• سه شنبه 1 خرداد 1403
  • الثُّلاثَاء 13 ذی القعده 1445
  • 2024 May 21
یکشنبه 20 بهمن 1398
کد مطلب : 94730
+
-

می‌شنوی؟

برای سالمرگ فئودور داستایفسکی

یادداشت
می‌شنوی؟


فرزین شیرزادی ـ روزنامه‌نگار

«تصورش را بکن! من در وضعی دوزخی گرفتار شده‌ام. مجبور شده‌ام از کارم استعفا کنم. برایت سوگند می‌خورم که حقیقتا دیگر ادامه کار برایم مقدور نبود و نمی‌توانستم به خدمت در قشون مشغول باشم. هنگامی که آدم، گرانبهاترین وقت‌ها و فرصت‌های خودش را در کارهایی تا این حد پوچ و احمقانه می‌گذراند، تردیدی بر جای نمی‌ماند که زندگی‌اش را تباه می‌کند و هرگز به جایی نمی‌رسد.» داستایفسکی پس از تمام‌کردن نخستین رمانش در نامه‌ای به برادر بزرگ‌ترش «میخاییل»، مشوق و حامی‌اش، این سطرها را می‌نویسد. در همین زمان است که یک روز غروب، پس از غلبه بر تردیدهای وسواسی‌اش، شروع می‌کند به خواندن دست‌نوشته «مردم فقیر» برای دوست و هم‌خانه‌اش «گریگورویچ» که ادیب بود و خلاف داستایفسکی، آدمی سرزنده و برونگرا و دارای روابط دوستانه با عده‌ای منتقد و روزنامه‌نگار مشهور. داستایفسکی تکه‌هایی از رمان را می‌خواند و دوست ادیبش چنان یکه می‌خورد که دست‌نوشته را از او می‌گیرد و در نخستین فرصت به «نکراسوف» منتقد مشهور، می‌رساند. نکراسوف با خواندن رمان از شدت اندوه حاصل از برخورد با پایان سرگذشت قهرمان این رمان به گریه می‌افتد. نیمه‌شب است که همراه با گریگورویچ سراغ داستایفسکی می‌روند. برخلاف تصورشان می‌بینند داستایفسکی بیدار است و کنار پنجره، در برابر آسمان روشن و چشم‌انداز غمناک و وهم‌انگیز شهر خفته و بام‌های برف‌پوش، نشسته است. اینجاست که منتقد سرد و متکبر، داستایفسکی را در آغوش می‌گیرد و با فریاد شادی می‌گوید: «نبوغ!» و به چشم‌های حیرت‌زده نویسنده ۲۳‌ساله خیره می‌شود و می‌گوید: «آقا! این داستانی که نوشته‌اید نشانه نبوغ است!»
پس از 2 تجربه داستانی ناموفق و کمی سرزنش شنیدن، باز هم چرخشی رخ می‌دهد؛ داستان «بیچارگان» ممهور به مهر کامل شخصیت هنری تا مغز استخوان درگیر با واقعیت‌های نویسنده در «نشریه پترزبورگ» چاپ می‌شود و این‌بار نام داستایفسکی در ردیف نام داستان‌نویسان بزرگ آن دوره می‌درخشد، اما در کمال ناباوری چندان نمی‌گذرد که به جرم مشارکت در یک توطئه سیاسی علیه تزار دستگیر می‌شود و در ۱۸۴۹ ابتدا تا پای اعدام می‌رود و عاقبت سر از مخوف‌ترین زندان مخصوص مجرمان سیاسی روسیه درمی‌آورد. نویسنده جوان، مدت ۵‌‌سال از ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۴ را در زندان مجرد معروف به «امسک» بر سر کارهای اجباری می‌گذراند. در این مدت یگانه مونس او کتاب انجیل است؛ تنها کتاب مجازی که زندانی حق داشت از آن استفاده کند. ۵ سال زندان در پرت‌افتاده‌ترین زندان در جوار قاتلان، راهزنان و مجموعه‌ای شگفت از تبهکاران سراسر روسیه، برای داستایفسکی تجربه‌ای است که شناخت عمیق و همه‌سویه از «انسان» اسیر در «موقعیت» را برایش به همراه دارد. او شب‌ها و در پرتو تکه شمع‌هایی که با تحمل خواری و دشواری‌های غریب به‌دست می‌آورد، کتاب مقدس می‌خواند. این کتاب با جلد سیاه چرمی، یگانه روزنه روشنی است که از طریق آن می‌تواند متفاوت از هزاران‌هزار آدم، به غور و مراقبه بنشیند. داستایفسکی در سالیان بعد و در آنچه به‌عنوان عمر و فرصت برایش باقی می‌ماند، با رجوع به همین مفهوم، شماری از درخشان‌ترین رمان‌های کل تاریخ ادبیات جهان را می‌نویسد. او در زمستان‌۱۸۸۱، هفتم فوریه، درست در زمانی که می‌تواند همچنان سر پا بماند و باز هم بنویسد، دچار خونریزی کوچکی در حلق و دهانش می‌شود. پزشکان کاری از پیش نمی‌برند. یکی، ‌دو شب بعد، همسرش را بیدار می‌کند و بسیار آرام می‌گوید: «آنا! من می‌دانم... دارم می‌میرم. شمعی روشن کن و انجیل را به من بده». کتاب را باز می‌کند و به همسر گریانش می‌گوید: «بخوان!» آنا می‌خواند: «این من هستم که باید توسط شما غسل داده شوم و شما به سوی من می‌آیید... از این ساعت مانع کار من مشو، زیرا بدین صورت است که ما باید عدالت را به تمامی اجرا کنیم.» داستایفسکی لبخند بر لب می‌گوید: «می‌شنوی؟ مانع کار من نشو. این یعنی من می‌میرم.» و فردا، نهم فوریه، در حالت نزع، این جملات را بریده‌‌بریده بر زبان می‌آورد: «آنچه را بی‌فایده تشخیص می‌دهی متوقف کن... تمام... تمام... من می‌روم که غرق شوم...» سرش روی بالش پس‌ می‌افتد و برای همیشه آرام می‌گیرد.




 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :