رامبد خانلری نویسنده داستانهای ترسناک از تجربه تازهای در ارتباط با خوانندگانش میگوید
مدیون رامبد 165کیلویی هستم
نیلوفر ذوالفقاری
رامبد خانلری، نویسنده ژانرنویسی است که موفق شد برای نخستین مجموعه داستان خود یعنی «سرطان جن»، نامزد نهایی دریافت جایزه ادبی جلال آلاحمد شود و جایزه مهرگان را دریافت کند. هرچند کتابهای بعدی او هم با استقبال علاقهمندان به داستانهای فانتزی مواجه شدند، اما او با «هنر چاق بودن»، توانست توجه گروه دیگری از مخاطبانش را جلب کند. تجربه شخصی کاهش وزن بیش از 80کیلویی، دستمایه حرفهایی شد که نویسنده در هنر چاقبودن با خوانندگانش زده و خودش معتقد است این بار داستان ننوشته است. با رامبد خانلری از ژانرنویسی، دنیای داستان و البته تجربه هنر چاق بودن گفتوگو کردهایم.
از چه زمانی تصمیم گرفتید نوشتههایتان را دیگران هم بخوانند؟
حوالی سال اول دانشگاه بود؛ حدود 19سال پیش. آن موقع بهنظرم داستان مینوشتم اما حالا به آنها طرح داستان میگویم.
تصورتان این بود که نوشتن قرار است شما را به کجا برساند؟
من همیشه بلندپرواز و جاهطلب بودهام و متأسفانه یا خوشبختانه، هیچوقت واقعبین نبودهام. آن اوایل که محدودیتهای در مسیر موفقیت را نمیدیدم، فکر میکردم با همین طرحهای داستانی قراراست قلههای داستان دنیا را فتح کنم. تصور میکردم قرار است داستانهایم جوایز مختلف را بگیرند، در کشورهای مختلف چاپ و پرفروش شوند و فکر میکردم وقتی از یک فرد معمولی به یک نویسنده تبدیل شویم، همانطور با ما برخورد میکنند که با یک بازیگر یا خواننده معروف.
دوست داشتید مشهور شوید؟
همیشه شهرت را دوست داشتهام.
اولین کتابتان چه زمانی منتشر شد؟
سال 92نخستین کتابم چاپ شد. من خوششانس بودم و دوستان خوبی داشتم. در این مسیر مردم خیلی به من لطف داشتند. خیلی وقتها به داستانهایی برمیخورم که خیلی بهتر از داستانهای مجموعه اول من هستند و با خودم فکر میکنم چه شد که مردم سرطان جن را دوست داشتند؟ جایی که حالا هستم خیلی عقبتر از آن تصورات اولیهام است، اما واقعیت این است که آن تصورات کمی کودکانه بودند. آن روزها شناختی از فضا و دنیای داستان نداشتم.
سرطان جن مسیر حرفهای شما را تغییر داد؟
من خودم را مدیون این کتاب میدانم؛ هم جوایز خوبی گرفت و هم با استقبال مخاطبان مواجه شد. انگار من با این کتاب 20سال به جلوتر رفتم.
چرا سراغ ژانرنویسی رفتید؟
من در نوشتن، سواد آکادمیک نداشتم. رشته تحصیلی من هم فنی مهندسی بود و خیلی تجربی وارد دنیای نوشتن شدم. قبل از این با کمیکاستریپ، نوشتن سناریوی بازی و انیمیشن کار را شروع کرده بودم. اما اتفاقی که دنبال آن بودم در این فضاها نمیافتاد. سعی کردم چیزی که در ذهنم هست را روی کاغذ بیاورم و به این ترتیب داستانم شکل گرفت. فضای داستان هم ژانری بود. شاید حتی آن موقع نمیدانستم داستان ژانر یعنی چه، اما چون فیلم و داستان ترسناک دوست داشتم، به شکل تجربی این کار را انجام میدادم. من ژانر مینوشتم اما نمیدانستم که این ژانر نوشتن است. همیشه دوست داشتم کاری را انجام دهم که آن را بلدم. بعد شروع کردم به خواندن و یاد گرفتن درباره ژانر و به همینخاطر هم مدام مشغول بازتولید هستم. در «سورمهسرا» سعی کردم چیزهایی را که یادگرفتهام پیاده کنم. حالا هم مشغول نوشتن داستان «دم اسبی» هستم و تا این لحظه فکر میکنم راه را درست رفتهام، هرچند ممکن است باز هم سوادم قد بکشد.
کدام داستان ژانر شما را تحتتأثیر قرار داده بود؟
اولین داستان ژانر که مرا به ادبیات داستانی علاقهمند کرد، داستانی از شرلوک هلمز بود. با این داستان بود که فهمیدم نوشتن و خواندن را دوست دارم. بهخاطر این کتاب بود که شروع کردم به کتاب خریدن با پولتوجیبیهایم. به این ترتیب من به دنیای داستان قدم گذاشتم. اما در سالهای اخیر، داستانی به نام «اقیانوس انتهای جاده» از نیل گیمن که بیشتر بهعنوان نویسنده کودک و نوجوان شناخته میشود، به من در مسیر نوشتن انرژی عجیبی داد. حس کردم وظیفه دارم حال خوبی را که این داستان به مخاطبانش میدهد، من هم دستکم یکبار با داستانهایم برای مخاطبانم ایجاد کنم.
چطور سراغ یادگیری آکادمیک داستاننویسی رفتید؟
یک دوره در کارگاههای داستاننویسی شرکت کردم و بعد شروع کردم به خواندن و نوشتن. فهمیدم بزرگترین کارگاه این است که زیاد بخوانم. یک منطقه طلایی وجود دارد که میگوید هر 10صفحهای که میخوانید، 1صفحه بنویسید. هنوز هم خواندن داستان برایم جذابیت بیشتری از نوشتن آن دارد. گاهی با دوستانی مواجه میشوم که میگویند الان دیگر وقت داستان خواندن نیست و باید سراغ مطالعه نظری رفت. اما من هنوز بیشترین لذت را از خواندن داستان میبرم.
ادبیات و داستان چه تأثیری در زندگی شخصی خودتان داشته است؟
من از کودکی، بچه دروغگویی بودم! دروغهایم البته خیالپردازیهای دنیای کودکانه بود و بهنظر خودم دروغ نمیگفتم. نوشتن پناهگاهی برای من بود. از وقتی شروع کردم به نوشتن دیگر کسی به من نمیگفت دروغگو. زمانی بود که مهندسی میخواندم و وقتی مشغول بازی کامپیوتری میشدم، پدرم تذکر میداد که این بازیها آب و نان نمیشود و باید سراغ درس بروم. اما وقتی چندباری داستان بازی نوشتم، پدرم خودش به دیگران میگوید که این بازیها به شغل من مربوط است. نوشتن پناهگاهی شد برای اینکه بتوانم همه کارهایی را که دوست دارم انجام دهم.
اگر نویسنده نمیشدید سراغ چه کاری میرفتید؟
اگر نویسنده نمیشدم، دوست داشتم خواننده شوم. متأسفانه صدای خوبی ندارم البته حالا دیگر صدای خوب برای خواننده شدن؛ خیلی مهم نیست. وقتی به تماشای کنسرتی میروم، زمانی که خواننده با 2هزار علاقهمند به کارش چشم در چشم میشود، آن لحظه را خیلی دوست دارم. شاید هیچ شغلی این فرصت را به فرد ندهد. در واقع تجربه آن لحظه و حس آن برایم جذاب است.
معمولا نویسندهها اهل خلوتگزینی هستند، این علاقه شما به شهرت با این روحیه معمول که از نویسندگان میشناسیم، در تفاوت و تناقض نیست؟
حس میکنم همین فرق به من کمک کرد. مگر من چقدر میتوانم در خلوت و انزوای خودم داستان خلق کنم؟ مگر چه تجربهای از تنها زندگی کردن دارم که آن را بنویسم؟ حس میکنم مخاطب هم به این حرکت کردن در داستان احتیاج دارد. وقتی در شهر قدم میزنی و با آدمها معاشرت میکنی، میفهمی که چه دوست دارند و با آنها آشنا میشوی، بعد میتوانی از زبان خودشان برایشان بنویسی. شاید اصلا همین برگبرنده کار من بوده است.
تجربه کاهش وزن برای شما فراتر از یک تجربه شخصی است که در آثارتان هم ورود پیدا کرده. قبل از این تغییر تلاشهای ناموفق هم داشتید؟
صادقانه بگویم، خیر. همیشه عاشق لباس بودم اما غذا را هم خیلی دوست داشتم، به همین دلیل تلاش عجیب و غریبی برای کاهش وزن نکردم. فقط یکبار در سالهای دانشگاه تلاش کردم و از 115کیلو، به 95کیلو رسیدم. اما بعد همهچیز به وضعیت قبل برگشت. من در آخرین روزهای پیش از کاهش وزن، 165کیلو بودم.
پس چه شد که ناگهان دست به تغییر به این بزرگی زدید؟
فیلم عروسیام باعث شد. من بارها مجبور شدم فیلمی را ببینم که با تمام وجود، دوست نداشتم آن را ببینم. آن شب بهترین شب زندگی من است اما من از دیدن تصویر خودم فرار میکردم. همیشه تنها تصویری که از خودم در آینه میدیدم، تصویری تخت و بدون بعد در ذهنم میساخت. وقتی خودم را در فیلم عروسی دیدم، انگار ناگهان واقعیت پیش چشمام پررنگ شد. مدام منتظر بودم دیگران هم به این همه تفاوت بین من و همسرم اشاره کنند اما هیچکس چیزی نمیگفت و این بیشتر مرا آزار میداد. از اینجا بود که تصمیم گرفتم وزنم را کاهش دهم، جراحی کردم و بعد هم 2سال با ورزش و پرهیز غذایی وزنم را کنترل کردم.
چرا تصمیم گرفتید این موضوع شخصی و خصوصی یعنی کاهش وزن را وارد فضای ارتباطی با مخاطبانتان کنید؟
همهچیز از یک روز عجیب شروع شد. من به وزن فعلی رسیده بودم، از خودم راضی بودم و فکر میکردم همسرم هم همین نظر را دارد. یکی از دوستان فیلمی قدیمی برایمان فرستاد و همسرم با دیدن آن، ساکت شد و به فکر فرورفت. وقتی دلیل این تغییر حال را پرسیدم، گفت که بهنظرش آن رامبد، خیلی شلوغتر و مهربانتر بوده است. این عین واقعیت است، بهنظر خودم هم آن رامبد حس میکرد باید با بقیه بیشتر مهربان باشد و با آنها معاشرت کند. شاید حتی آن رامبد داشت شکل نابتری از زندگی را تجربه میکرد و به همین دلیل هم خیلی وقتها دلتنگ او میشوم. برخلاف چیزی که همه فکر میکنند، همانقدر که چاقی به یک بچه امکان تنهایی میدهد، امکان معاشرت را هم میدهد، ناخودآگاه بیشتر از بقیه به چشم میآیند و تا سالها این ماجرا ادامه دارد. شاید اگر من آن زندگی را تجربه نمیکردم، امروز به اینجا نمیرسیدم. شاید اگر چاق نبودم، درسم را ادامه داده بودم و اصلا سراغ کار دیگری میرفتم، بدون اینکه بتوانم با دیگران ارتباط برقرار کنم و برایشان بنویسم. در حقیقت من مدیون آن زندگی هستم.
و بعد این تجربه را وارد حرفهایی کردید که با خوانندگانتان میزنید.
در فصل اول «هنر چاق بودن» یک لحظه خیلی مهم از چاقیام را نوشتم. هر وقت سوار هواپیما میشدم، همیشه حجم زیادی را در صندلی اشغال میکردم و ناخودآگاه با مسافر بغلدستی مهربانتر بودم، چون جایش را تنگ کرده بودم. جاهای دیگر را نمیدانم، اما در آسمان، آدمهای چاق مجبورند که مهربان باشند. نخستین بار که بعد از کاهش وزن سوار هواپیما شدم، همهچیز فرق داشت، در صندلی خودم جا شدم و کمربندم هم به راحتی بسته شد. حس کردم اصلا دیگر دلیلی ندارد که من با مسافر بغلدستی مهربان باشم! تجربه پرواز عجیبی بود، یکی از مسافران که در راهروی هواپیما پشت سر مهماندار متوقف شده بود، بیدلیل به من چشمغره رفت. اینجا بود که آن لحظه مهم در ذهنم اتفاق افتاد. حس کردم این همان 80 وخردهای کیلو است که از من جدا شده و ناراحت است. حس کردم او در زندگی من خیلی سهم دارد و حتی وقت دلتنگی، عذاب وجدان هم سراغم میآید. با خودم میگویم کاش آن زمان که کسی درباره چاقیام حرف میزد، ناراحت نمیشدم و رامبد را مجبور نمیکردم که مرا ترک کند. هنر چاق بودن را به همین دلیل نوشتم. کاری ندارم که آیا کسی میخواهد لاغر شود یا نه، اما دوست دارم به آنها بگویم تا وقتی چاقی با آنهاست، با آن وجه چاق خود مهربان باشند. زمانی هست که او میرود و مثل عزیز ازدستداده، برایش احساس دلتنگی میکنیم. دوست داشتم همه این لحظه را درک کنند، دوباره به بدیها و خوبیهای چاق بودن فکر کنند و اگر روزی آن را کنار گذاشتند، عذاب وجدان نداشته باشند.
از زدن این حرفها با خوانندگانتان چه بازخوردی گرفتید؟
از هنر چاق بودن تا این لحظه بیشتر از بقیه کتابهایم بازخورد گرفتهام. میبینم که بخشهایی از آن در فضای مجازی بازنشر میشود و مخاطبان درباره آن حرف میزنند. من این بار داستان ننوشتم، حس میکردم میخواهم حرف بزنم و این داستان نیست. خوشحال میشوم که خوانندگان از مواجهه آگاهانه با این فرایند حرف میزنند و توانستهاند با حرفهایم ارتباط برقرار کنند.
در داستانهای بعدی هم این تجربه کاهش وزن تأثیری در نوشتن شما داشت؟
تجربه وزن کم کردن در داستان نوشتن هم به کمک من آمد. زمانی بود که از خانه سوار ماشین میشدم، مستقیم تا مقصد میرفتم و بعد دوباره به خانه برمیگشتم، هیچ معاشرتی هم با شهر نداشتم. وقتی رمان آخرم را شروع کردم، همان رامبد 165کیلویی بودم، نوشتن آن هنوز ادامه دارد و من روند تحول در داستان را کاملا احساس میکنم. بهخودم آمدم و دیدم از فصل سوم به بعد، شهر در داستانم پررنگ شده است. این مربوط به زمانی بود که خودم 2ساعت در روز در کوچه پسکوچههای شهر راه میرفتم و با مردم حرف میزدم. در داستانم به عقب برگشتم و مقایسه تغییرات برایم حیرتآور بود. آدم ابتدای داستان جز خانه و مشکلات خودش هیچچیزی را نمیشناخت اما آدم انتهای داستان، شبیه بچهگربهای مدام در حال کشف اطرافش بود.
اگر قرار باشد حرفی به آن رامبد 165کیلویی بزنید، چه میگویید؟
دوست دارم به او بگویم قدر خودش را بداند، مراقب خودش باشد و بداند که دوستداشتنی است. دوست دارم به او اعتمادبهنفسی را که حق اوست پس بدهم.
روزهای قرنطینه و خانهنشینی را چطور میگذرانید؟
سخت. اما اتفاق عجیبی هم برایم افتاد. همیشه با خودم میگفتم کاش فرصتی باشد که بیشتر کتاب بخوانم و فیلم و سریال ببینم! اما این فرصت پیش آمد اما زمان پرداختن من به این کارها بیشتر نشد. فهمیدم که این فرصت قرارنیست معجزه کند و نبودنش قبلا فقط بهانه غر زدن بوده است. از بعد از قرنطینه من دیگر کمتر غر میزنم و این بزرگترین دستاورد خانهنشینی برایم بوده است.
آخرین داستان شما به کجا رسیده است؟
«دم اسبی» تقریبا آماده انتشار است. فکر میکنم برای پاییز یا زمستان منتشر شود. من کلا دوست دارم کتابهایم در این 2فصل چاپ شوند.
چه چیزی شما را خوشحال میکند؟
اولین چیزی که خیلی مرا خوشحال میکند این است که نگران موضوعی نباشم. اما چیزهای دیگری هم هستند که مرا خوشحال کنند؛ بازی کامپیوتری، سریال دیدن، معاشرت با همسرم، بیرون رفتن و از همه مهمتر، سفر رفتن.
دوست داشتید جای کدام نویسنده باشید؟
داستانی هست به نام «تارک دنیا موردنیاز است» از میک جکسون که با عنوان «10داستان تأسفبرانگیز» هم شناخته میشود. خیلی وقتها فکر میکردم اگر به جای نیک جکسون بودم و چنین مجموعه داستان خوبی مینوشتم، دیگر هیچ داستان تازهای نمینوشتم. بین نویسندگان ایرانی هم به خیلیها حسادت کردهام، احمد محمود و بهرام صادقی از بین نویسندگان نسل قبل و از بین همنسلان خودم، پیمان اسماعیلی و حافظ خیاوی و مهدی ربی نویسندگانی هستند که دوست داشتم داستانهایی به خوبی آنها مینوشتم.
بعد از این سالها، تصورات و خواستههای روزهای اول از دنیای نویسندگی برایتان تغییر کرده است؟
حالا بزرگتر شدهام، زمانی برای «ترین» بودن میجنگیدم اما چند سالی است که فهمیدهایم چنین چیزی وجود ندارد. فهمیدهام عدهای مخاطب داری که باید آنها را خوشحال نگهداری، سالهاست هیچ کاری با این هدف خلق نمیشود که همه مردم را راضی کند. الان دیگر با خودم رقابت میکنم و برایم این مهم است که از خودم عقب نیفتم. تا وقتی که بتوانم جنبه بهتری از خودم را ارائه دهم نوشتن را ادامه میدهم.
پرسهزدن در دنیای ماهیها و کتابها
من در زندگی خریدن 2چیز را از همه بیشتر دوست دارم، یکی ماهی آکواریوم و دیگری کتاب. زمانی بود که من در مغازههای فروش ماهی آکواریومی پرسه میزدم، بدون اینکه اصلا آکواریومی در خانه ما وجود داشته باشد! پرسهزدن بین کتابها هم همیشه برایم جذاب بوده و هنوز هم یکی از بهترین تفریحاتم است. با وجود اینکه یکی،دو سالی است همهچیز حتی لباس تنم را به شکل مجازی میخرم، اما دوست دارم بین قفسههای کتاب بچرخم و خرید کنم. همیشه کتابی هست که وقتی وارد کتابفروشی میشوم، برنامهای برای خرید آن ندارم اما انگار خودش مرا صدا میزند تا سراغش بروم. خریدن و خواندن کتاب تفریح بزرگ من است.
سورمهسرا
نشر آگه 115صفحه
سورمهسرا را برای خودم نوشتم که عزیز از دستدادهام. برای شما نوشتم که عزیز از دست دادهاید. اگر مدتهاست از مهمترین آدمهای زندگیتان بیخبر هستید به سورمهسرا سری بزنید. حتما آنجا خط و خبری از آنها خواهید یافت. بلیت رفتن به سورمهسرا همین کتاب من است. راوی داستان خود من هستم و بیشتر آدمهای سورمهسرا را از نزدیک میشناسم. هر کسی سورمهسرای خودش را دارد، این سورمهسرای من است، شما هم سورمهسرای خودتان را پیدا کنید.
هنر چاق بودن
انتشارات آوند دانش 168صفحه
پیشاپیش معذرت من را بپذیرید، من در تمام این کتاب سعی کردهام که کمی فضای چاقی را عوض کنم. هیچوقت نمیخواستم با داستانهایم زندگی کسی را عوض کنم. راستش را بخواهید من یک مرتبه زندگی خودم را عوضکردهام. من هموزن خودم، وزن از دست دادهام. من از یکی بهاندازه خودم گذشتهام، من از خودم گذشتهام. حالا برای ادای دین بهخود از دست دادهام، جد کردهام خاطرات بخش بهوفاترفته خودم را بنویسم؛ خاطرات چاقیام را.
سرطان جن
نشر آگه 144صفحه
سرطان جن مرض ترس از ترسهاست. نه بدخیمش آدم را به کشتن میدهد و نه خوشخیمش آدم را راحت میگذارد. شاید کشنده نباشد اما همیشه آدم را تا پای مرگ میبرد. بیشتر از هزار بار در گعدههای شبانه از جن گفتهاید و شنیدهاید، شوخ بازی کردهاید و یا ترسیدهاید. این مرتبه قرار است در تنهاییتان از جن بشنوید. داستانها، مجموعهای از ترسهای آدمهای تنهاست برای آدمهای تنها.
اگر نویسنده نمیشدم، دوست داشتم خواننده شوم. متأسفانه صدای خوبی ندارم؛ البته حالا دیگر صدای خوب برای خواننده شدن خیلی مهم نیست