من درنا نبودم!
فریبا خانی ـ روزنامهنگار
خواهر و برادرانم از ایران رفتند و خانواده پرجمعیت ما کوچک و تنها شد. انگار درنا بودند و باید مهاجرت میکردند... من درنا نبودم. خانم زینب ابوطالبی که زیاد نمیشناسمتان، شما را مثال میزنم که نماد یک تفکر هستید؛ فقط روی سخنم با شما نیست. دوستانم که بیشتر روزنامهنگار و هنرمند بودند هم رفتند... کیمیا علیزاده هم رفت؛ مثل خیلی از ورزشکاران که رفتند. همه اینها خواهران و برادران من هستند و هی شهر خالی میشود. دانشجویان شریف، یکییکی پذیرش میگیرند و در دانشگاههای معتبر ادامه تحصیل میدهند.
میدانی چرا وقتی هواپیمای اوکراینی سقوط کرد این همه داستان ترسناک شد و جهان را غصهدار کرد؛ چون همه درناهایی که برای زندگی بهتر به سرزمینهای شمالی کره زمین پرواز کردند، تمام شدند. چند تابعیتی بودند؛ خاصیت درناها این است. چند تابعیتیاند... . از جومپالاهیری، نویسنده هندیتبار که در آمریکا زندگی میکند، کتاب خواندهای؟ هر وقت از او کتاب میخوانم فکر میکنم جومپا لاهیری خواهر من است. او هم یک درناست که از هند خود را به آمریکا رسانده است. انگار او خواهر من است؛ با همان چشمهای سیاه و پوست گندمگون. وقتی از ایالتی به ایالتی دیگر میرود، مثل او موقع جمع و جور کردن اثاثهای آشپزخانه مراقب است، آشپزخانه بوی ادویه و زردچوبه نگیرد. بعضیآمریکاییها فرق بین ما ایرانیها و هندیها را نمیدانند و فکر میکنند ما شرقیها خانههایمان را بویناک میکنیم و مدام ادویه میخوریم. بعد تا صاحبخانه جریمهاش نکند و پول اضافه نگیرد، مجبور است خانه را از بوی ادویه خالی کند؛ یعنی زندگی برای درناها آنقدرها که خیال میکنیم آسان نیست. ما که ماندهایم هم غربتزده میشویم؛ پرندههای تنها در تالابی زیبا که اسمش«وطن است. نازنین وطن» ما فکر میکنیم نباید تنهایش بگذاریم. چون بعضی از ما درنا نیستیم. خالد حسینی، نویسنده افغانستانی را میشناسی؟ او هم یک درنای مهاجر است که از افغانستان مهاجرت کرده است. بعد فکر میکنم خالد حسینی شبیه برادرم است. همان که در اقیانوسی دور زیر نور گرم آفتاب از سرزمینی به سرزمین دیگر میرود. او روی شناورها و کشتیها، غربت دریاها را طی میکند خالد حسینی هم برادرم است... برادرم مثل او هزار قصه رازآلود دارد و این خاصیت مهاجرت و سفر به سرزمینهای دیگر است. به کوچکترین برادرم فکر میکنم که در نیمکره جنوبی زمین در یک آپارتمان در ایوان بزرگ رو به شهر ملبورن نشسته است. او نشسته و غروب را عکاسی میکند. غربت را عکاسی میکند. فلسفه انسان تنها را عکاسی میکند و سوپ میپزد و برای تنهاییاش یک بشقاب میگذارد. او میگوید: «در مهاجرت نخستین چیزی که از دست میرود، شوخطبعی است. دیگر نمیتوانی با غریبههای ناهمزبان شوخی کنی و بخندی...» همه درناها شوخطبعیشان را از دست میدهند. من هم شوخطبعیام را از دست دادهام. دوستانم در دوردستها پوست میاندازند. ما نیز در جوار شما و دوستانتان پوست میاندازیم... فقط چه خوب که ادبیات هست. چه خوب جومپا لاهیری و خالد حسینی مینویسند... چه خوب تجربه زیستیشان را به من میدهند تا در اینجا در یک شب غمگین مرور کنم اگر مثل همه عزیزانم اینجا نبودم، کجا بودم؟ا
راستی فرهاد خواننده را میشناسی که میخواند:«کاش آدمی/ وطنش را/ همچون بنفشهها/ میشد با خود ببرد هرکجا که خواست...» کاش میشد خانم ابوطالبی اما شما میدانی من هم میدانم که نمیشود...