قاتل فکر میکرد مقتول دزد است
وقتی مردی وارد باغی در شهریار شد، نگهبان باغ تصور کرد که سارق است و چوبی به سمت او پرتاب کرد اما خبر نداشت که او دوست صمیمیاش است و به کام مرگ خواهد رفت.
به گزارش همشهری، ششم مهرماه امسال گزارش مرگ مردی جوان به پلیس شهریار اعلام شد و گروهی از مأموران برای بررسی موضوع در محل حادثه حاضر شدند. جسد در بیابانهای اطراف باغی متروکه کشف شده و علت مرگ ضربه به سر بود. دختری که شاهد ماجرا بود در تحقیقات گفت: مجید(مقتول) پسر مورد علاقهام بود. آن شب او مرا به باغی دعوت کرد که میگفت پاتوقش است. ظاهرا نگهبان باغ از دوستان مجید بود. من هم همراه او وارد باغ شدم اما ناگهان فردی که در باغ بود وسیلهای به سمت مجید پرتاب کرد که به سر او برخوردکرد. مجید حالش بهشدت بد شد که من فورا از باغ خارج شدم تا موضوع را به پدرش اطلاع بدهم. دقایقی بعد با پدر مجید به باغ برگشتیم اما اثری از مجید نبود. اطراف را گشتیم و کمی آنطرفتر جسد مجید را در بیابان پیدا کردیم.
پس از تحقیق از این دختر جوان، جسد مقتول به پزشکی قانونی انتقال یافت و تیمی از مأموران برای بررسی موضوع راهی باغ مورد نظر شدند. ظاهرا نگهبان باغ از دوستان متوفی بوده اما درست زمانی که این حادثه رخ داد فراری شده بود. از سوی دیگر در بررسی باغ آثار خون بهدست آمد که نشان میداد متوفی در آنجا ضربه خورده است.
ردپای متهم در پایتخت
نگهبان 25ساله باغ که جوانی ایرانی بود تحت تعقیب قرار گرفت تا اینکه مشخص شد وی شبانه از شهریار به تهران رفته و در پایتخت مخفی شده است. با این سرنخ ردیابیهای ویژه برای شناسایی وی آغاز شد تا اینکه مأموران دوشنبه شب وی را درحالی حوالی میدان خراسان دستگیر کردند که کارتنخواب شده بود. او دیروز برای بازجویی به شعبه چهارم دادسرای امور جنایی تهران انتقال یافت و پیش روی قاضی محمد تقی شعبانی قرار گرفت. جوان متهم مدعی شد که قصد قتل نداشته و به خیال اینکه مقتول، دزد است چوبی به سمت وی پرتاب کرده. با این حال وی به اتهام قتل بازداشت شده و تحقیقات از وی ادامه دارد.
شب بود او را ندیدم
متهم به قتل میگوید: از مرگ دوست صمیمیاش بهشدت متاثر و ناراحت است. او هرگز قصد کشتن او را نداشته و همهچیز اتفاقی بوده است.
چه شد که دوستت را به قتل رساندی؟
من او را نکشتم. اتهام قتل عمدی را قبول ندارم. فکر کردم دزد است و چوبی به سمتش پرتاب کردم.
چرا؟
من نگهبان باغ هستم. معمولا مجید دوستم هرازگاهی پیش من میآمد. هردو معتاد به شیشه بودیم و با هم مواد میکشیدیم. شب حادثه داخل اتاقک نگهبانی بودم که صدایی شنیدم. فکر کردم دزد وارد باغ شده، چراکه سابقه داشت دزد به باغها حمله میکرد و دست به سرقت میزد. من هم با تصور اینکه دزد است از خانه بیرون آمدم. هوا تاریک بود و سایه مردی را دیدم فریاد زدم دزد اما کسی جواب نداد و من چوبی از روی زمین برداشتم و به سمت سایه پرتاب کردم. ناگهان صدای ناله شنیدم، به سمت سایه که رفتم دیدم مجید دوستم است. کنار او دختر مورد علاقهاش بود که بهشدت ترسیده بود. به آنها گفتم چرا در نزدید و پنهانی وارد باغ شدید؟ دختر مورد علاقه مجید میگفت در زدیم اما من نشنیده بودم.
خب چرا دوستت را نزد دکتر نبردی؟
چوب به سرش خورد و مقداری خون آمد. هرچه اصرار کردم که برویم دکتر قبول نکرد. گفت چیزی نیست با این حال تا دم دمای صبح پیش من ماندند و بعد رفتند.
چرا پس فرار کردی؟
صبح شنیدم پلیس جسد را پیدا کرده و در آنجا پیچیده شده بود که قاتل منم. فهمیدم که دختر مورد علاقهاش مرا لو داده، به همین دلیل ترسیدم و فرار کردم.
خب میماندی و حقیقت را میگفتی.
گفتم کسی حرفم را باور نمیکند، به همین دلیل فرار کردم و به تهران آمدم. در این مدت هم کارتنخواب بودم. پیش از اینکه نگهبان باغ شوم هم کارتنخواب بودم، به همین دلیل سرد و گرم بودن هوا برایم عادی بود.