عکاس پلیسینویس!
محمدعلی علومی ـ نویسنده و طنزپرداز
زمانی در مجله «جوانان» صفحهای داشتم که در آن داستانهای کوتاه جوانها را همراه با بررسی و تحلیل چاپ میکردم. در همان وقت و در تحریریه روزنامه، دوستی اهل سیرجان داشتم که الان از روزنامهنگاران بسیار مطرح و صاحبنظر در امور اجتماعی و سیاسی است. ایشان بنا به ویژگیهای فرهنگی که در استان ما جلوههای پررنگی دارد، یعنی مهربانی و یاری رساندن به دیگران و تواضع و امثالهم، یکبار یکی از آشناهای دور خود را نزد من آورد و گفت که ایشان همسایه ما هستند، شغلشان عکاسی است و در ضمن داستان هم مینویسند. مطالب این دوست را بادقت بخوان و نظرت را خیلی دقیق با خودش مطرح کن.
چون که عکاس سفارشی یک دوست گرامی همولایتی بود، من هم پذیرفتم. عکاس، جوانی بود اهل مد با موهایی که به طرزی خاص آراسته بود و لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بود. با او رفتم و در جایی کم رفت و آمد نشستم و پرسیدم که چه نوشتهای؟
خیال میکردم یک داستان کوتاه چند صفحهای دارد اما برخلاف تصور من، عکاس جوان با آب و تاب کیف سامسونتش را باز کرد و چند دفتر صدبرگ درآورد و آنها را به طرزی نمایشی گذاشت روی میز روبهرویمان و گفت: بفرما!
من داستان پلیسی مینویسم و به نظرم چون در ایران هیچ کس نیست که پلیسینویس باشد، اینها خیلی مورد توجه قرار میگیرند.
و البته منظورش داستان به سبک داستانهای آگاتا کریستی و چندلر و نظیر این نویسندهها بود. مجموع نوشتهها حدود 500 صفحه میشد و البته قبول دارید که مطالعه این حجم از نوشته کار سادهای نیست. بهخصوص وقتی که نویسنده تازه شروع به نوشتن کرده و بدیهی است که اشکالات زیادی هم دارد. با این همه و برای اینکه خیالم راحت شود و بدانم که طرف، همان عکاس جوان تا چه حد داستان جنایی و کارآگاهی را میشناسد، پرسیدم که تا حالا چند کتاب از این نوع داستان خواندهای؟
عکاس جوان با لبخندی پرملاحت گفت: یک وقتی که در دبیرستان بودم، یک کتاب از امیر عشیری گرفتم تا نصفش را خواندم. این دیگر خیلی عجیب بود. پرسیدم که فقط همان نصف کتاب؟ عکاس جوان باز با لبخند گفت: انگار شما از الهام و نبوغ غافل هستی؟
همین جا عرض کنم که خیلی از ما ایرانیها دچار توهم نبوغ هستیم. کافی است که یک بار سر صحبت را با راننده تاکسی یا با مسافر بغلدستی یا با فروشنده سوپرمارکت محله، حتی با نان خشکی باز کنیم؛ آن وقت حیرتزده میبینیم که عجبا! طرف در تمام امور و علوم عالم، بهخصوص در زمینه علوم انسانی، فوق دکترا دارد و از بخت بد و بد روزگار حالا کارش شده است نان خشک جمع کردن یا سبزیفروشی با وانتبار...
این موضوع توهم نبوغ در قصهها و فرهنگ شفاهی ما نیز آمده است. چقدر قصه شنیدهایم از فلان و بهمان شخص که ناگهان و ناغافل حکیم و فیلسوف و شاعر شده است.
یکبار در کودکی، یکی از اقوام ما چگونگی شاعر شدن حافظ را توضیح میداد. میگفت حافظ اولش شاگرد نانوا بوده، ناچار بوده که صبح کله سحر برود تنور را روشن کند و دکان را آب و جارو کند تا استادش بیاید. یک روز خواب میماند. استادش خیلی دعوایش میکند. حافظ دلخور از بد و بیراهگفتن استاد نانوایی، میرود لب حوض تا دست و رویی بشوید که یکهویی میافتد میان آب. زمستان بوده و آب حوض یخ بسته بود، حافظ را با هزار زحمت از حوض میکشند بیرون. خلاصه اینکه از مرگ نجاتش میدهند و از آن به بعد بود که حافظ بیسواد و شاگرد نانوا، ناگهان میشود حافظ و شروع میکند تندتند شعر گفتن.
شبیه به همین قصه را راجع به باباطاهر نیز میگویند و منحصر به همین 2 تن نیست.
باری، برگردیم به موضوع عکاس جوان و رمان جنایی، پلیسی ایشان. او نیز با مطالعه نیمی از یک کتاب امیر عشیری آن هم در دوران محصل بودنش، ناگهان شده بود نویسنده صاحب سبک در نوع ادبیات داستانی دشواری که هزار پیچ و خم دارد. عکاس جوان نیمنگاهی به ساعت مچی خود انداخت و گفت: باید بروم و پرسید که چه وقت بیایم تا شما آن همه مطلب را خوانده باشید؟
گفتم: هفته بعد همین روز چطور است؟
انگار عجله داشت. پرسید که زودتر نمیشود؟
توضیح دادم که خواندن چند دفتر وقت میبرد. خواه ناخواه قبول کرد. برخاست. برخاستم. دست دادیم. رفت و من هم بنا به احترام و رعایت رفاقت با دوست روزنامهنگار و عزیز و همولایتیام شروع کردم به خواندن آن رمان به اصطلاح پلیسی و جنایی.
در این نوع ادبیات داستانی که اتفاقا گرهافکنی و گرهگشاییهای دشواری دارند، بعضی از اصول وجود دارد که در مقالهها و حتی در کتاب های متعدد دربارهشان شرح و توضیح داده شده است.
خلاصه اینکه نشانهها چنان چیده میشود که ذهن مخاطب و اشخاص رمان در اولین مرحله متوجه اشخاص بیگناه میشود تا سرانجام پلیس یا کارآگاه کارآزموده و هوشیار با کنار گذاشتن نشانههای ظاهری و منظور داشتن انگیزههای جنایت در آخرین صحنه است که مجرم واقعی را پیدا میکند و دلایل را توضیح میدهد؛ یعنی امر شگفتانگیز و حیرتآور و جذابیت ماجرا در همین آخرین کشف است.
باری، عکاس جوان برخلاف تصور خودش رمان پلیسی، جنایی ننوشته بود، بلکه داستان بلند و پستمدرنی بود؛ ملغمهای از فیلمهای هندی و سوز و گذار عاشقانه و پاورقیهای دهه 30 شمسی و زد و خوردهای رمبووار و عجیبتر از همه در همان اول کار، بهرغم مخفیکاری نویسنده، معلوم بود که قاتل کیست؟ قاتل آدم احساساتی و ناموسپرستی بود که تحمل نداشت رقیب عشقی نظری به نامزد او داشته باشد. زده بود بچه مردم را نفله کرده بود و کارآگاه داستان گیجتر از من میرفت سراغ بقال، سبزیفروش و پرتقالفروش محله...
باری، داستان را به دقت خواندم. زیر بعضی از جمله ها و سطرها خط کشیدم تا بحث مفصلی با عکاس پلیسینویس داشته باشم. هفته بعد، یک روز غروب به دیدنم آمد. موسسه اطلاعات هنوز در ساختمان قدیمی جنب پارک شهر بود. نور غروب از پشت پنجره چوبی بر کف دفتر مجله افتاده بود و ذرات ریز غبار در ستون نارنجیرنگ غروب میچرخیدند.
عکاس جوان با اهن و تلپ نشست. با هم چای نوشیدیم، به گمانم سیگار کشیدیم و من حدود یک ساعت، کمی کمتر یا بیشتر درباره اصول داستاننویسی کلاسیک بهطور کلی و داستان پلیسی و جنایی به طور خاص شرح و توضیح دادم. این را یادم رفت بگویم که این بار عکاس پلیسینویس عینک دودی زده بود. نمیدانم چرا؟ شاید طفلک خیلی حس پلیسی و کارآگاهی گرفته بود. این را خوب یادم هست که در تمام مدتی که من وراجی میکردم، او با حوصله فراوان خاموش نشسته بود و دم نمیزد و من سادهدل و خوشخیال، خیال میکردم که پلیسینویس مخاطب دارد گوش هوش به گفتههایم میسپارد و با خود میگفتم که این در پلیسینویسی یک چیزی میشود. ببین که چطور با دقت گوش میدهد!
وراجیهایم تمام شد. عکاس جوان کمی سر جایش جابهجاش شد. سرفه کوتاهی کرد و گفت: فلانی! شاهکار بود، نبود؟
من وارفتم. کارآگاه هوشیار سر بزنگاه مچم را گرفته بود. ناچار اقرار کردم که آری، بود!
گفت که بدهم از رویش فیلم بسازند بهتر است یا سریال؟
من بیچاره گفتم: هر دو تاش بهتر است.