یک اتفاقِ کوچکِ کوچک
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
راننده اتوبوس دوباره چکشی ترمز کرد. انگار دوپایی رفته باشد روی ترمز، تنهمان لنگر انداخت به جلو. چندبار نزدیک بود تیغه بلند و عقابیِ بینی کناردستیام بخورد به میله استیل پیش رویمان. چشم از پای راننده برنمیداشتم. پیشدستی میکردم که قبل از ترمزهای یکهوییاش حواسم باشد و به جلو پرت نشوم. عضلاتم را سفت کرده بودم. راننده یکهو گاز میداد و بعد ترمز میکرد و خلقالله پرت میشدند روی هم. برای چندمینبار که ترمز کرد، سیویکیدوسالهای از میانههای اتوبوس قایم و محکم پرت شد جلو. یک نفر از صندلیهای عقب داد زد: «گوسفند چهکار میکنی؟!» جوانِ لندوکی بود که پیشانی و چشمانش را گرفته بود. جیغ کوتاهی کشید: «کور شدم. کور شدم عوضی.»
عوضی تو ایستگاه نگه داشت. پیاده شد و از چند مسافر که پیاده میشدند کرایه گرفت. دوباره نشست روی صندلیاش. در جلو با صدای «پیس» بسته شد. دوباره گاز داد و نیشترمز زد. لندوک دستش را از روی چشمانش برداشت. به چشمش نگاه کردیم. کور نشده بود. دماغش را با کف دست مالید: «مرض داری مگه اینجوری ترمز میکنی؟ عرضه رانندگی نداری نشین پشت فرمون...»
گفت: «ریغو، عُرضهداری بیا بشین پشت فرمون.» نگه داشت و خونسرد رفت تو رکاب تا کرایهها را بگیرد. اسکناسی دوهزار تومانی تو دستش بود که ریغو، تیز و فرز پیش از اینکه عوضی بهخودش بجنبد نشست روی صندلیاش و گاز داد و راه افتاد. اتوبوسِ تنه لش از جا کنده شد. یکه خورده نگاهش کردیم. ده دوازده متر را با سرعت رفت و بعد فرمان را کج کرد سمت راست و لاستیک جلو اتوبوس خورد به جدول. سرم قایم خورد به شیشه. اتوبوس تا نصفههای پیادهرو رفت. خلقالله ولو شدند کفِ اتوبوس. عوضی تو رکاب مچاله شده بود. صدای جیغ و عربده و فحش با هم قاطی بود. ریغو در چشمبرهمزدنی از شیشه باز سمت راننده عین گربه بیرون پرید. راننده فربه و قدکوتاه تا آمد بهخودش بیاید و در «پیس» صدا کند و تو پیادهرو بدود دنبال ریغو، او 40متری دور شده بود. عوضی و لندوک در امتداد خط افق میدویدند و فاصلهشان بیشتر و بیشتر میشد.