دخترى که روى ویلچر ایستاد
فاطمه حسینپور 18سال پیش از دارحلقه افتاد و قطع نخاع شد او برای درس خواندن به تنهایی به انگلیس رفته و زندگی متفاوت و سختی را تجربه کرده است
لیلی خرسند- خبرنگار
میتوانست مربی ژیمناستیک باشد و در یکی از باشگاهها شاگرد داشته باشد. میتوانست یک موزیسین باشد و گیتار بزند. میتوانست در یک رشته دیگر قهرمان شده و حتی پستی هم در این ورزش بگیرد. اصلا میتوانست یک زن معمولی باشد، ژیمناستیک را کنار گذاشته باشد و کارمند یک شرکت باشد اما میتوانست یک زن شاد باشد؛ زنی که میتواند روی پاهایش بایستد، راه برود، بدود، دستهایش را تا جایی که میتواند کش بدهد اما او حالا روی ویلچر است، با پاهایی که حس ندارند و دستانی که به زحمت میتوانند کاری انجام بدهند. فاطمه حسینپور را آخرین روزهای سال 1380شناختیم؛ از همان روزی که در یکی از باشگاههای کرج از روی دارحلقه روی یک تشک سقوط کرد. در بدترین روز زندگی فاطمه، فاطمه را دیدیم، روی تخت بیمارستان؛ همانجایی که هنوز نمیدانست یکی از زیباترین حرکتهایی که دوستش داشت، بدترین بلایی را که ممکن بود، سرش آورده. فاطمه را چند روز بعد از آن اتفاق فراموش کردیم و سالها بعد او را در دادگاه دیدیم؛ در دادگاهی که آمده بود حقخواهی کند که بگوید هر سالنی نمیتواند نام باشگاه بگیرد. حالا فاطمه به حقش رسیده و ما دوباره او را از یاد بردهایم، ولی فاطمه هست، در بهترین جایی که میتوانست باشد، با همان پاهای بیحس و دستان کمجانش. این بار فاطمه را در اینستاگرام دیدیم، کیلومترها دورتر از ایران.
یادآوری بدترین روز زندگی برایت سخت نیست؟
باور نمیکردم؛ مثل اتفاقهای تلخ دیگری که در زندگی میافتد و نمیخواهیم باور کنیم که چه شده، من هم نمیخواستم باور کنم که برایم چه اتفاقی افتاده. مثل کسی که عزیزی را از دست میدهد و باور نمیکند و با ناباوریاش خوش است، من هم با ناباوریام خوش بودم. خیلی سخت است که قبول کنی همه کارهایی که اطرافیان و دوستانت میتوانند انجام بدهند، تو نمیتوانی انجام بدهی.
چه کسی بهت گفت که دیگر نمیتوانی راه بروی؟
در بیمارستان که بستری بودم کسی نگفت که چه اتفاقی برایم افتاده است. قرار بود مسابقه انتخابی استان برگزار شود و ذهن من فقط درگیر این بود که میتوانم به مسابقه برسم یا نه. به خانه که برگشتیم گفتند کمرت شکسته و چندماه باید بخوابی تا خوب شوی. آن موقع تنها ناراحتیام این بود که چرا مسابقه را از دست دادهام. مدتی بعد خانم میرفتاح که از قهرمانان بسکتبال بود ولی روی ویلچر مینشست، به دیدنم آمد. از خودش و قهرمانیاش تعریف کرد و مدام از این میگفت که باید قوی باشم و با من حرف زد. من آن روزها تصوری از قوی بودن نداشتم و بهخودم میگفتم چرا این حرفها را به من میزند، من چرا باید قوی باشم. ازش پرسیدم که چرا این حرفها را میزنی، گفت: تو دیگر نمیتوانی راه بروی. آن لحظه را قشنگ یادم هست درصورتم زل زده بود و خیلی جدی داشت این حرف را به من میزد. یادم هست که فقط داد زدم و گفتم: تو اصلا کی هستی که این حرف را میزنی و از اتاقم برو بیرون. بعد از آن دیگر همهچیز شروع شد. شوکه شده بودم و باور نمیکردم که قطع نخاع شدهام.
ما فقط ظاهر شما را میبینیم، اینکه نمیتوانید راه بروید. مطمئنا مشکلات زیادی است که ما نمیبینیم.
اینکه نتوانی راه بروی، یک مشکل کوچک است. چند سال اول برای من پذیرش این اتفاق سخت بود. سه، چهار سالی زمان برد. روزهای اول بهخودم میگفتم مگر میشود شفا پیدا نکنم. فیزیوتراپی میرفتم و بقیه را میدیدم که نمیتوانند راه بروند اما میگفتم من فرق میکنم، خوب میشوم. من از نظر روحی هم خیلی آسیب دیدم. دوستانم بعد از یک مدت مرا فراموش کردند. طبیعی بود که این اتفاق بیفتد. به هر حال آنها زندگی خودشان را داشتند. یک مدت با خانواده بدرفتاری میکردم، ولی بعد دیدم که دیگر نمیتوانم کاری کنم و شروع کردم به درس خواندن، دانشگاه رفتم و ادامه زندگی.
نکته عجیب زندگی شما این بود که بعد از اینکه همه آن اتفاق را فراموش کردند، تصمیم گرفتید از باشگاه و مربی شکایت کنید.
آن پیگیری دلیل داشت. یکی از دوستانم که ژیمناستیک کار میکرد، زنگ زده بود و درباره اتفاقات روز صحبت میکردیم. برایم تعریف کرد که در باشگاه یکی از بچهها پایش شکسته و از مربیاش شکایت کرده. مربی هم که ناراحت شده بود به ورزشکار گفته بود بزرگواری را از خانواده حسینزاده باید یاد گرفت. آن موقع پدرم شکایت نکرده بود، گفته بود که اتفاق است و ممکن است برای هر کسی بیفتد. این موضوعی که دوستم تعریف کرد، مرا به فکر برد. بهخودم گفتم این بزرگواری بود؟ من بهخاطر اشتباه دیگران باید روی ویلچر بنشینم و آنها از بزرگواری من و خانوادهام بگویند؟ بهخودم گفتم باید شجاعت گرفتن حق را داشته باشی. فقط به فکر خودم نبودم. اگر شکایت نمیکردم، باشگاههای ورزشی با همان سیستمی که داشتند به کارشان ادامه میدادند و هر باری هم که اتفاقی برای کسی میافتاد، بزرگواری مرا مثال میزدند. با کمک برادرم وکیل گرفتم و شکایت کردم. همه مسخره میکردند و میگفتند بعد از این همه سال دنبال چی هستی؟
دادگاه که به نفع شما رأی داد.
نظر کارشناس این بود که 98درصد مربی مقصر بوده و 2درصد خودم. درحالیکه همه میگفتند مقصر خودت بودی، حالت خوب نبوده و تعادل نداشتی. تا آن موقع حتی از نظر خود من این اتفاق غیرعمد بود اما کارشناس نظر داد که شبهعمد بوده. قاضی گفت چون زن هستی دیه نصف بهت میرسد. گفتند دیه را بگیر و رضایت بده. من به چیزی که میخواستم رسیده بودم اینکه مشخص شود باشگاه و مربی مقصر بودند نه خودم. تا قبل از اینکه بدو بدوهای من شروع شود و شکایت کنم، مربیان و کارشناسان خبره ژیمناستیک میگفتند آن باشگاه بهترین باشگاه کرج است اما آنجا فقط پناهگاه بود، نه سالن ورزشی. من از اینکه مربیان در حقم بیانصافی میکردند، تأسف میخوردم. در ورزش چه چیزی مهمتر از اخلاق است اما آنها حتی بچههای باشگاه را که از دوستان من بودند، وادار کرده بودند، دروغ بگویند. باور کنید برای خودم پیگیر شکایت نشدم، نمیخواستم بعد از من اتفاقی برای کسی بیفتد و اگر افتاد، ساده از کنارش نگذرند. از کاری که کردم خوشحالم. آن باشگاه بعد از اتفاقی که برای من افتاد، کار میکرد اما 9سال بعد با شکایت من بسته شد.
چه شد که از ایران رفتی؟
100میلیون تومان دیه دادند. من همان موقع از چند دانشگاه پذیرش گرفته بودم. دیدم پولم به یکی از دانشگاهها میخورد، درجا همان را ثبتنام کردم و به انگلیس رفتم.
از قبل به مهاجرت فکر کرده بودی یا بعد از شکایت و درگیریهایی که پیش آمد، تصمیم گرفتی که از ایران بروی؟
یکی از آشنایان ما در انگلیس استاد دانشگاه بود. 2 بار هم امتحان آیلتس داده بودم و نمره کم آورده بودم. در ایران مهندسی نرمافزار خواندم. اینجا هم هوش مصنوعی خواندم. برنامهنویسی را دوست دارم.
برنامهنویسی را بهخاطر علاقه انتخاب کردی یا بهخاطر شرایطات؟
تنها چالشی که با وضعیت من میشد انجام داد، برنامهنویسی بود. خیلی ذهن را درگیر میکند و دوستش دارم. قبل از اینکه اینطوری شوم، دوست داشتم به هنرستان موسیقی بروم. گیتار میزدم. خودم گفته بودم به هنرستان میروم و اگر نشد حتما در دانشگاه، موسیقی میخوانم. از گردن قطع نخاع شدم و دستهایم هم آسیب دید. دیگر نمیتوانستم آکورد بگیرم، گیتار را بدون آکورد میزنم، ولی آکورد گرفتن برایم سخت است. دیگر مجبور شدم به دنیای دیگری بروم.
این رشته را خیلی دوست نداشتی؟ وضعیت دستهایت بهتر شده میتوانی از آنها استفاده کنی؟
با کامپیوتر میتوانم کار کنم. تایپم سریع است و در حدی هست که بتوانم کارهای شخصیام را خودم انجام بدهم. یاد گرفتهام که چطور آشپزی کنم و... ولی به هر حال رسیدن به شرایطی که الان دارم، سخت بود.
میتوانی این سختیها را بیشتر توضیح بدهی. میخواهیم بدانیم یک قطع نخاعی با چه مسائلی درگیر است، چیزهایی که ما نمیبینیم.
روزی که از ایران به انگلیس آمدم، تنها بودم. قرار بود با مادرم بیایم ولی به او ویزا ندادند. آن موقع دستهایم اینقدر حرکت نداشت که بخواهم کارهایم را انجام بدهم. چند روز گرسنه ماندم. نمیتوانستم غذا درست کنم. ویلچرم دستی بود و سختم بود که از ساختمان بالا و پایین بروم، حتی نمیتوانستم بیرون بروم و خرید کنم. با یکی از پسرانی که در دانشگاهمان بود در فیسبوک آشنا شده بودم. او مرا سر کلاس میبرد و به اتاقم برمیگرداند. ویلچر برقی که گرفتم وضعیتم بهتر شد. بدترین اتفاق زمانی افتاد که درسم تمام شده بود. زخم بستر گرفتم، 5سانت عمق داشت.
چرا بعد از تمام شدن درس ات؟
تا بتوانم برای خودم خانه بگیرم، زمان برد. باید خانهای مناسب ویلچر پیدا میکردم. در این فاصله به یک مرکز نگهداری از معلولان رفتم. این مرکز در یکی از دهاتهای پرت نزدیک دانشگاهی بود که درس میخواندم. شرایطش بد بود. هیچکس هم نبود که کمکم کند. زخم عفونت کرد. تب 38تا 40درجه داشتم. یکی نبود که دستم آب بدهد. با این وضعیت باید خودم کارهایم را میکردم. یک دفعه پانسمان از روی زخمم کنار میرفت و ویلچر پر از خون میشد، حتی ممکن بود بمیرم. با مؤسسه حمایت از بیماران ضایعه نخاعی تماس گرفتم آنها هم مرا به بیمارستان تخصصی قطعنخاعیها ارجاع دادند. 6ماه آنجا بستری بودم.
آیا معلولان در اروپا وضعیت بهتری برای زندگی کردن دارند؟
بله دارند. اینجا قوانین حمایتی زیادی از معلولان وجود دارد، ولی باید قانون را بدانی و دنبالش باشی که بگیری. من قانون را نمیدانستم. این قوانین شامل حال مهاجران هم نمیشود. روز اولی که من را با ویلچر دیدند، گفتند تو چطور توانستی تا اینجا بیایی و از این به بعد چطور میتوانی بمانی. گفتند باید پرستار 24ساعته داشته باشی. دستمزد روزانه پرستار 14دلار بود و من این پول را نداشتم. روزهای اول خیلی اذیتم میکردند و حتی نگران بودم که از دانشگاه اخراجم کنند. خوابگاه دانشگاه قانونی دارد که میگوید اگر آلارم آتشسوزی به صدا درآمد، نیم ساعت فرصت داری تا خوابگاه را خالی کنی وگرنه 500پوند جریمه میشوی. برای اینکه تست کنند ببینند من میتوانم در زمانهای اضطراری این کار را انجام بدهم یا نه، یکبار ساعت 2نصف شب، زنگ را به صدا درآوردند و دیدند که من میتوانم. آنها فکر میکردند که بودن من آنجا برایشان دردسر درست میکند.
بقیه دانشجوها کمکت نمیکردند؟
هم اتاقیها و هم واحدیهایم روزهای اول کمک میکردند اما به تک تک آنها گفته بودند که به من کمک نکنند؛ نه اینکه مشکلی با من یا با کمک کردن آنها داشته باشند. به بچهها گفته بودند که شما چون آموزش ندیدهاید، نمیدانید که چطور با یک فرد قطع نخاعی رفتار و به او کمک کنید. گفته بودند اگر اتفاقی برای من بیفتد، آنها مجرم شناخته میشوند. مشکل من این بود که اقامت نداشتم و قوانین حمایتی شامل حالم نمیشد. الان دیگر اقامت دارم و مشکلی نیست.
تصوری که همه از یک قطع نخاعی دارند این است که همیشه وابسته به خانواده است، باید همیشه کسی کنارش باشد تا کمکش کند، ولی شما یک زندگی مستقل را انتخاب کردی. این اطمینان بهخودت از کجا آمد و اینکه خانواده چطور راضی شدند که این زندگی را داشته باشی؟
خانوادهام میدانستند که من چقدر دوست دارم از ایران بروم. وقتی نیم نمره در آیلتس کم آوردم، دیدند که چقدر ناراحت شدهام. از طرفی قرار بود مادرم همراه من باشد، ولی به او ویزا ندادند. من هم به قدری از نظر روحی اذیت شده بودم که ترجیح میدادم دیگر ایران نمانم. من آخر سیاهی را دیده بودم. آدم ریسکپذیری هستم. ریسک کردم. گفتم فوقش این است که بعد چندماه زجر کشیدن میمیریم. از خودم پرسیدم این اتفاق ترسناک است؟ جوابم نه بود و رفتم.
خانوادهات از اتفاقاتی که برایت میافتاد، با خبر بودند؟
نه اصلا. الان که همهچیز تمام شده، برایشان تعریف کردهام. در مرکز نگهداری از معلولان پیرزنی بود که شبها داد و فریاد به راه میانداخت. شبها که با مادرم صحبت میکردم میگفت این چه صدایی است. میگفتم خانهام نزدیک یک کلوپی است و صدای آدمهایی است که دارند خوشگذرانی میکنند. پاهای من حس ندارد. یکبار بغل تخت گیر کرده بود و متوجه نشده بودم و شکست. سه، چهارماه در گچ بود. یکی از دوستانم که به انگلیس آمده بود، اتفاقی مرا دید. بهش گفته بودم که به خانواده چیزی نگوید و نگفته بود. سیاهترین چیزها را در ایران دیده بودم. بعضی وقتها بهخودکشی هم فکر کرده بودم و برای اینکه بلایی سر خودم نیاورم، باید میرفتم.
غم دارم، چون زندگی میکنم
گفتی به خودکشی فکر کرده بودی، چرا، بهخاطر اینکه دیگر نمیتوانستی راه بروی یا دلیل دیگری داشت؟
من دوستانم را دوست داشتم، ولی همه آنها به من پشت کرده بودند. من از دست آدمها دلگیر بودم. از پلههای خانهمان هم نمیتوانستم تنهایی بالا و پایین بروم. من وابستگی را دوست نداشتم. برای اینکه وابسته نباشم باید میرفتم و رفتم. در این سالها شده به این فکر کنی که اگر آن روز، آن اتفاق نمیافتاد، الان کجا بودی و چه کار میکردی؟
تا چهار، پنج سال پیش مدام به این فکر میکردم که اگر آن اتفاق نیفتاده بود الان چه کار میکردم. دوستانم که ژیمناستیک کار میکردند، مربی شدهاند، من مربی میشدم؟ نمیدانم. موسیقی را ادامه میدادم؟ نمیدانم. من به این نتیجه رسیدم که آدم باید در هر شرایطی بتواند رشد کند؛ نه اینکه یک خانه را دو خانه کند. مهم این است که در هر شرایطی که هستی، بتوانی انسان بهتری باشی. نمیتوانم بگویم این اتفاق باعث رشدم شد. روزهایی که میدیدم بقیه در دانشگاه ورزش میکنند، دوست داشتم من هم یک لحظه مثل آنها روی پایم بایستم و ورزش کنم. کسی که تا حالا راه نرفته، نمیداند چه حسی نسبت به راه رفتن دارد اما من هرچند کوتاه ولی تجربه راه رفتن را دارم. من نمیتوانم منکر این شوم که دوست دارم روی پاهایم بایستم. وقتی یک چیز کوچک روی زمین میافتد و نیم ساعت کلنجار میروم تا آن را از روی زمین بردارم، سعی میکنم بهخودم مسلط باشم و بگویم این مسابقه است و مثل همان روزهایی است که در ژیمناستیک سعی میکردی یک حرکت جدید یاد بگیری و الان باید سعی کنی راه برداشتنش را یاد بگیری.
دلگیریهایت کم نشده، دوست نداری به ایران برگردی؟
من از چیزهای تلخی که دیدهام دلگیر شدهام. تقصیر از خاک و زمان نیست، تقصیر از آدمها بود. من صددرصد یک روز به ایران برمیگردم. من زمینی را که رویش راه رفتم و دویدم را دوست دارم. شاید سالهایی که رفتم از ایران دلگیر بودم، ولی الان درک میکنم که اشکال از ایران نبوده است.
عکسهایت یک غمی را در نگاهت نشان میدهد. این غم موقع حرف زدنت نیست. از قبل بوده یا بعد از آن اتفاق بهصورتت اضافه شده؟
این را خیلیها به من گفتهاند. خودم نمیبینمش و نمیتوانم درکش کنم. اگر هم باشد طبیعی است. غم و درد همراه زندگی است. ما به این دنیا نیامدهایم که خوشحال باشیم، این را تجربه به من نشان داده، زندگی همراه با غم و درد است و این درد است که باعث رشد میشود. نمیگویم این درد خوب است ولی هست. حتی در بهترین لحظههای زندگی، حتی وقتی عاشق میشوی، عشق با درد همراه است. نگاه من غم دارد چون من دارم زندگی میکنم.