
وای از روزی که قند چای برود

خلیل کاظمنیا ـ دستیار جراحی عمومی
بر بالین پدر بودم، نحیفتر و ضعیفتر از همیشه در جای همیشگیاش دراز کشیده بود و با چشمهای تکیدهاش به من لبخند میزد و من هم شانه بر موهای پریشانش میکشیدم و از روزهای خوب نیامده برایش میگفتم که ناگهان در میان بازی شانه و کلمات سرگردان من، چشمان خندانش بسته و همآغوش خواب ابدی شد. مرگ ناگهانی پدر جان را زیر و رو و چهار ستون تنم شروع به لرزیدن کرد. از خواب پریدم، صورتم خیس اشک بود و قلبم پر از تلاطم. حتی خوابش هم برایم غیرقابل باور بود و ناتحمل. همهاش خواب بود. سراغ عقربهها رفتم. ساعت 3شب را هم پشت سرگذاشته بود و برقراری ارتباط با پدر ناممکن. تا صبح میان خوف و رجا در نوسان بودم و خاطرات یک عمر فداکاری پدر و یک دنیا ناسپاسی خودم در سرم ولولهای انداخته بود. به هر کدام که نگاه میکردم جز آه و حسرت حرفی برای گفتن نداشتم. پدر جوانی و عصاره زندگیاش را به پای بچههایش ریخت و پیری و کهولت و بیماری را بر گُرده جانش سوار کرد. صبح که شد باز هم موفق به برقراری تماس نشدم. اضطراب تعبیر خواب یک لحظه دست از سرم برنمیداشت. کیلومترها از پدر دور بودم و همین هم خودش قوز بالای قوز بود. آن روز جراحیها زیاد بود و اتاق عمل هم نقطه کور. حداقل تا ظهر باید صبر میکردم. بیخبری از پدر آتشی شده بود در جانم و شرمندگی از بیتوجهی این همه سال، نفسم را به شماره انداخته بود. عصر که شد طنین صدای بیمارش پشت تلفن آرامش مطلق را در جانم ریخت و نفسهایم دوباره گرم شد از آفتاب مبارکش. خوابم ختم بهخیر شد ولی نمیدانم نعمت چشمهای خندانش تا کی آسمان دلم را گرم میکند. چه خوب میگفت دوستم که پدر و مادرها مثل قند میمانند چای زندگیات را که شیرین میکنند خودشان هم آب میشوند.