• سه شنبه 6 آذر 1403
  • الثُّلاثَاء 24 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 26
سه شنبه 30 دی 1399
کد مطلب : 122151
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/pY682
+
-

ما تو را بدرقه می‌کنیم

جمعی از روزنامه‌نگاران از شیده لالمی می‌گویند

ما تو را بدرقه می‌کنیم

روزنامه‌نگار با اصول
جواد دلیری- سردبیر روزنامه ایران

 سخت است نوشتن از کسی که از این دنیا رخت بربسته است و گفتن از او که احساس بر آن دخیل نشود؛ شیده لالمی روزنامه‌نگار پرتلاش و صاحب سبک ناباورانه از این دنیای نامرد رفت. آنچه از او می‌توان گفت کم نیست اما برای من او یک روزنامه‌نگار بااصول بود.
 خط و روش و مشی خاصی را در روزنامه‌نگاری برای خود پایه‌گذاری کرد. اصول او این بود که روزنامه‌نگار بماند و اگر قرار است در سلسله‌مراتب تحریریه پستی داشته باشد جایی باشد که بتواند صدای مردم را منعکس کند و منتقد روش‌ها و تصمیم‌ها باشد، نه جایی که باید مراقبت کند از تنظیم روابط بین رسانه و نهادهای مربوطه. و یا اینکه وقتی در رسانه‌ای از او دعوت به همکاری شد می‌گفت برای من مهم‌تر از هر چیز این است که بتوانم مؤثر باشم نه اینکه تشریفاتی جایی کار کنم که فقط حقوق و مزایا داشته باشم. برای او اخلاق حرفه‌ای اصل و اولویت اول بود. او تلاش کرد که روزنامه‌نگار تخصصی باقی بماند. یاد او در کنار شیوه کارش، ماندگار و باقی می‌ماند.

فرمانده ای در سکوت
محمد صادق خسروی علیا- خبرنگار گروه جامعه

 «بگذار در همسایگی مرگ، آواز زندگی بخوانیم.» آخرین سوژه‌ای که بین ما در این سرویس اجتماعی داغ‌دیده، مزه شیرینی داشت، همین بود که در روزگار اخبار خاکستری، زندگی را روایت کنیم؛ شیرین، سفید، ساده.
این حرف‌ها خیلی نزدیک است. درست یک روز قبل از رفتنت. «رفتنت»!؟ نوشتنش هم آسان نیست. تو خودت می‌دانی که مجال ندادی حتی بغض کنیم، سینه ناآرام‌مان خشکیده از این داغ. حسرت‌ها داریم؛ حسرت آب‌کردن این بغض فروخورده که از دیروز جانم را آتش‌زده، حسرت اشکی که بچکانم روی آن خاک سرد؛ خاکی که از همه ما به تو نزدیک‌تر بود آنقدر اشتیاقت را داشت که در نبود ما، تو را از همه ما ربود. من اهل باور نیستم. باید روزها و ماه‌ها در وهم و خیال زندگی کنم تا باور کنم چه بر سرمان آمده.
به مرگ نزدیک بودی. می‌دانستی اما سنگ صبور شدی. آنقدر قوی دیدمت که آوار همه گرفتاری و دردهایم را روانه تو کنم. می‌شنیدی. تا آخرش. بعد یک جمله می‌گفتی مثل آبی بر آتش. تمام می‌شد. آرام می‌شدم. چه می‌دانستم. خاموش بودی و مقاوم. تو «فرمانده» بودی. فرمانده می‌خواندمت. شاکی می‌شدی: «نه. اینجا پادگان نیست. ما همکاریم، همکار.» اما تو فرمانده بودی. فرمانده‌ای که همه مصایب کار و زندگی شخصی ما را طوری هدایت می‌کردی که هیچ‌کدام قربانی آن دیگری نشود و آب از آب تکان نخورد.
به‌جز چند جمله کوتاه درمورد تنهایی، از تو گلایه‌ای نشنیدم: «تنهایی سم است.»، «تنهایی خوره است.»، «تنهایی خوب نیست.» باقی همه دغدغه کار بود. خودمان را گزارشگران مصیبت می‌خواندیم، بعد تلخ می‌خندیدیم. غصه می‌خوردیم. اولش می‌گفتیم بیچاره ما که دیگر دست و دلمان می‌لرزد برای نوشتن خبر بد. بیچاره‌ایم که خبر خوب نداریم. بعد می‌گفتیم نه. بیچاره مردم.
 بیچاره آنهایی که این اخبار بد را می‌خوانند. سال‌ها از ویرانی نوشتیم، اما ویرانی لعنتی همیشه از ما سبقت می‌گرفت. روزهای خاکستری دیگر به سیاهی می‌زد زیر آوار اخبار دودزده، کروناگرفته، سفره‌های خالی میلیون‌ها آدم و هزار درد بی‌درمان دیگر تصمیم گرفتیم به‌دنبال زندگی برویم و از آن بنویسیم. قرار شد در این برزخ ناامیدی، رد پای مردمی را دنبال کنیم که گوشه‌ای از این خاک، گرم زندگی می‌کنند.
 یک روز قبل از رفتنت از رویاهای دور حرف زدیم و امیدهای کوچک برای چشیدن طعم شیرین زندگی و کار در دنیای روزنامه‌نگاری. چه شوقی در صدایت بود؛ صدایی که یکسره پژواک امید شده بود و زندگی. من کدام را باور کنم؟ آن حرف‌های سراسر امیدواری و حس بی‌نهایت بودنت را، یا کابوس رفتنت را!؟

برای آن نگاه درخشان و لبخند بی‌نظیر
مینا شهنی- روزنامه‌نگار

کلمه‌ها حیران مانده‌اند، با هم چفت نمی‌شوند و کنار هم نمی‌مانند. حروف عصیان‌زده‌اند، مدام فرار می‌کنند، فرمان‌دادن به جمله‌ها ناممکن است.
شیده جان، ما در غیاب تو میان همه حس‌های ویرانگر تنها و سرگردان مانده‌ایم؛ آنقدر تنها که با دست‌هایمان هم بیگانه‌ایم و آنقدر سرگردان که از قابی که عکس تو را در خودجای داده نگاهمان را می‌دزدیم؛ همان قابی که لبخند تو را در خود دارد و می‌خواهد به ما یادآوری کند که در میان مان نیستی.
 چطور می‌شود از نگاه درخشان و لبخند بی‌نظیرت نوشت وقتی میان هجا‌کردن فعل رفتن از درماندگی زبان به کام ما گره خورده و بغض راه گلویمان را بسته تا در انکار واقعیت ناتوان‌تر از همیشه میان خاطرات و نوشته‌هایت سرگردان بمانیم.
میان این همه بهت و ناباوری چطور می‌شود به نشنیدن صدای پرمهر و ندیدن لبخند بی‌نظیرت خو کرد؟ وقتی سنگینی لحظه‌ها روی دوش تک‌تک ما بیشتر و بیشتر می‌شود و گفتن از تو تنها تسلای ما در این روزهاست.
صدای گام‌هایت که دور و دورتر می‌شوند در گوش‌مان به وزش نسیمی می‌ماند که دلتنگی را تنیده در مه رقیق صبحگاهی از درز پنجره‌ها از میان دیوارهای سنگی بر نگاه‌های مبهوت‌مان سرازیر می‌کند و ما هنوز بر ناباوری‌مان مصمم هستیم تا نبودنت را باور نکنیم و بی‌تو‌بودن را تاب بیاوریم؛ چرا‌که هنوز نتوانسته‌ایم به دیدن جای خالی‌ات خو کنیم.
شیده عزیز، جایت میان جان‌هایمان همچون سیاه‌چاهی است که راه را بر نفس‌هایمان تنگ کرده و ندیدن رویت و نشنیدن صدای دلنشین و پر‌انرژی‌ات ما را در غمی عمیق فرو برده است.
نیستی که ببینی ناباورانه روزهای نبودنت را با بی‌تابی سپری می‌کنیم و نگاهمان هنوز در جست‌وجوی نشانه‌های مهر بی‌کرانت بر خاک سردی دوخته شده که نامت را همچون ستاره‌ای در چارچوبی کوچک بر خود دارد.
شیده جان، آسودگی‌ات آرزوی همه کسانی است که از صمیم قلب دوستت دارند، ما تو را با همین آرزو بدرقه کرده‌ایم و بدرقه‌مان اگرچه در برابر بزرگی‌ات ناچیز و اندک بود، اما یادمان می‌ماند که چقدر خوب بودی و چه خوش درخشیدی و نگاهت، آن نگاه درخشان، همیشه جایش میان ما خالی خواهد ماند و لبخند بی‌نظیرت از زیباترین لبخندهایی بود که در یاد ماست.

تنها خاطرات است که می‌ماند
سروش خسروی- روزنامه‌نگار

فقدان حضور آدم‌ها، آدم‌هایی که هر روز با آنها در تماس و در ارتباط بوده‌ای، حفره‌ای در چشم‌هایت ایجاد می‌کند که هیچ‌گاه پر شدنی نیست. به تجربه دریافته‌ام؛ سال‌ها بعد که حتی چهره و ریتم صدای درگذشتگان را از یاد برده‌ای، جای آن خلأ همیشگی را حفره‌ای سیاه پر می‌کند، سیاه‌چاله‌ای که انگار خاطرات تو را ذره‌ذره می‌بلعد. زمانی می‌رسد که یک صحنه تخت و تاریک، مملو از خلأ نبودن آدم‌ها را پیش چشم داری و فقط نام‌هایی گنگ و مبهم در ذهنت باقی است؛ بی‌هیچ تصویری، صدایی و حتی خاطره‌ای. آنگاه تنها؛ داوری‌ تو از جمع آن آدم‌هاست که بر زبانت جاری می‌شود. به ضرورت سن و سال و رسم زمانه؛ روزگاری را سپری می‌کنیم که دوستانمان یکی‌یکی به سیاه‌چاله خاطرات پا می‌گذارند و از میان‌مان می‌روند اما در این میانه، داوری قلب و زبان‌مان از بعضی‌های‌شان سراسر مهربانی است و تأسف. تأسف از نبود نگاهشان، تأسف از پایان آن‌همه شور زندگی.«شیده لالمی» از همین دسته است، او را با نگاه متفاوتش و البته شور بی‌پایانش برای زندگی به یاد خواهیم آورد؛ شوری که او را وامی‌داشت حتی در گورستان هم به جست‌وجوی سوژه زندگان باشد. نگاه متفاوتی که تیغ تیز انتقاد را، بدون رودربایستی، به روی عملکرد خود و همکارانش، در یکی از بزنگاه‌های تاریخ معاصر، می‌کشید. اما عاقبت داستان زندگی همین است که می‌دانید؛ هستی و شور می‌پراکنید ولی سرانجام در یک لحظه سکون است و سکوت. دیگر هیچ نیست؛ در مجاورت مرگ و نبودن آدم‌ها، این شمایید که با آن خلأ خاطرات تنها مانده‌اید. اصلا عادلانه نیست؛ چون در ساحت مرگ، جست‌وجوی عدالت امری پوچ و بیهوده است، زیرا مرگ به همین اندازه ناعادلانه و بی‌رحمانه است.

یادآوری به «من» در یادکرد «تو»
ابراهیم اسماعیلی- شاعر و منتقد ادبی

 شماره دبیر سرویس جامعه را گرفتم تا بگویم مطلب اصلی‌ای که باید در صفحه لایی گروه کار شود، خیلی دیر و پر از غلط رسیده. خانمی گوشی را برداشت. سراغ آقای خلیلی را گرفتم. صدای آن طرف خط، خیلی محترمانه گفت ایشان مرخصی هستند و فعلاً تشریف ندارند. با دفتر تحریریه تماس گرفتم که اگر سردبیر هست، با او صحبت کنم. نبود؛ اما موضوع را که به آقای پروری گفتم، گفت خانم لالمی، دبیر سرویس جامعه تشریف دارند. نامش را از سال‌های تقریباً دور شنیده بودم اما جایی همکاری نکرده بودیم. دانستم که همکار شده‌ایم و من خبر نداشته‌ام. دوباره تماس گرفتم و عذرخواهی کردم و تبریک گفتم و حرفم را زدم. خوب خوب گوش داد، با لحنی متین و مسئولانه، جزئیات را جویا شد، عذرخواهی و سپاسگزاری کرد و قول داد که حتما پیگیری و رسیدگی کند. همان روزها ترتیب صفحات تغییر کرد و دیگر شیفت ما مطلب یا صفحه‌ای از گروه جامعه نخواند. دیروز که یادنوشت دوست گرامی جناب علی شاکر را خواندم، دانستم که این داشته‌ها حاصل تلاش و مطالعه و سلوک حرفه‌ای و شاگردی‌کردن نزد بزرگان بوده است؛ هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست. من هیچ‌وقت شیده لالمی را ندیدم اما تا زنده هستم، او با همان صدای حرفه‌ای محترم متین مسئول، در ذهنم زنده است؛ شاید تا لحظه‌ای دیگر و شاید تا سال‌ها بعد. اینها را نوشتم که حق او به گردن انسان را گزارده باشم؛ حتی اگر در حد همین چند نفس یادآوری باشد. سال‌ها پیش در ترانه‌ای نوشته بودم «شاید همین یه نفس / شاید همین یه سلام / شاید همین یه نگاه / شاید همین یه کلام...» و حالا دارم به‌خودم یادآوری می‌کنم که گاهی فرصت ما برای خوب‌ماندن، به قدر پاسخ‌گفتن به یک تماس تلفنی‌ست؛ «... حساب‌کتابای ما / حساب‌کتاب نداره / سؤال ساده‌ای‌یه / ولی جواب نداره / تا چش به هم بزنی / رسیده وقت سفر / باید بذاری بری / یا من، یا تو، یکی پر...».

همسایه پر توان و تلاش در تحریریه
حامد فوقانی- دبیر شهری روزنامه همشهری

  1. خورشید: در لغتنامه دهخدا آمده که شیده به معنی شید است در تمام معنا. و حال شید یعنی خورشید و در لغت شیده، «ه» پسوند نسبت است و منسوب به شید. چه خورشیدی بود او که نور می‌شد بر زوایای پنهان موضوعات روز کشور. شیده لالمی، جزو اندک روزنامه‌نگاران موفق در حوزه گزارشگری تحقیقی به شمار می‌رفت و راز موفقیتش هم در مردمی‌بودنش بود. او در تهیه گزارش‌ها یا مدیریت گزارش‌‌هایی که به خبرنگاران می‌سپرد، خود را جای مردم می‌گذاشت تا بداند که انتظار چیست و هدف کجاست.
از زمانی که لالمی را شناختم، کمتر از 10سال می‌گذرد. از همان ابتدا متوجه شدم روزنامه‌نگاری مسلط بر حوزه‌های اجتماعی و شهری است؛ چه آنکه ارتباطات قوی با کارشناسان، نخبگان و مسئولان داشت و چه با اطلاع کامل، درنشست‌های خبری، برنامه‌ها و مراسم صحبت و البته مطالبه می‌کرد. بی‌اغراق می‌توان گفت که شیده لالمی، هم دانش ارتباطات و روزنامه‌نگاری را داشت و هم درباره مسائل بهداشت و درمان، آلودگی هوا، آسیب‌های اجتماعی، آموزش و پرورش، مدیریت شهری، میراث فرهنگی، بحران و جامعه، اطلاعات به‌روز شده‌ای کسب کرده و می‌کرد.
2. لالم: لالم روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان صومعه‌سرای گیلان است؛ جایی که به نوعی زادگاه مادری من نیز به‌حساب می‌آید یا می‌توان گفت که دست‌کم در همسایگی روستای مادرم در صومعه‌سرا و فومن قرار دارد؛ دیاری با مردم خونگرم، صبور و مهمان‌نواز؛ دیاری که بزرگانی از عرصه‌های دین، معرفت، فرهنگ، علم و ورزش را نه‌تنها به ایران که به کل دنیا معرفی کرده است. چهره‌های دوست‌داشتنی که آثاری را به‌عنوان الگوی پرورش نسل‌ها از خود به جای گذاشته‌اند؛ آثاری که برای‌شان خون دل خورده شده است. در این بین، شیده لالمی نیز با ریشه‌هایی از همین دیار، الگویی موفق در حوزه ارتباطات، رسانه و مهم‌تر از همه تهیه گزارش‌های تحقیقی خواهد بود و می‌توان از آثارش به نیکی یاد کرد و بهره مفید برد.
با او از زمانی که دبیری سرویس جامعه روزنامه همشهری را برعهده گرفت، 10ماهی در تحریریه همسایه بودم. لالمی در این مدت، برای آنکه مخاطبان را با موضوعات مرتبط به‌ویژه کرونا آشنا کرده و اخبار دقیق‌ مربوط به بیماری کووید-19را منعکس کند، انرژی فراوانی می‌گذاشت. اعتقادش بر این بود که در راه اطلاع‌رسانی برای مبارزه با کرونا نباید ذره‌ای از کار دریغ کرد. لالمی بی‌درنگ مسئولیت صفحه مختص به کرونا در همشهری را پذیرفت و بی‌شک در کنار همکاران سرویس جامعه به‌خوبی از عهده این مسئولیت برآمد. با او این اواخر بر سر موضوع تهیه گزارش‌هایی که بتواند در آستانه قرن جدید و سال‌1400 نشاط به جامعه تزریق کند، همفکری می‌کردم. اما افسوس که دنیا بازهم ناگهان روی ناخوش خود را نشان داد تا همسایه متین، محترم، حرفه‌ای و پرتلاش‌، از بین‌مان برود و غمی سنگین بر دل‌مان بنشاند.
روحش شاد

بهترین یادبود او ادامه روش اوست
سعید ارکان‌زاده یزدی- روزنامه‌نگار

 روزنامه‌نگاری ایران گرفتار جوانمرگی است. جوان‌ها به رسانه‌ها می‌آیند و مدتی روزنامه‌نگاری می‌کنند و سپس با عنوان «روزنامه‌نگار سابق» به حرفه‌های دیگر کوچ می‌کنند. همین وضعیت اهمیت فرد فرد روزنامه‌نگارانی را که در رسانه‌ها می‌مانند و تجربه می‌اندوزند و در حرفه خود به پختگی می‌رسند، دوچندان می‌کند. شیده لالمی، یکی از این دست روزنامه‌نگاران بود که افسوس از میان ما رفت؛ لالمی 2دهه روزنامه‌نگاری حرفه‌ای کرده بود، نگاهی پژوهشی به روزنامه‌نگاری داشت و به درجه‌ای رسیده بود که در هر رسانه‌ای می‌توانست ستون اتکا باشد.
کار رسانه کاری است نیازمند تجربه‌ و روزنامه‌نگار با فراز و نشیب‌هایی که در فعالیت حرفه‌ای پشت سر می‌گذارد، به‌تدریج و ذره‌ذره پخته و کارکشته می‌شود. هریک از روزنامه‌نگارانی که به این درجه می‌رسند، به سرمایه‌ای در نظام رسانه‌ای تبدیل می‌شوند که وجود یکایک‌شان غنیمتی گرانبهاست.
 در شیده لالمی نیز همان صفات و خصایل مجرب‌بودن و پختگی را می‌شد دید: اول اینکه روابط بین رویدادها را به‌درستی تشخیص می‌داد و تحلیلش از سطح روزمره بالاتر می‌رفت و می‌دانست که روزنامه‌نگار باید از چه زاویه‌ای به وقایع نگاه کند. خیر عمومی و منافع مردم را در کارش درنظر می‌گرفت و از همان دوران خبرنگاری‌اش سعی می‌کرد راوی ستمدیدگان و آسیب‌پذیران و روایت‌های کمتر شنیده‌شده باشد. البته کار به همین‌جا ختم نشد و بعدتر، تحلیل و تبیین چرایی ماجراها هم در کنار کار توصیفی و میدانی برایش اهمیت پیدا کرد. سال‌های بعد که به مدارج بالاتری در تحریریه‌ها رسید، تلاش کرد همین نگاه را بین خبرنگاران ترویج کند.
دوم اینکه لالمی روادار بود و در عین اقتدار، عادت داشت به روحیه‌دادن به همکاران و همدلی با آنها. اهل وصل‌کردن آدم‌ها به یکدیگر بود، سعی می‌کرد کارها را به هر ترتیب که می‌شود پیش ببرد و راه‌حلی برای مشکلات پیدا کند. معمولا انرژی‌اش در کار ته نمی‌‌کشید و در سخنان و رفتارش، آشکارا شور و شوق کارکردن و اجرای برنامه‌هایی را که در سر داشت، نشان می‌داد. سومین خصلتی که در لالمی به چشم می‌خورد، علاقه به کارگروهی و فعالیت‌های صنفی بود. اگر کاری برای کمک به صنف روزنامه‌نگاری و ارتقای آن از دستش برمی‌آمد، دریغ نمی‌کرد. در کارهای گروهی، اگر نظری داشت، با اصرار می‌گفت اما پس از نتیجه‌گیری گروهی، سعی می‌کرد همان مسیری را طی کند که جمع تصمیم گرفته بود. تجمیع این صفات، کار او را به نمونه‌ای از روزنامه‌نگاری تبدیل کرده بود که برای رسانه‌های ایران لازم است؛ آن سنخ فعالیت حرفه‌ای که در نسل‌های قبلی روزنامه‌نگاری ایران رایج‌تر بود اما در نسل‌های بعد، از قدر و منزلتش کاسته شد. شاید بهترین تجلیل و یادبود برای او، ادامه آن نوع روزنامه‌نگاری‌ای باشد که پیش گرفته بود.

صندلی خالی
علیرضا محمودی- روزنامه‌نگار

 ما امروز عزاداریم. عزای ما، تنها اندوه یک جای خالی نیست که بودنش برودت خالی‌ماندن یک صفحه اجتماعی گرم را پر می‌کرد. ما سیاه‌پوش یک نویسنده‌ایم؛ نویسنده‌ای که نوشته‌‌اش، کارستان روایت را چون رود‌های جاری در در‌ه‌های صعب، به سرانجام سهل ساحل می‌رسانند. او برای نسل سخت‌جان روزنامه‌نگاری امروز، ردی از بایستگی را بست. این موفقیت بزرگی برای این شغل کوچک شده است که کسی را به صفت کمیاب گزارش‌نویس اعلا بشناسند. و حالا ما لال و ملول. معذب و معزول در بهت بی‌جواب‌ماندن هر پیام برای نوشتن یک گزارش نشسته‌ایم.
 او آخرین گزارش خود را روی میز سردبیر گذاشته است. اگر گزارش نزدیک‌ترین مرز روزنامه و کتاب، ناداستان و داستان، واقعیت و حقیقت، مَجاز و مُجاز، تغییر و تحول و روزنامه‌نویس و داستان‌نویس باشد، آن را که در واقعیت زمین به شماره 55، ردیف 243، قطعه 326بهشت زهرا(س) به حقیقت آسمان سپردیم، نویسنده‌ای بود که وسوسه بزرگ تخیل را به بهای بزرگ‌تر تحمل، طاق زد تا تصور کودکانه ما را از جهان پی‌زده پیرامونی پرپر کند. او از اندک نویسندگان روزنامه‌های این روزگار شد که کلمه تنیدگی تاریخ با پیراهن روزانگی را کنار بزند و تن نحیف فقر از پوشینه فراموشی بزداید تا تصویرترین تصویر فقر در معرض تاریخ، تلخ و تند تن بگیرد. تا بماند. تا نمیرد. اگر‌چه در گور بخوابد.
بزرگی کلمه‌ای که نوشت، از آن بود که داستان ننوشت. گزارش نوشت. نه در قفسه کتابخانه‌ها که در پیشخوان روز‌نامه‌ها، در پا‌خورترین پایگاه نوشتن. با بعید‌ترین تصویری که روزنامه‌های فارسی در دهه‌90 از جنوب زندگی ساخته‌اند. او توانست رهگذران هراسان از واقعیت را وادار به خم‌شدن در برابر واقعیت کند. در زمهریر تبعید روزنامه‌ها به تاریکخانه دکه‌ها او باعث شد که از نای بی‌نوای نازک کاغذی روزنامه‌ها، صدای زندگی بلند شود. نمونه ممتازی برای راز بزرگ گزارش کم‌نقص تا سال‌پایینی‌های دانشکده روزنامه‌نگاری دلیل محکمی برای انتخاب روزنامه‌نگاری برای سال‌بالایی‌ها بیاورند. تا مدیران و سردبیران در برابر معتادان شبکه‌های اجتماعی تصویری عیان از قدرت فراموش‌شده رسانه‌های مسن در میدان‌های شهر نمایش دهند. کارش پشت را به تیر و سر به دوران می‌کشاند. خواب گران شهروندان به خواب در گور‌ها آشفته شده بود. دستاوردی بزرگ برای روزنامه که صفحه‌اش واقعیت را به صحنه حقیقت بیاورد. به میان زندگی روزمره، به میان کلمات روزانه. به میان روزمرگی که همه توش تلاشش، فرسودگی و فراموشی و سرخوردگی است.
مرگ او برای روزنامه‌نگاری امروز، گران تمام شد. گرانی این درگذشت از دستاویز سرگذشت نیست. از حسرت ابدی برای صندلی همیشه خالی یک گزارش‌نویس است.

قرارمان ساعت10، صبح یک روز زمستانی
الناز محمدی-روزنامه‌نگار

فقدان، یکی از عجیب‌ترین حالات آدمی است. داشتن کسی، عادت کردن به چیزی، زندگی کردن با آدم‌های عزیزی و ناگهان از دست دادنشان. فقدان، هجوم مطلق ازدست‌دادن است. تنهاشدن و برگشتن به‌ خود، بدون آنچه پیش از آن، با رگه‌هایی از نور و امید و صحت وجود داشته است. فقدان، نه اندوه است، نه ملال، نه دلتنگی، نه ناامیدی. فقدان، حفره بزرگی است که در جان می‌نشیند و آرام‌آرام پیش می‌رود، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و بعد، چنان می‌گسترد که دیگر، به چشم نمی‌آید، حس نمی‌شود. فقدان، می‌شود خود آدمی. می‌شود آنچه براهنی شاعر، روزی به آسمانی تشبیه کرده بود که فوج به فوج پرندگانش را از یاد می‌برد؛ آسمانی با حفره‌های عمیق و ابرهایی سوراخ که دیگر هیچ‌قت پر نخواهند شد.
از دست دادن، خالی‌شدن از وجود و حضور کسی که پیش از این، با صدایش، تماس‌های تلفنی‌اش و خاطره‌اش زنده بوده، خالی‌شدن از همه‌چیز است. «جولین بارنز»، نویسنده انگلیسی، حس آدم‌های مانده از مرگ، آدم‌های واپس‌مانده از مرگ دیگری را چه خوب نوشته است: «وقت‌هایی که چیزی می‌افتاد یا می‌شکست یا گم و گور می‌شد، به‌خودم قوت قلب می‌دادم: در مقایسه با عمق فقدان، این هیچ است.» و بعد جایی دیگر: «دنیا برای همین است دیگر: برای از دست دادن در شرایط مناسب.» اما شیده‌جان، الان نه وقتش بود، نه شرایط مناسبی برای رفتن. قرار بود هنوز هفته‌ای یکی دوبار زنگ بزنی و امید بدهی و عشق بدهی و خنده و بگویی: «غصه نخور الناز، کارها درست می‌شود، دنیا به یک قرار نمی‌ماند.» اما چرا هنوز دنیا به قرار خودش است و با تمام توان و قطعیت، همانطور که خودت بودی، بی‌چون و چرا و اما و سؤال، تو را از ما گرفته است؟ دنیا بدجور به قرار خودش است شیده‌جان. تو رفته‌ای، ما مانده‌ایم. این تنها حقیقت این روزهاست و من مثل همیشه یک سؤال از تو دارم و انتظار برای راهنمایی و کمک‌های همیشگی‌ات؛ این دیگر چه دنیایی است شیده؟ تا کی قرار است عده‌ای بروند و عده‌ای، خیلی واضح و آشکار سوگوار بمانند؟
یادم است روزی که استادقندی فوت کرده بود در یادداشتی نوشتی: «تقدیم به استاد ندیده‌ام.» از او یاد گرفته بودی، بی‌آنکه ببینی‌اش و من بارها تو را دیدم و بارها یاد گرفتم. یادت است وقتی به روزنامه شهروند رفتیم، صندلی کنار پنجره را پشت آن میز قهوه‌ای انتخاب کردی و گفتی: من باید وقت نوشتن، چشمم به آسمان و درخت و پرنده باشد؟ راست گفته بودی؛ هربار، وقت نوشتن آن گزارش‌های درجه یک باید به آسمان خیره می‌شدی تا لید دلخواهت بیاید روی کاغذ و بعد خوشحال داد می‌زدی: پیدا کردم، لیدم را پیدا کردم. بعد می‌رفتی در پارک روبه‌روی روزنامه قدم می‌زدی و گزارش‌ را بلند می‌خواندی. می‌گفتی: همیشه گزارش‌هایت را بلند بخوان، خودت می‌فهمی چقدر تأثیر دارد. می‌گفتی تنبلی نکن اما من هنوز هم تنبلی می‌کنم و تو نیستی که با آن صدای درخشانت توی گوشم بگویی: «حیف است. کار کن. بیشتر کار کن. من به تو امید دارم.»
چه آشفته می‌نویسم. یادم داده بودی که هرجمله و هرکلمه را جای خودش بگذارم در گزارش و پراکنده‌ ننویسم. رفتنت قلب و قلم و ذهنم را پراکنده کرده. ببخش. یادم است روزی که از روزنامه شهروند رفتی، در جواب نامه‌ کوتاهم نوشتی: «خدا می‌داند که بریدن و رفتن خیلی سخت بود. اما چاره‌ای نبود.» حالا خدا می‌داند که نبودنت چقدر سخت است و چقدر ما چاره نداریم و چقدر جای آن ذهن خلاق و قلم عالی‌ات بین ما خالی است. حالا ما تو را از دست داده‌ایم. ما تو را برای همیشه از دست داده‌ایم و فقدان، کار خودش را کرده است. راه خودش را رفته است. مثل تو که همیشه کار خودت را می‌کردی و راهت، مشخص بود.
راستی! زهرا و افشین گفتند برای قرار صبحانه امروز (سه‌شنبه) که از هفته پیش هماهنگ کرده بودیم، آماده‌اند. من هم هستم. این را در گروه چهارنفره‌‌مان نوشته‌ایم. منتظر جواب تو هستیم. بیا و با لبخند بیا. حرف‌های تازه‌ای برایت دارم. برنامه‌های تازه برای گزارش‌هایی که با وسواس ویژه خودت، ذره ذره یادم دادی. زودتر بیا. قرارمان ساعت10، صبح یک روز زمستانی.

چطور از تو بنویسم
آزاده محمد‌حسین- روزنامه‌نگار

می‌گویند از تو بنویسم و برای تو؛ عجیب‌ترین کار دنیا! می‌دانم که ما زیاد نوشته‌ایم شیده؛ از تلخی‌ها، غم‌ها، شادی‌ها، پیروزی‌ها، و از مردم. بارها اشک ریخته‌ایم و از درد نوشته‌ایم و گاه‌گاه لبخند بر لب از امید گفته‌ایم و روشنی. ما روزنامه‌نگاریم شیده، کارمان نوشتن است. واژه‌ها در مغزمان و قلم در دستمان همواره در رقصند. سوژه‌ها در تار و پود زندگی‌مان در رژه‌اند. اما تو یادت می‌آید چندبار توانسته‌ای واژه را و قلم را به کمک بگیری و از رفیقی بنویسی که خودش شده سوژه نوشتنت؟ اگر نوشته‌ای، می‌شود بگویی چطور کلمه‌ها را کنار هم چیده‌ای که آراسته باشند و زینت‌ داده‌شده و معنادار؟ چگونه در قاب کلام نشانده‌ای واژه‌ها را که عمق درد را تصویر کنند؟ بلند شو و به من هم یاد بده. بلند شو و با همان نگاه نافذ و مقتدر در چشمانم زل بزن و بگو «اگر بخواهی از زندگی بنویسی می‌گویم چه بنویس، از مرگ اما، نه!» حالا بگو تقصیر من چیست شیده‌جان که این‌بار باید از مرگ بنویسم، از کوچ بی‌خبر، از سفر ناگهانی و بی‌بازگشت؟ اصلا چطور باید از «تو» بنویسم که پرچمدار شور بودی و امید به زندگی در میان هم‌نسلان روزنامه‌نگار من؟ بلند شو شیده و به من یاد بده چطور از دفن یک دنیا نشاط و امید و تلاش بنویسم بی‌آنکه نگران بی‌معنا شدن واژه‌ها باشم.
بلند شو شیده!






 

این خبر را به اشتراک بگذارید