وقتی که جنگ ایران و عراق شروع میشود، در سپتامبر1980 روزنامه النهار مرا راهی عراق میکند تا تحولات میدانی را گزارش کنم. مهران تازه سقوط کرده است. عراقیها سفری برای روزنامهنگاران تدارک دیدهاند تا راهی این شهر شوند؛ نوعی قدرتنمایی است.
تا به حال غصهدار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندانهای صدفی سفید فاصلهدارش از پس لبان خندانش دیده میشد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بُزبیاریها کم میآورد و نه زیر آتش شدید و دیوانهوار دشمن.
بازخوانی چندخاطره از کودکیهای شهروندانی که زمان جنگ، بچهمدرسهای بودند
خیلی از بچههای محل ما، راستی تا یادم نرفته ما بچه سلسبیلیم، آقارضا نجار را میشناختند؛ نه اینکه خاطرش را برای خودش بخواهند بلکه بهخاطر کار ویژهای بود که برای بچههای محل انجام میداد. راستش آن روزها خیلی از بچهمحلهای بزرگتر ازجمله داداش خود من، برای جنگ رفته بودن.د