• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
شنبه 31 شهریور 1397
کد مطلب : 31244
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/gDnZ
+
-

داستان درباره دفاع مقدس

بابات کو؟

داوود امیریان

تا به حال غصه‌دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان‌های صدفی سفید فاصله‌دارش از پس لبان خندانش دیده می‌شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بُزبیاری‌ها کم می‌آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه‌وار دشمن. یک‌تنه می‌زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیش‌اش احساس خطر می‌کرد! اسمش قاسم بود.

پدرش گردان دیگر بود.

هر دو بشاش بودند و دل‌زنده. خبر شهادت‌دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود: 

- سلام ابراهیم.

حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ 

راستی ببینم تو چند‌تا داداش داری؟ 

- سه‌تا. چطور مگه؟ 

- هیچی! از امروز دو‌تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد! 

- یا امام حسین! 

به همین راحتی! 

تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می‌بست و با شنونده کاری می‌کرد که اصل ماجرا یادش برود. هر چه به او می‌گفتم: «آخر مرد مؤمن این چه‌جور خبر دادنه؟ نمی‌گی یکهو طرف سکته می‌کنه یا حالش بد می‌شه؟» 

می‌گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!» 

- منظورم اینه که یک مقدمه‌چینی‌ای، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! شما تو جبهه برادر داری؟ تا طرف بگه چطور؟ بگم: هیچی دل‌نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچیکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش رو به هزار راه ببرم و بعد از 2ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت‌کردن خبر شهادت بدم؟ نه آقاجون، این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم رو خوب فوتِ آبم. 

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ‌طور نمی‌شد به او حالی کرد که... . بگذریم.

حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق‌القول نظر دادند که تو- یعنی من - فرمانده‌ای و وظیفه تو است که این خبر را به قاسم بدهی. قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته بود و در تشت کف‌آلود به رخت‌چرک‌هایش چنگ می‌زد. نشستم کنارش. سلام‌علیکی و حال‌واحوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی‌طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» 

جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می‌کنم تو علم غیب داری و حتی می‌دونی اسم گربه همسایه ما چیه؟ رفتیم و رخت‌ها را روی طناب میان 2چادر پهن کردیم.

بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بند کفشتم. قضیه رو بگو، من ایکی ثانیه می‌رم و خبرش رو می‌رسونم. مطمئن باش نمی‌ذارم یک قطره اشک از چشمای نازنین طرف بچکه!» 

- اگه بهت بگم، چه‌جوری خبر می‌دی؟ 

- حالا چی هست؟ 

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه‌ها باشه.

- باریک‌الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری ندادم. خب، الان می‌گم. اول می‌رم پسرش رو صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گم: ماشاءالله به هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه. آهان فهمیدم.

بهش می‌گم ببخشید شما تو همسایه‌هاتون کسی دارید که باباش شهید شده باشه؟ اگر گفت نه، می‌گم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می‌گم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست.

 گفتی باید آروم‌آروم خبر بدم؟ بهش می‌گم، هیچ نترسی‌ها. یک ترکش ریز 10کیلویی خورد به گردن بابات و 5-4کیلویی از گردن به بالاش رو برد... یا نه...

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.

- آهان بهش می‌گم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت، آره. می‌گم: پس زودتر برید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتون برسید و بتونید زودی برگردید و به عملیات هم برسید! 

طاقتم طاق شد. دلم می‌لرزید. چه‌راحت و سرخوش بود. کاش من جایش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می‌خوای خبر شهادت پدر خودت رو به‌خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد خودم بهت خبر بدم!» 

قاه قاه خندید. دستش را در دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم‌کم خنده‌اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می‌خواستم بپرسم پدرت جبهه‌اس؟!» لبخند روی صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم‌کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد در رودخانه. 

موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه‌دار شده بود. گفت: «اما اینجا رو زدید به خاکریز. من مرخصی نمی‌رم. دست راستش رو سر من». و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم!

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :