14 منتقد و روزنامهنگار انتخاب کردند
10 فیلم برای جزیره تنهایی
نگار حسینخانی_روزنامه نگار
در این روزهای خانهنشینی اجباری، اگر امکان تماشای 10فیلم از سینمای جهان را داشته باشید سراغ چه گزینههایی میروید و تماشای چه آثاری میتواند حالتان را خوب کند؟ فیلمهایی که الزاما بهترینهای عمرتان نیستند ولی تماشای مکررشان میتواند لذتبخش و سرگرمکننده باشد؛10انتخاب برای دوام آوردن در جزیره تنهایی. این شما و این انتخابهای 14منتقد و روزنامهنگار.
کلاسیک های محبوب
شاهین امین
اگر قرار باشد در این روزهای کرونایی10 فیلم را برای دیدن انتخاب کنم یا پیشنهاد بدهم حتما ابتدا فیلمهایی را فهرست میکنم که حال خوبی داشته باشند مثل «آپارتمان» (بیلی وایلدر)، «تعطیلات رومی» (ویلیام وایلر)، «مرد آرام» (جان فورد)،« آواز در باران» (استنلی دانن- جین کلی)، «نیمهشب در پاریس» (وودی آلن)، «نیش» (جورج روی هیل) «گرینکارت» (پیتر ویر)، «سوپ اردک» (برادران مارکس) و... به اضافه دو فیلم که در هر زمان و هر وضعیتی آماده دیدنشان هستم. «هفت سامورایی» (آکیرا کوروساوا) و «دره من چه سرسبز بود» (جان فورد).
برداشت اول
مهرزاد دانش
برای انتخابهایم دلیل نمیآورم بلکه نخستین فیلم خوبی که به ذهنم رسید را انتخاب میکنم! سعی میکنم از هر ژانر یکی از بهترینها را انتخاب کنم و بردارم. مثلا از ژانر وحشت: «دیگران» آلخاندرو آمنابار، عاشقانهای چون «پیش از طلوع» ریچارد لینکلیتر، از کمدیها «لبوفسکی بزرگ» برادران کوئن، از جنگیها «پرچمهای پدران ما» کلینت ایستوود، از وسترن «قطار 3:10به یوما» جیمز منگولد، علمی تخیلی «جاذبه» آلفونسو کوارون، ژانر نوآر «پیچ تند»، در درام «عزیز میلیون دلاری»، انیمیشن «کوکو» و از حماسیها «هفت سامورایی» آکیرا کوروساوا را با خود خواهم برد.
جواهرات پنهان
شاهین شجری کهن
1- این روزها شاید فرصتی باشد برای جستوجو در میان صدها فیلم کمنامونشان سالهای اخیر که زیر سایه آثار مشهورتر پنهان ماندند و نتوانستیم در وقت خودشان تماشایشان کنیم. هر سینمادوستی با این ترافیک دلپذیر آشناست، که دهها و صدها فیلم برای تماشا فراهم میکند، ولی در گیرودار شلوغی و کمبود وقت، تعداد زیادی از آنها نادیده میمانند و به زمانی نامعلوم حواله میشوند. الان شاید بتوان مرور و مکث دوبارهای داشت، بلکه در آن انبوه پنهان از چشم، جواهری پنهان باشد. ٢- بیلی وایلدر میبینم. هیچکاک و فورد و هاکس و کوروساوا و بونوئل. بهترین و سرراستترین میانبر، مراجعه به غولهای پانتئون سینماست، که هرگز نمیگذارند با حال بد ترکشان کنی. ٣- فیلمهای تاریخی و آثاری که تجسمی از گذشته دور را به شکلی واقعگرایانه تصویر میکنند برایم الهامبخش هستند. ممکن است فیلمی حتی کیفیت سینمایی بالایی نداشته باشد، اما به خیالات و رویاهایی از زمانهای دور مجال بروز بدهد. ٤- اگر فقط 10انتخاب داشته باشم سراغ گزینههایی میروم که خاصیت جادوییشان را قبلا آزموده باشم. فیلمها و سریالهای بالینی؛ عزیزکردههای آرشیو و تافتههای جدابافته. مثل «داییجان ناپلئون» و «قصههای مجید» و «روزی روزگاری» و «هزاردستان» و «فرندز» و «مدرن فامیلی» به اضافه تمام «هرکول پوآرو»ها و «شرلوک هولمز»ها، از دیوید سوشه و جرمی بنت تا پیتر یوستینف و بندیکت کامبربچ، و البته مجموعه کامل «کلاه قرمزی»!
در پناه سینما
نیوشا صدر
چند هفتهای است که همه جا صحبت از این است که در قرنطینه یا در ساعات فراغت از کار که اکنون ناگزیر باید در خانه سپری کنیم چه ببینیم؟ سایتها و مطبوعات مختلف سینمایی و منتقدان و سینماگران فراوانی فهرستهای مختلفی را اعلام کردهاند. برخی معتقدند که در چنین دورهای باید برای حفظ روحیه سراغ فیلمهای کمدی رفت، برخی فیلمهای آخرالزمانی را پیشنهاد میدهند (که نمیدانم هنگام زیستن در فضای آخرالزمانی چه کمکی میکند). برخی تماشای فیلمهایی که پر از صحنههای لذتبخش آشپزی و خوراکیهای رنگارنگ است پیشنهاد میدهند که با توجه به کمتحرکی ناگزیر این روزها و خانههای کوچک و کسالتی که قاعدتا خودبهخود منجر به پرخوری میشود معلوم نیست به چه کاری میآید. در هرحال اکنون پس از گذشت چند هفته بهنظر میرسد که تغییری اساسی در توقع مردم از ماندن درازمدت در خانه پدید آمده است خصوصا که اصلا معلوم نیست این وضع تا چه زمانی ادامه خواهد داشت. بسیاری از کسانی که برای تماشای فیلمهای فراوان و آموختن حرفههای تازه و ورزش و صرف کردن زمان بیشتر با اطرافیانشان برنامهریزی کرده بودند نصیبی جز خستگی و افسردگی نبردهاند، درحالیکه بسیاری در خانه ماندن را فرصت مناسبی برای وقتگذرانی با خانواده تعبیر میکردند، افزایش آمار طلاق در چین پس از سپری شدن قرنطینه، و افزایش هولناک خشونتهای خانگی و آسیب دیدن زنان، کودکآزاری و سالمندآزاری در دوره قرنطینه در اقصینقاط جهان و نیز در کشور خودمان خبر از چیز دیگری میدهد. در حقیقت اکنون با موقعیت ویژهای مواجهیم که گویی از همه سو «فاصله» خود را به ما تحمیل میکند. باید برای پیشگیری از انتقال بیماری، از دیگرانی که در محل کار یا در کوچه و خیاباناند فاصله بگیریم و در خانه و در کنار افراد خانواده نیز حس میکنیم نیاز مبرم به فاصله و فضایی شخصی داریم تا به لحاظ روانی و فیزیکی آسیب نبینیم و به دیگران آسیب نرسانیم. شاید چنین اتفاقی در تاریخ معاصر بشر نقطهعطفی باشد برای درک اهمیت پناه بردن به امنیت و آرامش؛ آنچه اغلب در تمام تاریخ از آن گریخته است، یعنی تنهایی؛ با این حساب به گمانم جزیره تنهایی که نامش را میبرید اکنون برای بسیاری که در شرایط فعلی نه راه پس دارند نه راه پیش بیشباهت به کعبه آمال نیست. اما تصور میکنم که در جزیره تنهایی همیشه باید چیزی به بشر یادآوری کند که ارزش این تنهایی را بفهمد و آن را ارج بنهد. به همین دلیل است که از این 10 فیلم (بدون ترتیب) نام میبرم: 1- «آبی» کیشلوفسکی 2-« زمینی دیگر» مایک کاهیل 3- «بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار»کیم کی دوک4- «سولاریس» تارکوفسکی 5- «ممنتو» نولان 6-«بهشت بر فراز برلین» وندرس 7-«چانگ کینگ اکسپرس» ونگ کاروای 8- «راننده تاکسی» اسکورسیزی9-«ترک لاسوگاس» مایک فیگیس 10- «یوزاک و خواب زمستانی» بیگله جیلان.
با توجه به اوضاع زمانه و حالوهوای خودم لیست فیلمهایی که میتواند حالم را خوب کند روزبهروز تغییر میکند. در نتیجه نمیتوانم فهرست ثابتی را نام ببرم. اما فیلمهایی هستند که به هر حال همواره لذتبخشاند. فیلمهای چاپلین، شاهکارهای کلاسیک سینما که ممکن است بعضیهایشان را با تکتک نماهایش به حافظه سپرده باشیم و تکرار دوباره و دوبارهاش خاصیتی برایمان دارد که با فیلم دیدن معمولی متفاوت است. لذت تماشای« همشهری کین»، برخی از فیلمهای هیچکاک، فیلمهای لانگ و...دستکم برای من در امنیت فراوانی است که مواجه شدن با موقعیتی آشنا که پیشتر به بیشتر زوایایش اندیشیدهام ایجاد میکند. تجربه دوباره یک تجربه مکرر، پناه بردن به امنیت و آرامش ناشی از شناخت است.
از عشق و شیاطین دیگر
مرتضی کاردر
فیلمهایی که انتخاب کردهام محصول ۲۰ سال اخیر است. درباره هر کدامیک جمله نوشتهام.
«تلألؤ ابدی یک ذهن بیآلایش»
(Eternal Sunshine of the Spotless Mind)
(میشل گوندری۲۰۰۴)
عشق پیوسته در مراجعه است.
«نزدیکتر» (closer)
(مایک نیکولز ۲۰۰۴)
کسی برنده است که بهتر بازی میکند، نه کسی که بیشتر از حریف میداند.
«یادگاری» (Memento) (کریستوفر نولان2000)
حتی اگر حافظهام برنگردد باز هم تو را پیدا خواهم کرد.
« یک سال خوب» (A Good Year) (ریدلی اسکات2006)
ای دوراهی قدیمی شگفت، من همیشه اشتباه رفتهام تو را.
«جایی برای پیرمردها نیست» (2007)
(No Country for Old Men)
تو اونو دیدی و هنوز زندهای؟
«پیش از آنکه شیطان بداند، مردهای»
(Before the Devil Knows You’re Dead) (سیدنی لومت2007)
بار کج به منزل نمیرسد.
«کاپوتی» (Capte) (بنت میلر2005)
برمیگردم و با چشمانی گریان بهدار آویختنت را تماشا میکنم.
«زندگی دیگران» (The Lives of Others) (فلوریان هنکل فون دونرسمارک2006)
همیشه در اشتازی یکی مثل HGW XX/7 پیدا میشود.
گمشده در ترجمه
(Lost in Translation)( سوفیا کاپولا2003)
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم.
«عشق سگی» (Amores Perros). (آلخاندرو گونزالس اینیاریتو2000)
زندگی تصادف است.
جادویی جری لوییس
پویان عسگری
«حداکثر استفاده از زندگی» (نورمن تاروگ)یکی از چند فیلمی که جری لوییس به همراه دین مارتین بازی کرد و شاید بهترینشان. بازسازی فیلم قدیمی ویلیام ولمن به نام «هیچچیز مقدس نیست» که با نام «بیمار قلابی» در ایران به نمایش درآمد. مشابه فیلمهای قبلی و بعدی زوج مارتین- لوییس اینجا هم با دوگانه« خوشتیپ/ میمون» مواجه هستیم که خوشتیپ (مارتین) بهدنبال خوشی است و میمون (لوییس) مانعی که با جنون و دیوانگی، خوشی و غرق شدن در لذت را به تأخیر میاندازد. سکانس معرفی پزشکهای بینالمللی که لوییس به شیوه مألوفش در قالب چندشخصیت فرومیرود، رودهبرکننده است. حضور جنت لی چند سال قبل از اینکه در فیلمهای اورسن ولز و آلفرد هیچکاک بازی کند، از نکات جالب فیلم است.
«پسر گیشا» (فرانک تشلین):از بهترین همکاریهای جری لوییس با فرانک تشلین کارگردان. مشابه بقیه فیلمهای کارگردانش اینجا هم شوخیهای کارتونی و اغراقشده جلب نظر میکند و فضای موردنیاز کمدین برای شلنگتخته انداختن را در اختیارش قرار میدهد. تفاوت «پسر گیشا» با بقیه فیلمهای تشلین که لوییس در آن بازی کرده، رویکرد احساساتی و بعضا ملودرامی است که لحن فیلم را دوگانه کرده. رابطه لوییس با پسربچه ژاپنی به شکلی بامزه در همان سالی اتفاق افتاد که ژاک تاتی نابغه «دایی جان» را ساخت و با رابطه مستر اولو و خواهرزادهاش تاریخ سینما را تحتتأثیر قرار داد. شوخی با فرمانده ژاپنی فیلم «پل رودخانه کوای» بینهایت بامزه است.
«سیندرفلا »(فرانک تشلین):یکی از دو فیلم جری لوییس که با وارونه کردن یک پیرنگ/ پلات کلاسیک به تأثیری جدید و تازه در جهان کمدی میرسد. اینجا جری لوییس نقش سیندرلایی را بازی میکند که دو برادر ناتنی دارد و برای خلاصی از دست آنها و نامادریای که البته خیلی بدجنس نیست باید دل دختر ثروتمند را بهدست بیاورد. «سیندرفلا» از دیدهشدهترین فیلمهای لوییس است و نسلهای مختلف تماشاگران در هر دورانی به تماشای آن نشستهاند. فیلم از بسیاری جهات تمرینی است برای رسیدن به چیزهایی که لوییس کمدین در «پروفسور نخاله» به آن دست یافت. صحنه آخر فیلم، بازگشت لوییس نزد دختر و رقص عاشقانه آنها شاید رمانتیکترین جلوه روابط زن و مرد در فیلمهای لوییس باشد.
«پادوی هتل» (جری لوییس): اولین فیلم لوییس در مقام کارگردان یک کمدی خاص فاصلهگذارانه است که از همان ابتدا قراردادش را با تماشاگر میگذارد؛ خبری از داستان و پیرنگ نیست. فقط شوخی و دیوانگی و هرجومرج. لوییس در بیاعتنایی کامل به پیرنگ، فرم خودآگاهانه تکهتکه را مبنای شکل ساختاری فیلم قرار میدهد و با جستوخیز دائمیاش و لالبازی چون شبحی میماند که در روایت فیلم سرگردان شده است. علاقه دائمی لوییس به خرابکاری و ویرانی، اینجا در اوج خود قرار دارد و صحنهای نیست که کمدین در آن اسباب نابودی کسی یا چیزی را فراهم نیاورد! فیلم برای تماشاگر فیلمبین یادآور «تعطیلات آقای اولو» ژاک تاتی است. همان قدر یونیک و بیاعتنا به قراردادها. همچون موسیقی جز. با این تفاوت که موسیقی جز اینجا توسط یک آمریکایی نواخته میشود و نه یک فرانسوی. ادای دین به استن لورل فضای فیلم را آکنده است و نخستین صحنه مواجهه او (با بازی بیل ریچموند. همکار فیلمنامهنویس لوییس در بهترین فیلمهایش) و لوییس در فیلم، یکی از ماندگارترین لحظات در تاریخ سینمای کمدی آمریکا به شمار میرود.
«همنشین زنان» (جری لوییس): یکی از بهترین فیلمهای لوییس در مقام کارگردان و البته از بهترین کمدیهای تاریخ سینمای آمریکا. از نمونهایترین فیلم های لوییس که معرف خوبی برای شیوههای شوخیسازی لوییس آن هم در دوران اوجش است. پیرنگ داستانی در حداقلیترین شکل خود قراردارد و حضور پرتعداد زنها در دل دکورهای انتزاعی بهترین فرصت را برای لوییس فراهم آورده تا صحنهبهصحنه کمدیاش را به مرز انفجار و جنون برساند. قطعه موزیکال اواخر فیلم در اتاق جادویی با آن دکورهای خاص آبستره و رنگهای تند بیانگر میزانسنهای بدیع لوییسی خیرهکننده است. «همنشین زنان» بهترین فیلمی است که نسبت پیچیده لوییس در مقام خالق/ بازیگر با زنها را نشان میدهد؛ راستِ کار روانکاوها برای تحلیلهای فرویدی. قصه مرد عینکی گریزان از جنس مخالف که راه بهبودش در مواجهه و همنشینی دائمی با نسوان است! شوخی پایانی فیلم که تصور و قضاوت تماشاگر/ شخصیت اصلی فیلم را درباره ماهیت «بیبی» به هم میزند و مرز واقعیت و خیال را در جهان فیلم مخدوش میکند، ادای دینی خیالانگیز به «بیبی» پلنگِ کمدی اسکروبال شاهکار هاوارد هاکس «بزرگ کردن بیبی» است که اینجا به شیر تغییر ماهیت داده.
«پادو» (جری لوییس): ذرهای از طراوت و جنون و حس نبوغآمیز سوررئال فیلم کم نشده که هیچ، در گذر زمان عجیبتر هم بهنظر میرسد. شبیه به نامهای عاشقانه به سنت کمدی آمریکایی و بزرگان آن؛ استن لورل، باستر کیتون، چارلی چاپلین و برادران مارکس. «پادو» افراطیترین شکل بیاعتنایی لوییس به پیرنگ و فضا دادن به لحظات غیرواقعی و سوررئال و جنونآمیز در میان فیلمهایش است. بهعبارت دیگر «پادو» داستان پیشرفت لوییس در متن کمدی سینمای آمریکاست. یک حدیث نفس با نگاهی انتقادی به مناسبات ستارهسازی در هالیوود که تم باسابقهای در فیلمهای لوییس است. لحظه مکث، همنشینی و صحبت جری لوییس با عروسک جاندار در دل این کمدی شلوغ دیوانهوار، تماشاگر خوره فیلم را به یاد لحظات چنگ نواختن هارپو در اوج اغتشاش فیلمهای برادران مارکس میاندازد؛ از معدود لحظاتی که کمدین، درون احساساتی خویشتندارش را با تماشاگران به اشتراک میگذارد.
«پروفسور نخاله» (جری لوییس): دومین فیلم لوییس که یک متن کلاسیک را دستمایه خود قرارمیدهد؛ «دکتر جکیل و مستر هاید» رابرت لوییس استیونسون. تمایلی قدیمی و همیشگی در فیلمهای لوییس برای تکثیر شخصیت و فرورفتن در قالبهای مختلف که در این فیلم به اوج خود میرسد و جهان متناقض داستان را شکل میدهد. در عین حال «پروفسور نخاله» فیلم نمونهای جهان لوییس به شمار نمیرود. برخلاف فیلمهای لوییس اینجا سیر پیشرفت درام و انسجام داستان از اهمیتی ویژه برخوردار است و خیلی خبری از گریز از درام و خلق صحنههای کمدی آبستره بیاعتنا به داستان اصلی نیست. نامی که لوییس برای مستر هایدش برمیگزیند؛ «بادی لاو» فراموشنشدنی است و تیپ مشنگی که برای دکتر جکیلاش طراحی کرد آنقدر موفق بود که در فیلمهای بعدی هم ادامهاش داد. استلا استیونس بهترین و زیباترین زن پارتنری است که لوییس را در فیلمهایش همراهی کرده. همان دختر زیبارویی که چند سال بعد همدم پیرمرد (جیسون روباردز جونیور) در «سرود کیبل هوگ» سام پکینپا شد. سکانس باشگاه بدنسازی رودهبرکننده است. بهخصوص با دستهای کش آمده جری لوییس!
«پخمه» (جری لوییس): تکرار داستان فیلم «پادو» به شکلی دیگر که البته به شاهکاری فیلم قبلی نیست. داستان کمدینی که جان میبازد و استودیو تصمیم میگیرد کسی را به جای او تربیت و به عنوان کمدین جدید به خلقالله معرفی کند. اینجا لوییس کمی چاقتر شده و از جنبوجوش فیلمهای قبلی کاسته. جای جستوخیز را اعتماد به نفسی بالا گرفته که لحظهای به بقیه فرصت عرضاندام نمیدهد. شاید «پخمه» خودآگاهترین کمدی لوییس در تکرار فرمولهای قبلی به قصد موفقیت تازه باشد. سکانس تمرین آواز و شوخی با اشیای عتیقه هنوز هم بینهایت بامزه هستند و حس خودآگاه پایان بخش فیلم، طنینی از پایان فیلمهای دوره اول ژان لوک گدار در خود دارد.
«بوئینگ بوئینگ» (جان ریچ): بهترین فیلم لوییس در مقام بازیگر در دهه60 میلادی. در فیلمی که نه خودش آن را کارگردانی کرده و نه فرانک تشلین. یکی از همان پیرنگهای موردعلاقه لوییس که موفقیتش در این فیلم زمینهساز ساخت کمدیهایی مشابه توسط خود لوییس در نیمه دوم دهه60 شد. دستبهسرکردن زنها و دروغی که هیچ وقت نباید ماهیتش برملا شود. شبیه به فیلمهای یکدهه قبل که لوییس در کنار دین مارتین زوج خوشتیپ/ میمون را شکل میدادند، اینجا تونی کرتیس در اوج دوران موفقیتش جایگزین مارتین شده و حضور بسیار موفقی دارد. از دیگر نکات جالب فیلم باید به حضور تلما ریتر در نقشی کاملا جدی اشاره کرد که فیلم از جدیت و سختگیری و عصبانیت او کمدی میسازد.
«سلطان کمدی» (مارتین اسکورسیزی) : یکو نیمدهه بعد از افول شمایل کمدین و فراموش شدن نام لوییس، خوره فیلم سابق و کارگردان فعلی، مارتین اسکورسیزی به سراغ او میرود و با ارائه تصویری واقعی و تلخ، سویه جدیدی از هنرمند نابغه در میانسالی را نمایش میدهد که در بیشتر زمان فیلم دست و پایش بسته شده و فرصت عرضاندام ندارد. آن روی سکه شمایل کمدین در فیلمهای قبلیاش که لحظهای از جنبوجوش بازنمیایستاد و صحنه را به آتش میکشید. جری لانگفورد فیلم اسکورسیزی آخرین شخصیت مهمی است که لوییس در متن سینمای آمریکا بازی کرده. یکی از مهمترین شخصیتهای دهه80 سینمای آمریکا و تکملهای اندوهناک برای شمایلی که طی 2دهه شکل گرفت و در مدتزمانی کوتاه به پایان راه خود رسید.
مرثیه ای بر یک رویا
شهرام فرهنگی
«دیوانه از قفس پرید» (1975): هنوز هم نمیدانم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» چه مشکلی داشت که عنوان این فیلم در ایران به «دیوانه از قفس پرید» تغییر یافت. به هر حال «میلوش فورمن» (کارگردان) از این رمان «کن کیسی» فیلمی ساخت که با تماشای آن هرگز تصاویر عصیانگریهای «مک مورفی» (با بازی جک نیکلسون) و رفتارهای ویرانگر «پرستار راچد» (با بازی لوئیز فلچر) از یادتان نمیرود.
«عشق سگی» (2000): نخستین فیلم از سهگانه مرگ «الخاندرو اینیاریتو» که بعد از 20سال هنوز امکان دوباره و دوباره و دوباره دیدنش وجود دارد. گذشته از داستان جذاب، پرداختن به جزئیات در روابط آدمها هم کمنظیر است. این فیلم یکی از بهترین روایتها از پیوسته بودن همهچیز در جهان هستی است.
«ماه تلخ» (1992): رومن پولانسکی فاجعهسازی کمنظیر است. او این توانایی را دارد که اتفاقهای به ظاهر کماهمیت را تبدیل به اتفاقهای تکاندهنده کند. خلاصه اینکه برای پاسخ به این پرسش: چگونه میتوانیم هم از دیدن فیلمی عذاب بکشیم و هم لذت ببریم؟ باید کارهای پولانسکی را تماشا کرد؛ مثلا «ماه تلخ».
«بازیهای مسخره» (2007): چگونه ممکن است افتادن توپ گلف در حیاط خانه همسایه تبدیل به فاجعه شود؟ فکر کردن به عذاب دادن مخاطب آدم را یاد «مشائیل هانکه» هم میاندازد. او بدون تردید استاد به بازی گرفتن روان مخاطب است. این احتمال وجود دارد که آدمهایی با اعصاب ضعیف تماشای فیلم «بازیهای مسخره» را به نیمه نرسیده رها کنند.
«تلقین» (2010): ایده نفوذ به رؤیای دیگران بهخودیخود جذاب است. این ایده با کارگردانی کریستوفر نولان تبدیل به یکی از ماندگارهای تاریخ سینما شد. «تلقین» را باید حتما بیش از یکبار تماشا کرد.
«جزیره شاتر» (2010): سال 2010سالی کمنظیر در کارنامه «لئوناردو دیکاپریو» بود. او که بهخاطر بازی در فیلم عوامپسند تایتانیک مشهور شده بود، در این سال علاوه بر فیلم تلقین نولان در فیلم «جزیره شاتر» به کارگردانی مارتین اسکورسیزی هم بازی کرد. جزیره شاتر روایتی تکاندهنده از جنون است، با این جذابیت که حتی پس از پایان فیلم هم در این تردید میمانید که واقعا چهکسی حقیقت را میگفت؟!
«حافظه» (2000): اینکه آدم کارهای وحشتناکی را که انجام داده از یاد ببرد، سوژه فیلم جزیره شاتر اسکورسیزی است اما 10سال پیش از او، کریستوفر نولان فیلم «حافظه» (Memento) را ساخت که داستانش بر اساس همین ایده پیش میرفت.
«مرثیهای بر یکرؤیا» (2000): از فهرست فیلمهای ماندگار تاریخ سینما اینطور برمیآید که عاشقان سینما در سال 2000روزهایی رؤیایی را تجربه کردهاند. عشق سگی از اینیاریتو، حافظه از نولان و این هم «مرثیهای بر یکرؤیا» از «دارن آرونوفسکی». احتمال نابودی رویاها در هر زمانهای و برای هر کسی وجود دارد. بنابراین مرثیهای بر یکرؤیا هرگز تبدیل به فیلمی تاریخ مصرف گذشته نمیشود.
«تاریخ مجهول آمریکا» (1998): تاریخ سینما پر از فیلمهایی است که به موضوع «نژادپرستی» پرداختهاند. تعداد زیادی از آنها در زمره برترینها قرارمیگیرند ولی «تاریخ مجهول آمریکا» (American History X) به کارگردانی «تونی کی» یکی از بهترینها در میان برترینهاست. گاهی حتی پشیمانی از رفتار گذشته هم برای بازگشت به زندگی عادی کافی نیست. تاریخ مجهول آمریکا فیلمی تکاندهنده است که همیشه میشود دوباره تماشایش کرد.
«پیرپسر» (2003): «... با اینکه من یک هیولا هستم، آیا حق زندگی ندارم؟» این یکی از دیالوگهای بخش پایانی فیلم «پیرپسر» (Oldboy) است. این فیلم که به کارگردانی «چانووک پارک» (کارگردان اهل کرهجنوبی) ساخته شده، گرچه در ژانر جنایی – معمایی قرار میگیرد و بسیار خشن است ولی درونمایهای فلسفی هم دارد.
این است سرگرمی
سعید مروتی
۱۰ فیلم برای جزیره تنهایی؛ قاعدتا باید بیش از هرچیز سرگرمکننده و جذاب باشد. فیلمهایی که بشود از تماشایشان لذت برد معمولا همانهایی نیستند که در فهرستهای محبوب منتقدان حضور دارند. دستکم فهرست انتخابی من اینگونه نیست.
«جهنم برای قهرمانان است»(دان سیگل ۱۹۶۲) نمونه قابلتوجه و همچنان قابلاستناد در خلق قهرمان تکافتاده و عاصی در دل جنگی که میتواند دان سیگل را به خشونت، مردانگی و جداافتادگی مطلوبش رهنمون سازد. با استیو مککویین جوانی که اهل کنار آمدن با هیچ قاعده و قانونی نیست.
«پسران کتی الدر»(هنری هاتاوی ۱۹۶۵) وسترن روان و جذاب و خوشریتم هاتاوی، با گرمای رابطه برادران و در رأسشان جان وین و دین مارتین، روایتی استادانه از انتقام و خونخواهی را بدون ادا و ادعا ارائه میکند.
« زبان دراز» (جری لوییس ۱۹۶۷) کمدی معمایی که ترکیب پیچیده و چندلایهای از تلاقی ژانرها و مضامین تکرارشونده خالقش را در قالبی بسیار دلچسب ارائه میکند. در زبان دراز که در ایران با نام «دهن گشاد» به نمایش درآمد، جری لوییس گرفتار گروهی تبهکار میشود و این مقدمهای است برای شوخیهایی که او استاد پرداختن به آنهاست.
«سه تفنگدار»(ریچارد لستر ۱۹۷۳) تلاشی موفق برای حفظ جذابیت و سرگرمکنندگی رمان الکساندر دوما، که همچنان بهترین اقتباس سینمایی از این داستان محبوب است. ماجراهای دارتانیان و سه تفنگدار در هیچ فیلم دیگری اینچنین تماشایی و مفرح از کار درنیامده است.
«سرقت» (پیتر ییتس ۱۹۶۷) فیلم دستکمگرفتهشدهای که ظاهرا داستانی تکراری را روایت میکند. نکته اینجاست که کارگردان سرقت این کار را بهتر و با جزئیات و ظرائفی قابلتوجهتر از تریلرهای محبوب این سالها انجام میدهد.
«سرچشمه»(هنری کینگ ۱۹۴۳) فیلمی تکاندهنده از کارگردانی شهره به رعایت قواعد سنتی که این بار دل به دل داستانی غریب داده و با گری کوپری که مشابهش را در هیچ دیگری ندیدهاید.کارگردانی هنری کینگ به قول دیوید تامسن مطالعهای نفسگیر در جاذبههای هنر کمپ است.
«شکوه علفزار»(الیا کازان ۱۹۶۱) التهاب عاشقانه، شور جوانی و اندوه از دست دادن و در نهایت کنار آمدن با آنچه تمام شدن عشق نامیده میشود. شکوه علفزار شهرت و اعتبار فیلمهای حیثیتی کازان را ندارد ولی تماشاییتر از همه آنهاست. با زوج بینظیر ناتالی وود و وارن بیتی جوان که شور عشق خامدستانه جوانی را جاودانه کردهاند.
«از روسیه با عشق» (ترنس یانگ ۱۹۶۳) اگر این نکته را بپذیریم که بهترین جیمز باند تاریخ سینما شون کانری است، میتوانیم از بین آنها از روسیه با عشق را انتخاب کنیم که هنر مأمور ۰۰۷ با جذابیت مردانه کانری در آن تبلوری چشمگیر دارد.
«دختر خداحافظی»(هربرت راس ۱۹۷۷) ملودرام عاشقانهای که تماشای مکررش لذتبخش است. بهخصوص با دوبله خوب فارسیاش که اگر به طرفداران اصالت هنر سینما برنخورد، جذابیتی مضاعف به فیلم بخشیده است. سکانسی که ریچارد دریفوس از تلفن عمومی با مارشا میسن تماس میگیرد تا همراهش به هالیوود بیاید یکی از بهترین پایانهای خوش کل دهه۷۰ است.
«سرود گیبل هوگ» (سام پکین پا ۱۹۷۰) باحالترین فیلم پکین پا که سرزنده و بانشاط پیش میرود و برای نجات قهرمانش حتی به معجزه هم راه میدهد. جیسن روباردز جونیر در نقش گیبل هوگ، در این کمدی وسترن دوستداشتنی و نوستالوژیک، کار را درمیآورد.
بهترین های 2019
محمدناصر احدی
انتخابهایم را محدود کردهام به فیلمهای سال 2019 که تماشایشان به وجدم آورد یا دستِ کم سرخوردهام نکرد.
«آمدیم، نبودید» (کن لوچ): روایتی آشنا و دردناک ـ و فارغ از هر گونه احساساتگرایی عوامفریبانه ـ از زن و شوهری که هر چقدر برای تامین معاش خانوادهشان جان میکَنند، چیزی بیشتر از قوتی لایموت و کلی قسط و بدهی نصیبشان نمیشود. کن لوچ در این فیلم، همچون فیلم قبلیاش «من، دنیل بِلِیک»، میکوشد بدون مسامحه و سازشکاری به نمایش سیستم اقتصادیای بپردازد که شیره جان آدمها را میمکد و ـ بدون کوچکترین توجهی به احساسات و نیازهایشان ـ آنها را به تفاله تبدیل میکند. فیلم با اینکه در نیوکاسل انگلیس ساخته شده، اما شخصیتهایش بسیار شبیه آدمهاییاند که هر روز در اطرافمان میبینیم.
«فانوس دریایی» (رابرت اِگِرز) : فیلمی که هرچه پیش میرود، تمییز واقعیت و توهم در آن مشکلتر میشود. بازی ویلم دفو و رابرت پتینسون در نقش دو نگهبان یک فانوس دریایی که سر ناسازگاری با هم دارند، بسیار تماشایی است. مایههای روانشناختی و ارجاعات اساطیری فیلم باعث شده تا با فیلمی جمعوجور اما چند لایه مواجه باشیم که تماشاگرش را به فکر کردن وامیدارد.
«الماسهای تراشنخورده» (برادران سفدی) : هاوارد رَتنر (با بازی آدام سندلر) جواهرفروشی معتاد به قمار است که هم میخواهد در کسبوکارش موفق باشد و هم اینکه دیگران را تحتتاثیر موفقیتهایش قرار دهد، اما جاهطلبیهایش مدام باعث پیچیدهتر شدن اوضاع میشود. فیلمی مستقل با بازی درخشان آدام سندلر و فیلمبرداری داریوش خنجی از جاش و بنی سفدی که از قرار معلوم تمایل دارند تماشاگران بیشتری به تماشای فیلمهایشان بنشینند.
«درد و شکوه» (پدرو آلمودوار) : تنهایی در آغاز سالخوردگی، تجربههای عجیب و غنی جوانی، زوال بدن و سیطره بیماری، چنگ انداختن به خاطره مادر، رابطهای پر فرازونشیب با دوستی قدیمی، نوشتن و خلق کردن و سینما، وحشت از بیفروغ شدن شعله خلاقیت، و در نهایت، امید داشتن و ادامه دادن. همه مضامین آشنای سینمای آلمودوار در یک فیلم.
«خائن» (مارکو بلوکیو) : توماسو بوشِتا یکی از اولین اعضای مافیای سیسیل بود که حاضر به همکاری با قاضی جیووانی فالکونه برای افشای جنایتهای این گروه تبهکار شد. فیلم با اینکه از عناصر آشنای ژانر گنگستری خالی نیست، اما نمیتوان آن را کاملا فیلمی ژانری دانست. بلوکیو حتی به قهرمان فیلمش هم نگاهی انتقادی دارد و او را عاری از گناه به تصویر نمیکشد.
«روزی روزگاری در هالیوود» (کوئنتین تارانتینو) : کیست که نداند تارانتینو خوره فیلم است و بدش نمیآید که تاریخ را دستکاری کند؟ فیلمی درباره هالیوود، گروه چارلز منسن و شارون تیت با حضور بروس لی و استیو مککوئین. اینها برای سرگرمی در قرنطینه کافی نیست؟
«در پارچه» (پیتر استریکلند) : جالوی بریتانیایی با چاشنی دیوید لینچ و کیفیتی رازآمیز که طراحی صحنه و فیلمبرداری چشمنوازی دارد.
«ما» (جوردن پیل) : فیلمی ترسناک که همچون فیلم قبلی جوردن پیل ـ «برو بیرون» (2017) ـ دغدغه نقد نژادپرستی و اختلاف طبقاتی را دارد.
«آب های تیره» (تاد هِینز) : این فیلم کاملا مناسب این روزهاست تا دریابیم چیزهای ترسناکتری از کرونا هم وجود دارد که اگر برای سرمایهداری سودآور باشد، کمتر کسی متوجهشان میشود.
«جنتلمنها» (گای ریچی) : فیلمی سرگرمکننده با چند روایت متقاطع به سبک گای ریچی و پیچهای لحظه آخری و بازیگرانی مثل متیو مککناهی، هیو گرانت و کالین فارل.
10 دنیای دوست داشتنی
محمد عدلی
فیلمهای زیادی نیستند که بتوان دوبار یا چندبار آنها را با شوق تماشا کرد. دستهبندیهای زیادی برای فیلمهای تراز اول تاریخ سینما وجود دارد اما فیلمهایی در ذهن من ماندگار شدهاند که در زمان نخستین تماشا برایم خاص بودهاند و خاطرهساز شدهاند. در یک دورهای از نوجوانی و جوانی فیلمها را با دستهبندی براساس کارگردان، میدیدم. در این راه با یکی از دوستان، همراه بودم و بعد از دیدن یک دوره فیلم از یک کارگردان، درباره آنها صحبت میکردیم. شاید در انتخاب 10فیلم مهم ، دو یا چند فیلم از یک کارگردان حضور داشته باشد اما اینجا میخواهم به انتخاب دوران نوجوانی و ابتدای جوانی احترام بگذارم و از هر کارگردان محبوب آن دوران یک فیلم را با خود به یادگار داشته باشم. اگر قرار باشد در یکی از اسبابکشیها همه فیلمهایم را دور بریزم و 10 فیلم را نگهدارم، همین کار را خواهم کرد. 10فیلم از 10کارگردان را حفظ میکنم تا دنیای 10آدم متفاوت را همراه داشته باشم.
«خوب بد زشت» (The Good, the Bad, and the Ugly) 1966: نخستین دوره فیلمبینی منظم را با سرجیو لئونه آغاز کردم. دنیای وسترن با کلینت ایستوود زیباست. آخرین فیلم از سهگانه دلار همیشه دیدنی است.
«رفقای خوب» (Goodfellas) 1990: فیلمهای زیادی از مارتین اسکورسیزی هست که دوستشان دارم اما «رفقای خوب» با دنیای گانگستری و رابرت دنیروی آن را به بقیه ترجیح میدهم حتی به دیکاپرو در «جزیره شاتر».
«سینما پارادیزو» (Nuovo Cinema Paradiso) 1988: جوزپه تورناتوره بیشترین فیلمهای محبوب من را ساخته است. «افسانه 1900»، «زن ناشناخته» و«باریا» از آن دسته است اما شاید تنها فیلمی که راجع به سینما ساخته شده و برعکس سایر نمونهها، دیدنی از کار درآمده، «سینما پارادیزو» باشد. درام عاشقانهای که عاشق و معشوق آن متفاوت از سایر عاشقانههاست.
«پیانیست» (ThePianist) 2002: رومن پولانسکی هم چند فیلم خوب در آرشیو ذهنی من دارد اما «پیانیست» و «آدرین برودی» آن را بیش از سایرین دوست دارم. از میان همه فیلمهایی که حول موضوع جنگ جهانی دوم ساخته شدهاند، نسخه این کارگردان لهستانی- فرانسوی در ذهنم ماندگار شده است.
«محصور» (Besieged) 1998: برناردو برتولوچی را بهخاطر لحن آرام در فیلمهایش میپسندم. او میدانست چگونه با تصویر، سخن بگوید. شروع فیلم محصور هرگز از ذهنم خارج نمیشود؛ سکانسی که بدون دیالوگ، چند دقیقه جریان دارد و انبوه اطلاعات در مورد قصه و درونمایه را ارائه میدهد.
«جاده مالهالند» (MulhollandDrive) 2001: دیوید لینچ استاد فیلمهای سورئال است. یک دوره فیلمهایش را مرور کردم. از سینمای قصهگوی روایی در این فیلمها خبری نیست اما از او بهعنوان یک پسافرویدیسم که بهرؤیا اهمیت زیادی میدهد، یاد میشود. فیلمهایش نیاز به کشف دارد. راستش «جاده مالهالند» را با خواندن چند نقد ایرانی و خارجی بیشتر از بقیه فهمیدم. بد نیست از این دنیای کمتر شناخته شده هم فیلمی در میان ده اثر داشته باشم.
«عشق سگی» (Amores Perros) 2000: الخاندرو گونسالساینیاریتو را بهخاطر خلاقیت بالا در نویسندگی میپسندم. اغلب فیلمهایش را دوست دارم اما «عشق سگی» را با روایت اپیزودیک و جذابی که از یک فیلمنامه خاص میآید همیشه برای دیدن انتخاب میکنم.
«داستانهای عامهپسند» (PulpFiction) 1994: کوئنتین تارانتینو صاحب یک دنیای خاص در فیلمسازی است. شوخی با جنایت و کشتار در فیلمهایش خوب درآمده است. نخستین بار که «داستانهای عامهپسند» را دیدم، میدانستم که دوباره سراغش خواهم رفت.
«زندگی زیباست» (Life is Beautiful) 1997: فیلمهای ایتالیایی و کلا اروپایی بیشتر از هالیوودیها توجه من را جلب میکند. ظاهر و سبک روبرتو بنینی کارگردان، بازیگر و نویسنده ایتالیایی بهگونهای است که انگار او را از نزدیک میشناسم. فیلم «زندگی زیباست»، تماشاگر را به دنیایی میبرد که یک اسیر جنگ برای کودکش ترسیم میکند.
«تلما و لوئیز» (Thelma & Louise) 1991: ریدلی اسکات کارگردانی است که خیلیها او را با گلادیاتور میشناسند اما او در «تلما و لوئیز» یکی از نمایشهای زنانه و دوستانه خاص سینما را به تصویر کشیده است؛ فیلمی که به فیلمنامه تمیز و کلاسیک شناخته میشود، شروع، میان و پایان هیجانانگیزی دارد.
گنجینه دانوب
علیرضا محمودی
اگر قرنطینه یعنی روزها و شبهای پیدرپی در خانه ماندن و فیلم دیدن، قرنطینه در زندگی ما چیز تازهای نیست. زمانی که ما به عرصه رسیدیم. زمانی که فیلم دیدن در خانه به راحتی دوران فایل و 4k نبود و امکانات از نوار کوچک و بزرگ و تی سون و سوپرا فراتر نمیرفت، کار خیلیها از ما محبوس شدن در خانه و فیلم از پشت فیلم دیدن بود. اگر این کار که آن زمان خلاف و ممنوع و غیراخلاقی بود، همان کاری است که اکنون باعث نجات بشر میشود، ما آن جوانان بیهدف و علاف و خلاف که شجاعانهترین کارمان سیگار پشت سیگار دود کردن بود، باید پیشرو حساب شویم.
ما برای فیلم دیدن و قرنطینه شدن مکان نداشتیم. اگر خانواده یکی از دوستان به سفر میرفت و خانهشان از محل زندگی به مکان مناسبی برای اجتماع تبدیل میشد، نخستین کار جور کردن یک پخش و چند نوار برای قرنطینه شدن فرهنگی بود. فیلمی که ما از آنها خوراک این قرنطینهها را فراهم میکردیم، یک خرازی به نام دانوب، گوشه یک پاساژ خلوت بود. نوار و پخش در وسط هفته تا سه شب هم قابل کرایه بود. اما آخر هفتهها بیشتر از 24ساعت کرایه داده نمیشد. در تعطیلات باید از هفتهها قبل با پیش پرداخت، برنامه قرنطینه را با زمان مسافرت خانوادگی هماهنگ میکردی. یکی از سختترین و ضدحالترین بخشهای داستان هم همین هماهنگی بین وقت خالی و زمان مسافرت رفتن خانواده بود. والدین خیلی سریع از برنامههای ضدفرهنگی ما مطلع میشدند و با روشهایی که هر خانوادهای چند چشمه از آنها را دارد، نمیگذاشتند که یک سری جوان ویاچاس بهدست دور هم جمع شوند و فیلمفارسی و ترکی و هندی و رزمی ببینند. اما درهر خانهای مادری مهربان، پدری فرهنگی، برادری همراه یا راهی برای دورزدن تحریمها و تبدیل کردن تهدید به فرصت فراهم میشد.
بعد ازجفتوجور شدن زمان و مکان، تدوین برنامه مرحله بعدی بود. انتخاب فیلمها با نظر همه اعضای قرنطینه که مهمترین شرط پرداخت دونگ بود آغاز میشد. میزبان یا جورکننده مکان اغلب از دونگ معاف بود. انتخاب فیلمها براساس 3پیششرط شکل میگرفت؛ اغلب آن را ندیده باشیم. جنس ما جور باشد و همهجور سلیقهای را پوشش بدهیم و از همه مهمتر فیلم انتخابی در فهرست دانوب موجود باشد. آقای دانوب فهرستی داشت که در یک دفتر نقاشی فیلی بزرگ آن را با دست خط چشمگیری نوشته بود. نخستین برخورد من با تئوری ژانر توصیفاتی بود که آقای دانوب جلوی نام فیلم مینوشت؛ اکشن، وسترن، خانوادگی. دوستاره و سهستاره. مغازه آقای دانوب پر از انواع کوبلن بود. کوبلن دوزی هنر رایج آن دوران بود. همیشه همراه انتخاب فیلمها به تصویر روی کوبلنها خیره میشدم. پیوند اسامی فیلمها و تصاویر کوبلنها در ذهن بخشی از برنامه قرنطینه ما بود.
برای ما که مکانهای عاریتی داشتیم، فرصت فیلم دیدن اغلب دیدن یک شبانهروز بود. 12فیلم برای 24ساعت. زمانی برای تحویل گرفتن مکان و زمانی هم برای خالی کردن مکان درنظر گرفته میشد. زمان تحویل دستگاه پخش و نوارها که اغلب در یک محل پرت و خلوت بود، عصرها در ساعات گرگومیش بود. محموله با یک پیکان جوانان یا یک پژو 504 یا ژیان قرمز از راه میرسید. دستگاه در یک ساک ورزشی و فیلمها داخل یک کیف سامسونت ردوبدل میشد. نوار برگردان همیشه کناردستگاه بود. پتو پیچ کردن دستگاه پخش تا زمان حضور بیرقیب و جانسخت تیسونها برقرار بود. تیسون آنقدر هیکل داشت که به جز پتوی دو نفره، چیز دیگری برای پنهان کردنش کافی نبود. اما با آغاز سروری نوار بزرگ و کوچک شدن دستگاههای پخش وافول حملونقل جانگاه تیسون، ساک ورزشی برای استتار بهترین وسیله بود. به محض رسیدن به مکان فیلم دیدن با ترتیب مشورتی و اغلب بر اساس یک رویه همیشگی شروع میشد.
نوارهای ویاچاس یک رسانه بود. دانوب فقط یک فیلم به شما تحویل نمیداد. هر فیلم شامل 3بخش پیشپرده، فیلم و محتویات بعد از پایان فیلم تا انتهای نوار بود. به همین دلیل ترکیب این سه بخش به فیلمها حالتی برنامهطور میداد. برخی فیلمها بهخاطر شوها و کلیپهای موجود در انتهای نوارها فراتر از یک فیلم دیده میشدند. روی بسیاری از این نوارها اسامی ساختگی نوشته شده بود؛ «مرگ برای مواد»، «عشق بدون نتیجه»، «در راه هوس». علامتها هم روی لیبلها گذاشته میشد تا کرایهکننده فیلم بداند که فیلم برای نمایش همراه با خانواده تا چه حد مناسب است.
آن زمان فیلم دیدن یک عمل ضدخانواده و ضدفرهنگی بود. راهی برای استقلال مجردها و اشغال فضاهای خانگی به روشهایی که فقط در غیبت اخلاق زده خانواده امکان داشت. خانواده مفهوم بیدریغ سرکوب بود، حتی اگر پدر و مادر مهربان و دلسوزی داشتی.
فیلم دیدنهای گروهی در زمان جنگ شهرها و خالی شدن خانه بیشتر و طولانیتر میشد. در اوج جنگ شهرها در خانه یکی از دوستان که برادرش دستگاه پخش نوار بزرگ داشت، یک هفته، کاری جز فیلم دیدن و هد پاک کردن نداشتیم. تراکهای مزاحم که اغلب نتیجه کثیفی هد و زیاد دیدن فیلمها بود، باعث میشد که تماشای فیلمی با کیفیت آینه به آرزوی محال تبدیل شود. خیلی از تصاویری که از سینما در ذهن من شکل گرفته حاصل اینطور فیلم دیدن است. زیباییشناسی که با تراک و ریختگی و اغتشاش شکل گرفت. این زیباییشناسی بههم ریخته از آنچه رسانههای رسمی تحویل میدادند لذتبخشتر بود. هدف ممیزی بیشتر از اخلاق قدرت است و برای ما تنها راه کمنیاوردن در برابر قدرت، ادامه دادن با زیباییشناسی مخدوش و تربیت نشدهای بود که در شکلگیریاش استقلال داشتیم. سیگار، موسیقی غیرمجاز و فیلم دیدن به روش قرنطینههای خانگی تنها راه مستقل ماندن بود.
خیل آن دوستان که با هم فیلم میدیدیم آنقدر پراکنده و دور از هم شدهایم که حتی بهخاطر آوردن اسمها هم کار سختی شده. اما چیزی که همیشه در ذهنم باقیمانده واکنشهای معصومانه به صحنهها، شخصیتها و تصاویر بود؛ واکنشهایی که مصرف فیلمها را برای ما به تلاشی برای اثبات تواناییهای عاطفی و ذهنی تبدیل کرده بود. بازسازی صحنههای اکشن و ردوبدل کردن خاطرات عاطفی در میانه فیلمهای رومانس، بیان درونهای ویرانی بود که گوشی برای شنیدن و دلی برای همدلی نداشتند.
حالا که قرار است برای جایی در جزیرهای برای تنهایی توشه بردارم حتما به گنجینه دانوب سری خواهم زد تا برای آن همدلیهای معصومی که سینما برایم رقم زد، همراهی پیدا کنم. از میان آن نوارهای تلنبار شده در گوشه آن خرازی تاریک نوشته روی نوارها را خواهم خواند. «شعله»(سه ساعته، دوبله)، «اوستا کریم نوکرتیم با شوعربی»، «دبیرستان تگزاس»،« رینگ خونین»،« پنجههای فولادین»، «هفتتیرکش چپدست با کنسرت مدرن تاکینگ»، «میمون مست»، «ماوی ماوی با شوی ابراهیم»،«امر، اکبر، آنتونی» و یا هر نوار دیگری را برخواهم داشت. کیف سامسونت و ساک ورزشی را بهدست خواهم گرفت و راه خواهم افتاد. زیادی تلخ است اگر بگویم همهچیز سینما برای ما انگار با قرنطینه گذشت. اما یادم نمیرود بگویم که هد پاککن مفصل و نوار برگردان را هم در ساک بگذارند.
از «سرگیجه» تا «کازابلانکا»
علیرضا مجمع
«سرگیجه»: انتخابی ازلی ابدی. هر حرف دیگری اضافه است.
«آوای موسیقی»: عجیب است بعد از این همه سال نشده از کاپیتان فونتراپ و هفتتا بچهاش، و خواهر ماریا دل بکنیم. هنوز هم زمزمه میکنیم: یک ظرف پرمیوه یک باغ پر گل، پرواز پروانه آواز بلبل، روی موج دریا تصویر ماه، دیدار آهوی گم کرده راه...
«بربادرفته»: ما باورمان شد کاپیتان رت باتلر همان جوان بیشتر از ۲۰ سال و کمتر از ۷۰سال است که مناسب ازدواج با اسکارلت اوهاراست. شما چطور؟
«عصر جدید» : چارلی مانده و ولگردش. و دورانی که به قبل و بعد از مدرن تایم تقسیم میشود؛ نقد جدی دوران صنعتی با شیرینکاری ولگرد.
«بعضیها داغش را دوست دارند» : هر فیلمی از بیلی وایلدر را میتوان در قرنطینه تنهایی دید و از ته دل قهقهه زد. این یکی اما شاید کاملترین کمدی بیلی وایلدری باشد، هر چند که «هیچکس کامل نیست».
برادران مارکس : اشتباه نکنید، برادران مارکس اسم هیچ فیلمی نیست، اما امضایی است که میشود با آن یک فرم از کمدی را علامت زد. گروچو و چیکو و هارپو را مگر میشود در قالب نام فیلم حبس کرد؛ اینها مکتبند برای خودشان.
«لورل هاردی» : عجیب است که نمیشود استن و اُلی را در هر فیلمشان به یاد آورد و نخندید. انتخاب من البته «احمقها در آکسفورد»، «گاوبازها»، «به سوی غرب» یا «جعبه موسیقی» است. اصلا چرا خودمان را اذیت کنیم؛ کل پک لورل هاردی.
«سریال زورو » : سریال زورو ساخته والت دیزنی یادگار دوران بچگی است. در این اوضاع نمیشود همراهت نباشد. گروهبان گارسیا را فقط در این سریالهای کوتاه است که به یادتان میماند.
«پدرخوانده » : از مارلون براندو شاید این فیلم تمام بلوغ بازیگریاش باشد. به دور از جوان عاصی دهه پنجاه و فیلمهای بدی که بازی کرد. نخستین پدرخوانده کاملترین بازیگر دوران را به نمایش گذاشت.
«کازابلانکا» : هر کسی باید یکجلد کازابلانکا در خانهاش داشته باشد. برق چشمان بانو الزا لاند و پک عمیق ریک بلین به سیگارش میتواند تا روزها ذهن را مشغول لذت عاشقی کند. یادتان نرود، یک جلد کازابلانکا به همراه داشته باشید.
تنهایی پرهیاهو
علی عمادی
جزیره تنهایی؟ یعنی باید حتما تن به یک سفر خارجی داد، با هواپیما یا کشتی از دریا یا اقیانوس عبور کرد، دچار سانحه شد، جزو معدود بازماندهها بود و بعد سر از جزیره ناشناختهای درآورد که ارتباطی با دنیای بیرون ندارد؛ خب در چنین شرایطی برق از کجا بیاوریم تا بنشینیم فیلم تماشا کنیم؟ من که شخصا تابهحال چنین سفری نداشتهام و میتوانم به تکتک شما قول دهم که از این به بعد هم نداشته باشم و با شناختی که از خود دارم مطمئنم آنقدر خوششانس نیستم که بازمانده جزیره تنهایی باشم.
اما غیراز وضعیت تنهایی در جزیره، آدم امروزی تا دلتان بخواهد لابهلای امواج سهمگین زندگی ظاهرا رفاهزده ولی پرمشقت خود دربهدر دنبال جزیره تنهایی است. این یکی را بارها و بارها تجربه کردهایم. جایی درمیانه درگیریهای روزمره زندگی، وقتی صاحبخانه جوابت کرده، پول نداری، هزارتا کار نکرده روی سرت هوار شده، رئیست پاپی میشود تا فلان کار را برسانی، در میان این همه بدبختی، ساعتی برای خود جشن میگیری، به مانیتور زل میزنی تا لحظات خوشی از بهترین صحنههای فیلمهای محبوبت را ببینی؛ اگر انتخاب برای جزیره تنهایی را اینگونه تعریف کنیم، هزاربار تجربهاش را پشت سر گذاشتهام که دهتایش را برایتان میگویم.
روشناییهای شهر (چارلی چاپلین – 1931)
فیلمهای چاپلین حال مرا خوب میکند، هربار میبینم از ته دل میخندم اما در بین همه آنها باوجود سیرک، دیکتاتور بزرگ، خیابان آرام و عصرجدید و خیلیهای دیگر، روشناییهای شهر، روشنی دیگری برایم دارد بهخصوص صحنه مبارزه چارلی در رینگ بوکس.
هفت دلاور (جان استرجس – 1960)
اقتباس از «هفت سامورایی» خیلی جذابتر از ساخته کوروساواست بهخصوص با دوبله بینظیر آن دوره. کافی است با آخرین اقتباسی که دنزل واشنگتن جای یول براینر را گرفته مقایسه کنید تا این درخشش را دریابید. صحنه نبرد پایانی هم از همه به یادماندنیتر است.
هنوز اسمم ترینیتیه (انزو باربونی – 1971)
یک وسترن اسپاگتی کمدی با بازی مرحومان باد اسپنسر و ترنس هیل که با دوبله زنده یاد ایرج دوستدار چندین بار خواستنیتر شده. فیلم شاید هیچ ارزش هنری نداشته باشد اما دوبله آن یک شاهکار از عصری درخشان است. این فیلم برای من یادآور خاطرات جوانی با رفقای گرمابه و گلستان است بهویژه صحنه غذاخوردن این دو بزرگوار در کلوب ثروتمندان و نادیده گرفتن همه آداب و نزاکتی که باید رعایت کنند و نمیکنند.
رستگاری در شاوشنک (فرانک دارابونت – 1994)
این فیلم را خیلیها دوست دارند اما بهنظرم بمب امید است. در مواقعی که احساس میکنم همه درها بسته است با دیدن این فیلم دنبال چکشی میگردم که دیوار را با آن تا رسیدن به نهری زیر باران سوراخ کنم؛ دستهایم را باز کنم و با سینهای فراخ رو به آسمان فریاد بزنم.
نجات سرباز رایان (استیون اسپیلبرگ – 1998)
فیلمهای جنگی را پیگیری میکنم اما هیچکدام به اندازه ساخته اسپیلبرگ بهنظرم واقعگرا نیست. هر شلیک و انفجار انگار از کنار گوشم رد میشود؛ از همه گیراتر، صحنههای ابتدایی فیلم، جایی که نیروهای متفقین زیر آتش آلمانیها در ساحل نورماندی پیاده که چه عرض کنم، پرپر میشوند.
گلادیاتور (رایدلی اسکات – 2000)
فرماندهای که برده شد؛ بردهای که گلادیاتور شد و گلادیاتوری که سزار را کشت؛ فراتر از جذابیت قصه، بازی راسل کرو، هربار مرا سر ذوق میآورد بهخصوص در فصل بازسازی نبرد کارتاژ و مبارزه او با کالسکهسواران. آنچه درباره این فیلم مرا افسون میکند، موسیقی جاودانه آن است با نوای دلنشین و سوگوارانه لیزا جرارد.
هویت بورن (داگ لیمان – 2002)
یک فیلم قهرمانی با قهرمانی که خیلی چیزها را فراموش کرده اما مهارتش را نه. ادامههای این فیلم نتوانستند تازگی و طراوت فیلم اول را زنده کنند. بدتر جایی شد که مت دیمون نیز دیگر بورن را ادامه نداد. با این همه هویت بورن در اکشنهایش بینظیر است. جذابیت اثر با موسیقی جان پاول و صدای موبی دوچندان شده.
ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه (پیتر جکسون – 2003)
سهگانه ارباب حلقهها نمونهای عالی از یک اقتباس درست است؛ هر 3دیدنیاند ولی دربین آنها قسمت سومشان درخشش دیگری دارد. جایی که پایان نزدیک است برق امید سیاهی را میبرد. فیلم بهخصوص در صحنه نبرد پایانی که نیروهای خیر در محاصره شروران قرار گرفته از دیگر قسمتها دلپذیرتر است.
شوالیه تاریکی (کریستوفر نولان – 2008)
نولان فیلمساز محبوب من است اما گل سرسبد کارهایش، سهگانه بتمن و بهترین آنها از نظر من شوالیه تاریکی است؛ قسمت دوم این سهگانه. سرشار از لحظات ناب سینمایی اما سخت تامل برانگیز با پایانی حساب شده. در میان این همه زیبایی، صحنه خروج کشتیها از گاتهام و نقشه جوکر که نقش برآب میشود از همه زیباتر.
خماری (تاد فیلیپس – 2009)
یک کمدی امروزی با ایدهای درخشان و ساختی خلاقانه. خندهها یک طرف، روایت فیلم برای اتصال حلقههایی که خود کاراکترها در پیآنند بر درخشش فیلم افزوده است. ادامهها هیچکدام نتوانستند بخشی از جذابیت صحنه حضور کاراکترها در خانه تایسون و ببرش را پر کنند.
فهرست داغ دلچسب
مسعود میر
«پدرخوانده»: ارج و قرب کورلئونه بزرگ آنقدر زیاد است که بیتعارف باید این فیلم را در صدر جدول همه فیلمهای محبوب نشاند و بحث هم نکرد.کاپولا با این فیلم ما را عاشق براندو و پاچینو و مافیای سیسیلی کرد.
«سینما پارادیزو» : چه توقعی دارید؟آلفردو و توتو صدسال دیگر هم در صدر عشاق فیلم و سینما باقی میمانند. جادوی سینما انگار در این فیلم تورناتوره، پیشانی جاودانگی را بوسیده است. عاشق آپارات و فیلم و سالن سینما و محبوب دور از دسترس شدن با سینما پارادیزو راحت است.
«رستگاری در شاوشنک» : فرمول بینقص صبوری و تلاش همیشگی برای رسیدن به هدف یعنی احوال خوش فیلم فرانک دارابونت در یک جمله.
میشود و باید خواست تا بالاخره از هر زندان و قرنطینهای رهایی یابیم و چقدر این نجات میچسبد به جان ما و شما.
«بعضیها داغش را دوست دارند» : تماشای شمایل بلوندمحبوب هالیوودی با طنز دلنشین بیلی وایلدر و غرق شدن در روزهای خواستنی سینمای سیاه و سفید تجربه یگانهای است که هربار هم دلچسب است.
«راننده تاکسی» : با همین فیلم میتوانم برای همه عمرم شغل راننده تاکسی بودن را بپذیرم، مثل تراویس بیکل، جین کلاسیک، نیم وت چرم و اورکت آمریکایی بپوشم و در خیابانها پشت فرمان بنشینم و زندگی را مثل مسافری عجیب ولی دوستداشتنی به سرمنزل مرگ برسانم. مارتین اسکورسیزی با این فیلم دنیای خیلیها را عوض کرد، حتی شما. بله شما که در خانه روبهروی آینه ایستادهاید و با خودتان حرف میزنید.
«کازابلانکا» : امان از عشق، امان از سیگار، امان از کلافگی نبودن معشوق، امان از آن کافه محبوب، امان از آن آهنگ خاطرهانگیز، امان از آن سخاوت و فداکاری. فیلم مایکل کورتیز محشر است.
«فهرست شیندلر» : لعنت به جنگ، لعنت به جبر حیوانی انساننماها، لعنت به مرگ. برف خاکستر از جنازههای سوزانده شده باریدن میگیرد و دخترک قرمزپوش بیپناه خاطرهای میشود رنگی در دل سیاهیها. اسکار شیندلر تلاش کرد تا بختک مرگ کمتر به جان آدمها بیفتد اما او یک نفر بود در انبوه آنهایی که سرود مرگ را دوست داشتند. اسپیلبرگ با این فیلم میتواند همیشه در هر جزیره تنهایی و قرنطینهای یادمان بیاورد که اوضاع میتواند بدتر هم باشد.
«پلهای مدیسون کانتی» : عکس بگیرید و عاشق شوید و یادتان باشد که در دل هر مرد قوی و خشن یک عاشق آرام و حساس زیر سایه درخت پیر چرت میزند.
«همهچیز درباره مادرم» : فیلم بهتآور آلمادوار درباره اختیار و جبر است؛ درباره مواجه شدن با گذشته و به آغوش کشیدن خاطرات. فیلم با آسیبهای اجتماعی روز، چنان غافلگیرکننده روبهرو میشود که گاهی فراموش میکنید در پایتخت ایران مشغول تماشای وقایع اسپانیایی هستید. با این فیلم و تلخیهایش رفیق شوید.
«غلاف تمام فلزی» : برای مبارزه قوی باشید اما یادتان نرود دست آخر یک قدرت ضعیفتر از ناکجاآباد بلای هولناک را به سرتان میآورد.کوبریک با این فیلم ضدجنگ همیشه میتواند لقب استادی را همراه داشته باشد.