از قیصر تا افسانه پریان
لادن موسوی- روزنامهنگار
دقیقا 50سال پیش بود که قیصر و بهروز وثوقی، با آن آهنگ و دیالوگهای ماندگار را کیمیایی خلق کرد تا نهتنها برای همیشه فیلمی کلاسیک را برایمان به یادگار بگذارد بلکه به انتقاد از دوران خود و هرج و مرج کشور بپردازد... 50سال گذشته است و کیمیایی دوباره قیصر را زنده کرده.
این بار اما قیصر، «فضلی» نام دارد و بهروز وثوقی جایش را با سعید آقاخانی عوض کرده است! کیمیایی تصمیمش را عوض کرده، از مردن قیصر پشیمان شده و او را به زندگی برگردانده! قیصر انگار بعد از تمام آن کشت و کشتارها فرار کرده است و 7، 8سال بعد، دوباره برگشته تا خانه و زندگی متلاشی شده خود و اطرافیانش را سر و سامان بدهد. در ابتدا باورپذیری فیلم برایم خیلی مشکل بود! اینکه در ایران امروز هنوز تمام آدمهای فیلم به همان شکل 50سال پیش حرف بزنند، لباس بپوشند و زندگی کنند...! تنها فرق این دنیا و آن دنیا در این است که حالا موبایل وجود دارد اگر چه آن را هم نمیبینیم و فقط حرفش در پلانی از فیلم زده میشود تا انگار به ما تأکید کند که در دنیای کنونی هستیم! دلیلش را اما نفهمیدم! شاید بهتر بود فیلم که کاملا در فضای 50سال پیش است، اصولا از نظر تاریخی خودش را در همان دوره جا میانداخت تا به باورپذیری آن از طرف تماشاگر کمک کند. کیمیایی اما شبیه هیچکس نیست و تفکراتش هم به همچنین! پس قیصر و خانوادهاش در ایران امروزند اما انگار در 50سال پیش یخ زدهاند! از شروع ناباورانه فیلم که در آن خانوادهای پسر بزرگشان را بعد از فقط 7، 8سال نمیشناسند گذشتم و سعی در باور موقعیت فضایی و مکانی و شخصیتها کردم... از آن جا بود که فیلم برایم لذتبخش شد! و چه خوب چون بدون طرح این سؤالات و حلاجی کردن چرای کار استاد، وارد دنیای قیصر، ببخشید «فضلی» شدم تا با او و بهدنبال او سعی در جمعآوری خانواده ازهمگسیختهاش کنم. موسیقی زیبا و نوستالژیک کارن همایونفر که او هم به پیروی از کیمیایی بهدنبال موسیقی قیصروار رفته هم همراهیام میکرد و کیفم کوک بود. اینجا بود که احساس کردم که همه در «خون شد» همین کار مرا انجام دادهاند! همه منطقها و چراها را کنار گذاشتهاند تا با کیمیایی به عقب برگردند و برای 2ساعت دنیا را همانگونه که او دوست داشته و از دریچه چشم او ببینند! از بازیگران تا فیلمبردار و همه و همه. دیالوگهای شعرگونه، مونولوگهای طولانی و دلخراش، شلوارهای دم پا گشاد و کلاه(حتی اگر مدل کلاه از کلاه جاهلی به کلاه امروزیتری تبدیل شده باشد). قیصر و یا فضلی، هر کدام که میخواهید بنامیدش بهدنبال انتقام است و خون به پا میکند، گاهی با منطق مثل انتقام از شوهر خواهر شیشهای که خواهرش را معتاد کرده، سرش هوو آورده و به تنفروشی مجبور تا انتقام بیمنطقتری مثل صحنه درون نانوایی...! من فراموش کردم که «خون شد» در سال ١٣٩٨ اتفاق میافتد، آن را به همان دنیای 50سال پیش برگرداندم و از آن لذت میبردم، خستهام هم نکرده بود تا اینکه به اواخر فیلم رسیدیم! انگار اما کیمیایی به یکباره خودش از تکرار خود بیحوصله میشود، شاید هم از خودش و یا من تماشاگر که بیهیچ حرف و منطقی بهدنبال او راه افتاده و با او به دهها سال عقب برگشته بودم لجش میگیرد؛ چون در ١٠، ١٥ دقیقه پایانی دو دستی به زیر همهچیز میزند! انگار فرمان این اتل قدیمی را یکباره ول میکند تا او و قصه و فیلم و تماشاگران، همه با هم از جاده منطق بیمنطق فیلم که با آن کنار آمدهایم خارج شویم و در دنیای عجایبی غریب سقوط کنیم!! انگار که ناگهان به یاد میآورد که قیصر مرده است و برنمیگردد، که زمان چاقو و چاقوکشی به هر بهانهای گذشته و حالا عصر ارتباطات است، و درگیریها را یک تنه و با چاقو ضامندار حل نمیکنند! به یاد میآورد که دیگر خواهرها با چادر گلگلی منتظر برادرها برای نجاتشان ننشستهاند و همه تو سری خور مردهای اطرافشان نیستند!
مسعود کیمیایی انگار ناگهان به تمامی این ادارک میرسد و خود خواسته با چاقویی ضامندار، نه، با شمشیری دو لبه به جان فیلم خود میافتد و تیکه تیکهاش میکند، خون به پا میکند تا کاملا از پا دربیاوردش، از ریخت و قیافه بندازدش و تا مرگ کامل اثرش، دست از کار نمیکشد! در این چند دقیقه پایانی وارد دفاتری میشویم با سقف کوتاه، در میان هجوم مردم، با تصاویری بسته با لنزی باز که نتیجهاش دفرمه شدن همهچیزو همه کس است! به ناگاه از 50سال پیش بیرون کشیده شدم و به زور به دنیای آلیس در سرزمین عجایب هلم دادند که بزرگ و بزرگتر میشد و خانه کوچکی که در آن بود برایش کوچک و کوچکتر! منتها آلیس قیصر بود، نه «فضلی»بود و خرگوش هراسان انگار من تماشاگر که عجله داشتم تا از این کابوس عجیب و غریب که کارگردان مرا بیهوا در آن هل داده بیرون بیایم! این کابوس اما متأسفانه ادامه پیدا میکند! مثل تمام کابوسها و خوابهای دنیا، بیهوا و بیمنطق دعوا میشود، کتک کاری میشود و چاقوکشی، عدهای میمیرند، کل پاساژ به میدان جنگ بدل میشود، پولها از زمین و آسمان میبارند، مردم دچار جنون میشوند و نشئه اسکناسها و جواهرات را به سر و روی خود میمالند و در هوا پخش میکنند... تیراندازی میشود، خون و خونریزی میشود... قیصر جدید ما که محکوم به سرنوشت همان قیصر قبلی است، چاقو میخورد و همهچیز کن فیکون میشود... کیمیایی اما به این هم بسنده نمیکند و فیلم را با سکانسی عجیب تمام میکند تا دهان همه مان باز بماند!
همه میدانند که قیصر میمیرد، همهمان 50سال است که میدانیم، حتی اگر عدهای مثل من بارها فیلم را به امید عوض شدن پایانش دیده باشند... همه میدانیم که قیصر میمیرد... همه میدانند ولی او را تنها میگذارند تا در تنهایی خود در کوچهها تلوتلو بخورد و به خاک بنشیند...
چرا...؟ نمیدانم! آیا کیمیایی خود قیصر است؟ آیا استاد دیگر تحمل باور و پذیرش این را نداشته که دوره جاهلیت و کلاه مخملیها، دوره چاقو ضامندار و لاتی حرف زدن، دوره دیالوگهای قهوهخانهای و بهدنبال ناموس شهرها را درنوردیدن، دوره نجات کشور و آدمها و جهان با چاقو و کشت و کشتار گذشته، و در حرکتی سامورایی چاقو را در شکم خود فرو کرده؟ آیا این پایان اوست؟ نمیدانم! نمیخواهم هم بدانم. من از آن دسته عشق سینماییهایی هستم که دوست دارم به این چیزها فکر نکنم! دوست دارم فکر کنم که این پایان کیمیایی نیست! که این یک هاراگری ساموراییوار نیست! که او باز هم فیلم میسازد! حتی اگر حاصلش فیلمی بین قیصر و آلیس و ساموراییها باشد، باز هم مهم نیست، مهم این است که کیمیایی همچنان هست و همچنان فیلم میسازد!
اگر اخبار فیلمهای کوتاه و کارگردانان جوان ایرانی را، مخصوصا آنها که در بزرگترین جشنوارههای دنیا افتخار آفرینند را دنبال میکنید، قطعا اسم بهرام و بهمن ارک، این دو برادر جوان تبریزی به گوشتان خورده است! دوقلوهای 30سالهای که با فیلم کوتاهشان «حیوان» سوار بر سیمرغ جشنواره فجر شدند و به فرانسه پرواز کردند تا دومین جایزه سینه فونداسیون جشنواره کن را از آن خود کنند! آن سال (٢٠١٧) در کن «حیوان» را دیده بودم، جذب دنیای عجیب و بیمانندش شده بودم و بهشدت منتظر نخستین کار بلند این دو برادر بودم! با دانستن این موضوع که در این جشنواره بالاخره نخستین فیلم بلندشان را میبینم خوشحال بودم و بیصبر! و با دیدن «پوست» به این نتیجه رسیدم که این دوقلوهای افسانهای میدانند که به کجا میروند، چه میخواهند و چه میکنند! «پوست» ادامه «حیوان» نیست اما در راستای همان نگاه و همان دنیاست! دنیایی که در آن فیلم کوتاه خلق شده و در اینجا بسط و گسترش پیدا میکند! تفاوت دنیای این دو با دنیای معمولی آدمهای معمولی مثل فرق دنیای تیم برتون و دنیای معمولی آدمهای معمولی است! هر دو دنیا از جهان بیسحر و جادوی ما کهکشانها فاصله دارند. و ما با علاقه از زمین معمولی و یکنواخت خودمان دست میکشیم تا سوار بر فضاپیمایی جادویی شویم و بر سیاره خارقالعادهشان فرود بیاییم! شباهت دنیای تیم برتون و بهمن و بهرام ارک اما به همین جا ختم میشود! تیم برتون دنیایی فانتزی دارد، اما برادران ارک دنیایی متوهم و فولکلور. آنها افسانه محلی ترکی رابه داستان میآورند و به تصویر میکشند و از آغاز تا انتها مارا درون هزارتوی بین خیال و واقعیت، خرافات و عقاید، مذهب و افسانه، خوف و ترس و عشق و تنفر رها میکنند و ما از هر طرف که میرویم با یکی از اینها روبهرو میشویم. عشق به معشوق و عشق به مادر و انتخاب بین این دو، حسادت و سرنوشت، تفاوت بین انسان و حیوان و... همه با هم به ذهنمان هجوم میآورند و ما را مثل عاشق داستان سردرگم میکنند. «پوست» با تمام این پیچیدگیها اما ساده است! در همه چی... از انتخاب بازیگران، تا فیلمبرداری و میزانسن فیلم که بیشیله پیله است و فقط بهدنبال جلو بردن و در اختیار داستان و فضای متوهم فیلم، تا زبان فیلم که همان زبان برادران ارک و افسانه فیلم است و حتی تدوین و زمانبندی درست فیلم که در هر مقطع به اندازه است و هیچگاه کش نمیآید!
شاید در ابتدا انتظار فیلم عجیب و غریبتری را از این دو برادر داشتم اما با پایان فیلم به این فکر کردم که این دو توانستند یک ساعت و نیم، همه ما را درون سالنی تاریک به راحتی نگه دارند!