دهان بینان، دندان بیسیب و پرنده بیعشق نبود
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
کوچه راه نمیرفت چون خسته و ناامید بود؛ مثل نفس جویده مردی فراری در کورهراهی که اسیر بیم و امید است. کوچه پردود و زمینگیر بود؛ از بس که برجها بر سرش سایه ریخته بودند و او تنها با خاطرات کوچهباغی که بود، زندهبودن را مرور میکرد. کوچه عمیقاً مغموم و تیپا خورده روزگار مأیوس بود. این را هر مانده در ترافیکی میفهمید؛ مثل من که از سر اتفاق از این کوچه و این محله که بالادستی کاخ نیاوران، خیابان پورابتهاج و آن دور و برها، میگذشتم. پس قدم به قدم پیش میرفتیم، پس من در تماشای تک و توک عابران پیادهای بودم که اغلب حیران میرفتند، خصوصاً مرد پنجاه و چند سالهای که کالسکه بیقوارهای را دنبال خود میکشید. آن مرد تا رسید به سطل زباله سر در آن فرو برد و من دیدم روی تن نیمهجان کالسکه با ماژیک آبی نوشته بود «جهنم واقعی وجدان معذب است». این جمله اختیار از من ربود. من آیا که نه وزیر بودم و نه وکیل، اسیر درد وجدان بودم؟ شتابان پولکی در دست مرد کالسکهای گذاشتم در روزی که نامش دوشنبه بیستم آبانماه بود. وقتی به مقصد رسیدم در آینه آسانسور زل زدم بهخودم. مغشوش و ناموزون بودم؛ مثل تایر رهاشده در سرپایینی که وحشتزده به هر سو میرود و امیدوار است در جایی گیر بیفتد و آرام بگیرد. حالا ساعت 3 صبح است و من بیدارتر از رؤیا به مردمانی فکر میکنم که حتی دستشان به کالسکه در هم شکسته هم نمیرسد. از بیقراری سری به گلدانها میزنم چندجرعه آب در گلوی خوابشان میریزم درحالیکه عادت تشنگی آنان به وقت غروبهای سرخ است.
کوچهها
مثل راهروهای زندان بهنظر میرسند
اینگونه که تاریکی در اشیا نفوذ میکند
فردا خورشید
روز پرکاری خواهد داشت
یادم نمیآید آن سالهای دور و دراز که از آسمان دودی و وارونگی روزگار خبری نبود کوچهای در سنندج در ته پاییز از ستم روزگار عبوس و تلخ بوده باشد. هرچه آن سالها را میکاوم تصویری از درماندگی با من نیست. کوچهها خاکی یا سنگفرش؛ کوچهها باریک اما سوگند میخورم همه دلگشا بودند؛ حتی در زمستانهای برف روی برف که قدش از دیوار حیاط خانه ما در محله چهارباغ بالاتر میرفت. راست این است در آن روزگار اوضاع به شکلی بود که نیازمندان هم روزهای تعطیل، کارشان را تعطیل میکردند، چون بینیازان آهستهتر از نسیم، غذا و مایحتاج پشت درخانه آنان میگذاشتند. این جوری بود که روزگار چهار فصل بود؛ پس هوا جوانمرد بود؛ آبیتر از خزر، پس وجدان سخی بود و آسودهتر از آفتاب پیش پای همه روشنی میریخت؛ یعنی هیچ سیبی بیدندان، هیچ دهانی بینان و هیچ پرندهای بیعشق نبود.
حرف زدن با تو آرامام میکند
مثل تن سپردن
به دریاچههای شیر
اما میترسم
بغضی از ترس و ناامیدی درگلویم بشکند
همین دقیقه اکنون سرما تنوره میکشد در کوچههایی که حالا نامشان کوچه کانتینریها یا چادریهای زلزله و سیل است. حالا و اکنون برف بیملاحظه دارد بر سرپناه ترکخوردهشان آوار میشود؛ برسقفهایی که بیستون است. راست این است وقتی ٦٠میلیون نفر نیازمند مساعدت معیشتی هستند؛ یعنی فقر تبدیل به بیماری عمومی شده است. پس این گلفروشها و این قنادیها و این سرآشپزها فقط درحال برپایی ضیافت برای داراها هستند. پس ندارها چه کنند که عاشقی یادشان رفته است؟! من خودم شاهد بودم پسر و دختری، عاشقی را به خاطره سپردند و هرکدام به راهی رفتند تا گرسنگی یادشان برود، به وقتی که بیکاری کار است هرچه ما دوروبریها گفتیم میشود با همیاری مراسم سادهای برگزار کرد زیر بار نرفتند و گفتند: بعدش چی؟ ما گفتیم بعدش یک جوری میشود! آنان گفتند نه دیگه نام یکجوری میشود زندگی نیست و ما گفتیم تا وقتی که هستیم باید زندگی کرد اما آنان رویماه خداحافظی را بوسیدند و پا در رکاب جاده وداع گذاشتند. من اما از مجنون شنیدم هرکجا بروند دوباره بازمیگردند چون فردا روز دیگری است.
ای پرنده زیبا
زخم بالت را که میبستم
عاشقت شدم
نباید اینقدر بیرحمانه دور میشدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان چگونه دنبالت بگردم
همه شعرها از رسول یونان