• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
پنج شنبه 22 اسفند 1398
کد مطلب : 96935
+
-

بهار با خودش خبرهای خوب می‌آورد

بهار با خودش خبرهای خوب می‌آورد

نگار مطیع از اهواز نوشته: «می‌ماند آرزو‌هایی که امیدوارم  نوشتنشان، اتفاق‌افتادنشان را محتمل‌تر کند. این‌که مریضی برود، خنده‌ای روی لبی محو نشود و هیچ چشمی به سیاه‌بختی گریه دچار نشود...»
- ای کاش... ای کاش!
و هستی هاشمی از ایلام نوشته: «این‌روزها اصلاً تعطیلی خوشحالم نمی‌کند! حالمان حسابی گرفته. اولین‌باری است که دوست دارم برگردم به مدرسه. حسابی دلم برای دوستانم و خل‌وچل بازی‌هایمان تنگ شده... کرونا باعث شد که بفهمیم چه‌قدر به هم‌دیگر وابسته‌ایم و چه‌قدر خیلی چیزها را نمی‌دانستیم.»
و حدیث گرجی از تهران نوشته: «هی روزگار! چند روز دیگر سال نو می‌رسد ها! این ماجراها برای آدم حواس نمی‌گذارد. بهار آن گوشه‌موشه‌های ذهنم قایم شده. پیدایش نمی‌کنم. باید بروم دنبالش بگردم...
پی‌نوشت: گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن/ چتر گل برسرکشی ای مرغ خوش‌خوان غم مخور
حافظ خیلی حرف‌های خوبی می‌زند...»
* * *
آخ که چه‌قدر دلمان برای آرامش و لبخند تنگ شده، برای روزهای ساده‌ی زندگی. اما بهار می‌رسد و با خودش خبرهای خوب می‌آورد. در خانه می‌مانیم و به خودمان و به هم‌دیگر کمک می‌کنیم تا این روزهای سخت با سلامتی بگذرد. برای خودمان کارهای تازه می‌تراشیم و چیزهای تازه یاد می‌گیریم و رؤیا می‌بافیم. رؤیای روزهای بهتر.    


سـاعـت
-سعید، سعید، مادر، بلند شو این ساعت رو ببر بده آقارضا تعمیر کنه. الآن سال تحویل می‌شه.
چشمی می‌گویم و بلند می‌شوم. فرزانه می‌گوید: «مامان، ساعت رو بهش بده بره. واسه‌ی چی داری تمیزش می‌کنی؟»
مامان دستمال را روی ساعت می‌چرخاند و می‌گوید: «وا، همین مونده آقارضا بره به شمسی بگه رو ساعتم یه خروار خاک نشسته بود!»
- باشه مامان،‌ تمیز شد.حالا بده.
ساعت را توی دستم می‌گیرم و به سمت تعمیراتی آقارضامی‌روم. آقارضا نگاهی به ساعت می‌کند و می‌گوید: «حال مریضمون که اصلاً خوب نیست!»
به دور و برم نگاه می‌کنم: «مریض؟»
پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «ساعت رو می‌گم.» لبخند می‌زنم.آقارضا ساعت را زیر و رو می‌کند.
- نه سعید جون. این ساعت درست بشو نیست. می‌تونم این رو ازت بگیرم وبه جاش یه ساعت مچی قشنگ از این‌جا برداری.
به قول آقاجان حرف آقارضا را که توی ذهنم چپ و راست می‌کنم و می‌بینم یک ساعت سالمِ مچی از یک ساعت خرابِ دیواری بهتر است. به ساعت مچی آبی‌رنگم سلام می‌کنم و با ساعت دیواری وداع می‌کنم و راهی خانه می‌شوم.
مامان همین که ساعت را روی مچم می‌بیند دمپایی‌اش را به سمتم پرت می‌کند وفرزانه سرم جیغ می‌کشد که چرا فقط به فکر خودم بوده‌ام و ساعت را دخترانه نگرفتم. هیچ‌چیز نمی‌گویم. فرزانه بعد از این‌که جیغ و ویغش تمام شد، تابلویی را جای ساعت آویزان می‌کند و مامان هم ساعت را از دستم درمی‌آورد و در سفره‌ی هفت‌سین می‌گذارد.
سمانه منافی، 61ساله از اسلامشهر


انتظار
حس شعر
در دلم شکوفه می‌کند
پرنده‌ها آواز عشق می‌خوانند.
ماهی قرمز در تنگ بلوری می‌رقصد.
لباس نو تنم می کنم
و از پنجره خیره می‌شوم به خیابان.
شاید
بهار آمدنت نزدیک است
زینب محمدی، 71ساله از شهرقدس
باران بهار
انگشت‌هایش
روی ماشین تایپ قدیمی
ترانه‌ی جدیدی می‌نوشت
ترانه‌ای شاد و تند
انگشت‌هایش می‌رقصید
روی کاشی‌های حیاطمان!
سارا نجفی، 71ساله از سروستان

یادگار
تو به یادت هست عصر جمعه را؟
قهقهه‌های تو و لبخند من
پشت ایوان، نور داغ آفتاب
شمعدانی‌های بی‌بی‌جان من
عطرشان پر بود در ایوان ما
زیر باران در حیاط خانه‌مان
شمعدانی‌های کوچک مانده‌اند
نیستی و عطر تو پر می‌شود
مزه‌ی دل‌چسب چای داغ را
سیب‌های کم‌نظیر باغ را
چرخ می‌زد در میان حجره‌ها
شاد می‌گشتند در این ماجرا
شمعدانی‌های سرخ و صورتی
خیس می‌گشتند هر یک نوبتی
از همان دوران زیبا یادگار
در حیاط خانه در فصل بهار
نازنین حسن‌پور، 71ساله از تهران









 

این خبر را به اشتراک بگذارید