مطب دندانپزشک
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامه نگار
روی یونیت دراز کشیدهاید و امیدوار هستید تا دندانپزشک بگوید کارش با مته تمامشده و دیگر صدای آن را نمیشنوید. اما وقتی عکستان را دوباره نگاه میکند، میگوید: «اون یکی را هم باید بکشم، وگرنه همین روزها بیچارهات میکنه!» ترجیح میدهید همین امروز کار را تمام کنید و دیگر تا چندماه به دندانپزشکی نیایید. موافقت میکنید. از آنجایی که دهانتان بیحس است و نمیتوانید حرف بزنید، در ویچت به همسرتان پیام میدهید که در کلینیک گرفتار شدهاید و خودش باید تنهایی به خانه برود. دکتر میگوید: «اگه چتبازیات تموم شد، من کارم را بکنم!» عذرخواهی میکنید و برای درد کشیدن آماده میشوید. چند دقیقه بعد وقتی در اوج بدبختی هستید و از شدت درد به تشک یونیت چنگ میاندازید و در دلتان به زمین و زمان فحش میدهید، موبایلتان زنگ میزند. به آن اهمیتی نمیدهید. بهخودتان قول میدهید از لحظهای که پایتان را از مطب بیرون میگذارید، انسان بهتری شوید و هیچکسی را اذیت نکنید. موبایلتان دوباره زنگ میزند. تماسگیرنده رهایتان نمیکند.
دکتر میگوید: «ظاهرا سر تو از من شلوغتره!» درحالیکه از شدت درد اشک میریزید، دست در جیبتان میبرید و گوشی را خاموش میکنید. میخواهید شکنجه هرچه زودتر تمام شود و به زندگی بازگردید. وقتی دکتر میگوید: «تف کن!»، از خوشحالی بال در میآورید. یکی از بزرگترین دغدغههای زندگیتان را پشت سر گذاشتهاید. با زبانی که نیمهحس است، به گرمی از دکتر تشکر میکنید. وقتی در حال پرداخت حق ویزیت هستید، تصمیم میگیرید در نخستین فرصت ممکن با همسرتان به یک رستوران که استیکهایش عالی است، بروید. ماهها بود نمیتوانستید غذاهای سفت بخورید و او هم رعایت حالتان را میکرد. وقتی از مطب خارج میشوید و داخل اتومبیلتان مینشینید، یادتان میآید که موبایلتان هنوز خاموش است. آن را روشن میکنید. از همسرتان چندین تماس از دست رفته و مسیج دارید. برایتان نوشته: «نه تاکسی، نه دربست، نه مسافرکش اینترنتی، هیشکی منو سوار نمیکنه! تا میبینند چینی هستم، ازم فرار میکنند، میگویند کرونا داری! من توی پارک نشستهام. هر ساعتی از مطب خلاص شدی، بیا دنبالم. حتی عابرها هم از من میترسند.»