• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 21 اسفند 1396
کد مطلب : 9521
+
-

روزگار ‌شیرمحمد

دونلی نواز مشهور بلوچ داستان زندگی خود را روایت می کند

ایران
روزگار ‌شیرمحمد

سیده زهرا عباسی | ‌خبرنگار:

«اسم قزاق‌ها مو به تنمان سیخ می‌کرد. تازه شروع کرده بودم به درس خواندن؛ 6-7 ساله بودم. چوپانی می‌کردم. یک عده آمدند و به پدرم گفتند: هوش شیرمحمد خوب است. بگذارید ببریمش زاهدان. آنجا درس بخواند. برای خودش کسی بشود. ترسیده بودیم. فکر کردیم نکند نقشه قزاق‌هاست. نکند من را بدزدند. چند سال قبل‌ترش مادرم از دست رفته بود. وقتی یک ساله بودم. پدرم نمی‌خواست من را هم از دست بدهد. چمدانی جمع کرد. راه افتادیم. ماشین که نبود. با الاغ و قاطر
 40 شبانه‌روز رفتیم. از بلوچستان می‌رفتیم به بلوچستان؛ بلوچستان پاکستان. عمویم آنجا بود. پدرم من را سپرد دست عمو: جان تو و جان شیرمحمد. نمی‌خواهم این پسر از دستم برود. من ماندم. پدر برگشت.» 

 «شیرمحمد اسپندار» خیلی هم آن روزها را خوب به خاطر ندارد. تصویر محوی از فرار. تصویر محوی از 40 روز سفر با چارپا. فقط یادش می‌آید که سخت بود. 
راه‌ها هم ناامن. بعدش هم سخت بود: «بزرگ‌تر که شدم با عمو کار می‌کردم. کارگر یک کارخانه بودم. نی هم می‌زدم. دونلی را هم آنجا دیدم. عروسی بود. ما هم رفته بودیم. دیدم نوازنده‌ای دونلی می‌زند. خوب هم می‌زند. یک نی را خوب می‌زدم، اما دو نی عجیب بود. فقط او نبود. هندوها و پاکستانی‌ها در سِند زیاد دونلی می‌نواختند. رفتم پیش هندوها تا در کلاس درسشان شرکت کنم. نگذاشتند. می‌گفتند نمی‌توانیم به مسلمان‌ها درس بدهیم. هر قدر خواهش کردم، قبول نکردند. وقتی اصرارم را دیدند، استادشان یک نی برایم تهیه کرد؛ اما درس دادن به ما برایشان ممنوع بود.»

حافظه‌اش خوب بود. حرکت انگشت دست هندوها را دیده بود. شروع کرد به نواختن؛ ذهنی. نواختن را که شروع کرد، «مصری جمالی» را به او معرفی کردند. نابینا بود، اما خوب دونلی می‌نواخت. شهرت نواختنش کل منطقه را گرفته بود. اصالتا بلوچ و اهل خاش سیستان‌وبلوچستان: «پیش مصری جمالی رفتم. گفتم اهل ایرانم. می‌گفت اگر می‌خواهی یاد بگیری به انگشتان دستم نگاه کن. می‌گفت چشم که ندارم به تو چیزی یاد بدهم، باید فقط تماشا کنی. همان‌طور او را نگاه می‌کردم و می‌زدم. می‌گفت دو نی نفس زیادی می‌خواهد، اما اگر بخواهی، می‌توانی. رسیده بودم به سن نوجوانی. دلم می‌خواست صدای سازم را بقیه هم بشنوند. جشن بود. مسابقه‌ای برگزار کردند. همه نوازنده‌ها یکی‌یکی می‌رفتند بالا و ساز می‌زدند. اصرار می‌کردم بگذارید من هم بروم. به سن و سالم نگاه می‌کردند و نمی‌گذاشتند. اصرار کردم. بالاخره اجازه دادند. بالشی گذاشتند و نشستم رویش. چشمم را بستم. در دلم از خدا خواستم کمک کند؛ بچه‌ای 12 ساله در میان 600-700 نفر. ترس داشت. چشمم را بستم و شروع کردم. خدا خواست. همه انگشت به دهان ماندند. یک گاومیش هم هدیه گرفتم. کدخدای سِند آن را به من داد.» 

بعد از آن بود که شد «شیرمحمد دونلی‌نواز». همه او را می‌شناختند. کارگر کارخانه بود، شد سرکارگر. بزرگ‌تر که شد، ازدواج کرد. با دخترعمویش. زندگی ادامه داشت. دونلی‌نوازی ادامه داشت. در مسابقه‌های محلی همیشه دعوت می‌شد. همیشه آخر از همه می‌نواخت. بلوچی. هم ساز می‌زد و هم می‌خواند. نوازنده‌های دیگر می‌گفتند اگر شیرمحمد هست، ما نمی‌آییم. زمان می‌گذشت. ایران اعلام کرد نیروی کار می‌خواهد: «بیست و چند ساله بودم. هرچه داشتم، برداشتم و برگشتم. موقعی که آمدم از همسرم جدا شده بودم. با دخترعموی دیگرم که ایران بود، ازدواج کردم. تکه‌زمینی داشتیم. شروع کردم به کشاورزی و دامداری. دونلی‌نوازی هم ادامه داشت. رادیو و تلویزیون که نداشتیم. برای سرگرمی دور هم جمع می‌شدیم و نی می‌زدیم. همه‌جا پیچید که دونلی خوب می‌زنم. شعر هم می‌خواندم؛‌ بلوچی. دعوتم کردند زاهدان. جشن‌های هنر شیراز هم رفتم. بعد از انقلاب هم سراغم آمدند. اول از همه یکی آمد که من را ببرد اروپا. قبول نکردم.» 

اروپا را برای ماندن نرفت. اما شهرتش که پیچید، 30-35‌کشور خارجی رفت. می‌رفت اجرا می‌کرد و برمی‌گشت. احترام زیادی برایش قائل بودند: «ژاک شیراک، رئیس‌جمهور فرانسه بود. من و چند هنرمند دیگر از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد رفتیم فرانسه. کاخ فرانسه مهمان ژاک شیراک بودیم. رفتیم. گفتند بیا فرانسه زندگی کن. ویزای خودت و خانواده‌ات را صادر می‌کنیم. مدرک دکترا هم به من دادند. من گفتم برای هنرنمایی آمدم. نیامدم که بمانم. گفتم یک سر ناخن از خاک ایران را به تمام دنیا نمی‌دهم. ندادم، اما چندبار که از سفر برمی‌گشتیم، وسایلم را دزدیدند. در خاک خودم. در فرودگاه مهرآباد یا هتل که می‌رفتیم، می‌گفتند استاد کیفت را برایت بیاوریم. چه می‌دانستم.
 لوح‌های تقدیر، سوغاتی که خریده بودم، جوایزی که گرفته بودم، همه را بردند. 3-4 نوبت همین‌طور شد.» 

لوح‌های تقدیرش که هیچ. سیل 86 که آمد، چند چمدان مدرک و لوح تقدیر و جایزه را هم برد. زندگی‌اش را آب گرفت. می‌گویند یک و نیم متر آب بالا آمده بود. چند روز هم ماند، اما هیچ به جای نگذاشت: «شب بود که سیل آمد. راه فراری نداشتیم. همه چیزمان را سیل برد. 4-5 چمدان لوح تقدیر و جایزه داشتم. مدرک دکترایم هم در این چمدان‌ها بود. سیل همه را برد. من ماندم و یک تکه زمین کشاورزی و دونلی. البته ارشاد و بنیاد مسکن آمدند برای کمک. رسیدگی کردند. خانه برایم ساختند. زجر زیاد کشیدم، اما خوشی هم دیدم. زندگی من خوب و بد هرچه بود گذشت.» 

«شیرمحمد اسپندار» هنوز هم دونلی می‌زند. نه مثل آن‌ روزها. نه مثل روزهای پرشور جوانی. حالا کشاورزی می‌کند. دامداری می‌کند. از خدا برای همه خوشنامی می‌خواهد و حیا، ایمان و غیرت: «خدا خودش به همه مردم ایران کمک کند. به بلوچستان هم کمک کند. بلوچستان بهشت گمشده‌ای است. فراموش شده. هنوز مهر محرومیت بر پیشانی مردان و زنان بلوچ می‌درخشد. اینجا سرزمین گنج و رنج است. از همه هموطنان عزیزم دعوت می‌کنم یکبار هم که شده، پا بر چشمان ما بگذارند و بیایند اینجا را ببینند؛ شهر سوخته سیستان، چهارراه رسولیه زاهدان، کوه تفتان، خاش، گلپورگان، قلعه ناصری ایرانشهر و قلعه بمپور. همه‌جای سیستان‌وبلوچستان بهشت است. نوروز بیایید اینجا را ببینید.»  

موسیقی بلوچی تدوین و ثبت نشده است 

پژوهشگر موسیقی بلوچی با گلایه از وضع نامناسب مالی و معیشتی هنرمندان سیستان‌‌و‌بلوچستان به همشهری می‌گوید: نه‌تنها دونلی‌‌نوازی بلکه همه سازهای بلوچی تدوین و ثبت نشده‌اند. «فاروق رحمانی» تاکید می‌کند: دستگاه‌های موسیقی بلوچی ثبت نشده‌اند و به همین دلیل بسیاری از‌ سازها رو به زوال است. اخیرا هم جوان‌ترها کمتر سراغ سازهای محلی می‌روند. او توضیح می‌دهد: اغلب نوازنده‌های قدیم سواد موسیقایی نداشتند. بسیاری از دونلی‌نوازها چوپان بوده‌اند و به اقتضای چوپانی این ساز را یاد گرفته‌اند. برای همین هم درگیر تدوین این موسیقی و ثبت آن نبوده‌اند. 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :