• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
چهار شنبه 6 آذر 1398
کد مطلب : 88946
+
-

عاشقانه‌ای برای تمام فصول

«بربادرفته» هشتاد ساله شد

عاشقانه‌ای برای تمام فصول

سعید مروتی_روزنامه نگار  

  اسکارلت به اشلی ابراز عشق می‌کند، آن هم در حالی که اشلی می‌خواهد نامزدی‌اش با ملانی را اعلام کند. دختر مغروری که به قول پدرش همه پسران دور و برش خواستگارش محسوب می‌شوند دل به مردی بسته که دختر عمویش را دوست دارد. اشلی صحنه را ترک می‌کند و اسکارلت با خشم گلدانی را به سوی تاقچه بخاری پرت می‌کند. 
رت که همه این لحظات در گوشه دنج کتابخانه خوابیده بود برمی‌خیزد و به طعنه می‌گوید: «جنگ شروع شده؟!»
همه آنچه از ابتدای فیلم دیده‌ایم مقدمه‌ای برای رسیدن به این لحظه و این دیالوگ بوده است؛ جایی که به گفته رت، جنگ آغاز شده است. جمله دو پهلوی رت که ظاهرا اشاره به جنگ‌های داخلی آمریکا دارد، آغاز ستیزی تمام نشدنی میان دختری مغرور و مردی متفرعن و حاضر جواب است. رت درست گفته، جنگ آغاز شده است و برباد رفته از همین‌جا آغاز می‌شود. 
شکوه صحنه، دیالوگ‌های هوشمندانه، فیلمبرداری خوش آب و رنگ (که 80 سال پیش قطعاً اتفاق مهمی بوده) و لشکر ستارگان و خوب‌رویان و قصه عاشقانه عامه‌پسند و محبوب، همه در ماندگاری برباد رفته سهم و نقش داشته‌اند. اما آنچه فیلم را جلو می‌برد و جادویش را همچنان حفظ می‌کند رابطه پر از عشق و نفرت اسکارلت اوهارا و رت باتلر است؛ ستیزی که بالای 2 ساعت طول می‌کشد و در انتها هم این مرد است که کم می‌آورد و زن را ترک می‌کند. فیلم متعلق به دورانی است که هالیوود معمولا با پایان‌های خوش، داستان‌های عاشقانه را به سرانجام می‌رساند و در غیر این صورت هم پیش از تلخ بودن، سراغ سوزناک کردن ماجرا می‌رفت. در بربادرفته اما هیچ کدام از اینها اتفاق نمی‌افتد. تماشاگر انبوه اشتباهات شخصیت‌های اصلی را در زمانی طولانی می‌بیند. اسکارلت نمی‌تواند درک کند اشلی او را دوست ندارد و اساساً مناسب او هم نیست. بی‌توجهی ملانی که شخصیت خوش‌قلب داستان است، به علاقه اسکارلت به شوهرش، بلاهت‌آمیز است. 
و رت باتلر با تمام هوش و فراستش نمی‌تواند از اسکارلت زن سربه‌راهی بسازد.
آنچه به فیلم انرژی و شور می‌بخشد دو شخصیتی هستند که با اجرای هنوز نظرگیر کلارک گیبل و ویوین لی به رابطه‌ای پر فراز و نشیب تبلور می‌بخشند؛ به مهر و آشتی‌ها و قهر و کینه‌ها و مهم‌تر از همه کنایه و متلک‌های تمام نشدنی. به‌خصوص از سوی رت که همیشه جوابی در آستین دارد تا اسکارلت مغرور را سرجایش بنشاند. در میانه نزاع عاشقانه‌ها جنگ را هم داریم و آن تابلوی باشکوه و همچنان خیره‌کننده‌ای که اسکارلت به مجروحی یاری می‌رساند و دوربین عقب می‌کشد تا یکی از خیره‌کننده‌ترین قاب‌های تاریخ سینما را مشاهده کنیم؛ انبوه زخمی‌ها و کشته‌‌شده‌های جنگ را و میزانسن باشکوهی که مهارت فنی را با ظرافت هنری ترکیب کرده است. از منظر امروز، بربادرفته فصل‌های کند، شخصیت‌های کلیشه‌ای و در مواردی مواضعی مرتجعانه دارد ولی آنچه باعث شد فیلم بیش از هفت‌دهه پرتماشاگرترین اثر تاریخ سینما باشد، یعنی شور عشق و ستیزی تمام عیار، همچنان کار می‌کند. 
جنگی که در اتاق اشلی شروع شد و با جمله معروف رت در اواخر فیلم به پایان رسید، فیلم را از گزند زمان حفظ کرده است؛ جایی که اسکارلت مستأصل از تصمیم رت برای ترکش می‌پرسد که بدون او باید چه کند؟ و رت می‌گوید: «صادقانه بگم عزیزم، برام مهم نیست».
با این جمله انگار اسکارلت به بلوغ می‌رسد. و حالا او زنی تنهاست که باید به مزرعه پدری توجه کند؛ به تارا که یکی دیگر از شمایل‌های مهم فیلم است. فیلم به شکلی هوشمندانه در پایان از قطعیت می‌گریزد و همین موضوع تماشاگر را به تماشای مکررش دعوت می‌کند؛ به ضیافت پر از رنگ و نور و عشق و نفرت و جنگ و شکوه؛ به داستان عامه‌پسندی که در جزئیات خیلی از مؤلفه‌های به‌ظاهر تثبیت شده را زیر پا می‌گذارد و از همین مسیر به ماندگاری دست می‌یابد. جوان‌های عاشقی که اولین تماشاگران بربادرفته درسال 1939 بودند، سال‌هاست مرده‌اند. چند نسل آمده و رفته و بربادرفته همچنان زنده است. 

شناسنامه 
  کارگردان: ویکتور فلمینگ (دیگر کارگردان‌ها: جورج کیوکر، سام وود، ویلیام کمرو منزیس و سیدنی فرانکلین)    فیلمنامه‌نویس: سیدنی هوارد (دیگر سناریست‌ها: جو سو ورلینگ، چارلز مک آرتور، بن هکت، جان‌لی ماهین، جان وان دروتن، مایکل فاستر، ادوین جاستون مایر، الیور ه.پی. گارت، ویسنون میلر و دیوید او. سلزنیک، براساس رمانی نوشته مارگریت میچل)    فیلمبرداران: ارنست هالر و لی‌گارمز 
  تدوین هال‌سی. کرون و جیمز ای. نیوکام
   موسیقی متن: ماکس اشتالیز   بازیگران: کلارک گیبل، ویوین لی، اولیویادو ‌هاویلند، لزلی هوارد، هتی مک دانیل، توماس میچل، اورت براون و باربارا اونیل     تهیه‌کننده: دیوید او. سلزنیک
   محصول: سلزنیک و مترو گلدوین‌مایر؛ 1939

اسکارلت اوهارا ، بزرگ‌ترین دختر میچل صاحب مزرعه پنبه تارا تنها به یک چیز می‌اندیشد: ازدواج با اشلی ویلکز؛ پسر مالک مزرعه مجاور. در یک مهمانی در خانه ویلکز، اسکارلت که به عنوان زیباترین دختر حاضر در مجلس مورد توجه همه جوانان است، موفق می‌شود اشلی را تنها در کتابخانه بیابد و به علاقه خود نسبت به او اعتراف کند. ولی اشلی که طبعی آرام و شاعرانه دارد به اسکارلت اطلاع می‌دهد که می‌خواهد با دختر عمویش، ملانی همیلتون، ازدواج کند و اسکارلت را تنها می‌‌گذارد. اسکارلت از اینکه اشلی دختر دیگری را به او ترجیح داد برآشفته شده و گلدان بزرگی را به تاقچه بخاری می‌کوبد و می‌شکند. رت باتلر، ماجراجوی خوش‌ قیافه‌ای که در کتابخانه چرت می‌زند، از جا برمی‌خیزد و به اسکارلت گوشزد می‌کند که کار درستی نکرده است. با وجود این برخورد ناخوشایند، رت احساس می‌کند که به اسکارلت علاقه‌مند شده است. بعدازظهر همان روز رت به جوانان مغرور ایالات جنوبی هشدار می‌دهد که جنگ بین شمال و جنوب بسیار طولانی و مخرب خواهد بود و اینکه ایالات شمالی با داشتن تجهیزات جنگی مدرن برنده نبرد خواهند بود.
در شروع جنگ‌های داخلی، اسکارلت با چارلز- برادر ملانی- ازدواج می‌کند ولی چارلز 2 ماه بعد در اردوی آموزشی از دنیا می‌رود و اسکارلت جوان، بیوه می‌شود. او که از زندگی در منطقه روستایی خسته شده است به آتلانتا می‌رود تا با ملانی زندگی کند. در آتلانتا اسکارلت دوباره با رت باتلر روبه‌رو می‌شود که اکنون دلال ارتش است و پول کلانی به جیب می‌زند. وقتی آتلانتا مورد حمله نیروی شمالی‌ها قرار می‌گیرد، رت به اسکارلت و ملانی کمک می‌کند تا از شهر بگریزند و آنگاه به نیروی جنوبی‌ها می‌پیوندد. وقتی اسکارلت به تارا می‌رسد، مادرش مرده و پدرش دچار جنون شده است و مسئولیت نگهداری از مزرعه برعهده اسکارلت می‌افتد. اشلی شکست خورده و مأیوس از جنگ بازمی‌گردد. شمالی‌ها برای مزرعه مالیات سنگینی وضع می‌کنند و اسکارلت برای نگهداری از مزرعه با فرانک کندی- نامزد خواهر اشلی- ازدواج می‌کند. پس از مرگ فرانک، اسکارلت اداره کارخانه چوب‌بری او را برعهده می‌گیرد و برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها از افراد محکوم به عنوان کارگر استفاده می‌کند. او تنها هدفش این است که هرچه بیشتر پول دربیاورد تا دیگر گرسنه نماند. سرانجام اسکارلت با رت باتلر ازدواج می‌کند ولی توجه مداوم به اشلی، ازدواج اسکارلت و رت را به بن‌بست می‌رساند و پس از مرگ دختر خردسالشان رت برای همیشه اسکارلت را ترک می‌کند. اسکارلت که بالاخره دریافته است اشلی هیچ‌گاه او را دوست نداشته و علاقه او به اشلی بیشتر یک رؤیای کودکانه بوده است، به مزرعه پنبه تارا بازمی‌گردد تا به زمین نزدیک باشد و از آن، نیروی حیات بگیرد. 

ضیافتی پر از رنگ و نور و عشق و نفرت

فیلم به شکلی هوشمندانه در پایان از قطعیت می‌گریزد و همین موضوع تماشاگر را به تماشای مکررش دعوت می‌کند؛ به ضیافت پر از رنگ و نور و عشق و نفرت و جنگ و شکوه؛ به داستان عامه‌پسندی که در جزئیات خیلی از مؤلفه‌های به‌ظاهر تثبیت شده را زیر پا می‌گذارد و از همین مسیر به ماندگاری دست می‌یابد
 

این خبر را به اشتراک بگذارید