. در واقع مشکل از جامعهایه که اونا توش اجتماعی شدهن؛ از بستر اجتماعی که توش فرهنگی شدهن.
کتابا خاصیتشون اینه که یادمون میدن خودمونو جای اونجور آدما بذاریم؛ مثلا افسانه مدهآ، داستان زنیه که بهخاطر عشق به شوهرش بچههاشو میکشه؛ بهخاطر حسودی به بچههاش، بهخاطر توجه شوهر به بچهها. شوهر با زن دیگهای ازدواج کرده بوده. وقتی آدم این کتابو میخونه میتونه زناییو که تو حوادث هستن و قتلی انجام دادهن، بیشتر درک کنه.
مدهآ در حقیقت وارثای مردی رو که با زن دیگهای رفته، کشته.
نکته دیگهای هست که بخواین بگین؟
نه، فکر کنم درباره همهچیز حرف زدیم.