روایت خبرنگاران همشهری از پرترافیکترین روز پایتخت در سالهای اخیر
وقتی همه غافلگیر شدیم
مدیریت شهری وپلیس روز گذشته نمره خوبی از شهروندان شهر نگرفتند. تهران دیروز با بارش چندساعته برف به هم گره خورد. برف اگرچه با شادی صبحگاهی برای بسیاری از شهروندان شروع و شبکههای اجتماعی برای ساعتی پر شد از عکاسهای زیبا و جملههای شاعرانه، ولی هرچه عقربههای ساعت پیش رفت، ماشینها و شهروندان بیشتر به هم پیچ خوردند و شرایط تغییر کرد و قشنگیهای برف جای خود را به غافلگیری داد.
در کنار نبود مدیریت ترافیک ، ماجرای اعتراض برخی به افزایش قیمت بنزین (از توقف عمدی خودروها تا آتشزدن لاستیک و...) هم در برخی نقاط پایتخت به ترافیک دامن زد و شهر را قفل کرد. شهروندان تهرانی دیروز مسیرهای بسیار کوتاه همچون پل مدیریت تا پل پارکوی (9کیلومتر) را در 3ساعت، تجریش تا پارک وی (3کیلومتر) را در 2ساعت، چهاردیواری پونک تا دوربرگردان سیمون بولیوار (400متر) را در یک ساعت و بسیاری از مسیرهای دیگر را ساعتها پشت ترافیک با ماشین طی کردند و جمعیت بسیار زیادی از مسافران بعد از کلافگی زیاد از ترافیک فوقسنگین، ناچار شدند از خودروها پیاده شوند و ساعتها در اتوبانها و خیابانها پیاده حرکت کنند. بسیاری از خیابانها و پیادهروها پر از عابران پیاده شده بود. دیروز درتهران تاکسیهای خطی و اینترنتی به سختی و با قیمتهای بسیار بالا پیدا میشد و برخی خطوط بیآرتی مانند چمران از حرکت بازمانده بودند و نهتنها مسافری سوار نمیکردند، که یا با گاردریل برخورد کرده بودند یا وسط اتوبان سرخورده و همچون قیچی تاب خورده بودند. دراین بین شهروندان سرگردان سواره پشت ترافیک یا پیاده وسط خیابان این سوال مهم را داشتند: چه اتفاقی افتاده است؟
در زیر روایت خبرنگاران همشهری را از روز برفی تهران میخوانیم.
آنها که رسیدند
مجید مهرابی دلجو
صبح آخرین شنبه آبان؛ هرکسی از خانه بیرون زد قصه خودش را با برف ساخت، با برف و بنزین، عین دو عنصر متضاد که کنار هم کمتر مینشیند، مثل آب و آتش. برف، سخت کام کسی را تلخ میکند، سفیدترین نوستالژی ما ایرانیهاست که میبارد و میرویاند، اما وقتی متوقف میکند سهل است که قهرش گرفته باشد، دیروز برف همه ما که چترهایمان را در خانه جا گذاشته بودیم متوقف کرد. همه ما را که سواره بودیم به تماشا وادار کرد، من معمولا صبح روزهای زوج 7ونیم از خانه بیرون میزنم که 8و نیم جایی اطراف محل کارم به کلاس برسم، از آنجا تا محل کار را میتوان پیاده 8تا 10دقیقهای گز کرد، تا 9و نیم به کلاس نرسیدم، بقیه هم نرسیدند و کلاس تعطیل شد، از همانجا سر ماشین را به سمت محل کار کج کردم، با خودم گفتم زودتر اگر برسم فهرستی از مصاحبهشوندگان را برای انتخابات آماده میکنم، تنها استرسی که داشتم باک نیمه خالی ماشین بود که در 2روز گذشته بهخاطر شلوغی پمپبنزینها حوصله نکرده بودم پر کنم، حساب کتاب کردم حالا که وقت دارم در پمپ بنزین آفریقا از 60لیتر سهمیه بنزینم، 30لیتر را استفاده میکنم و به محل کارم برمیگردم، برف همه محاسبات را بهم ریخت، از زیر پل پارکوی تا ابتدای آفریقا در مدرس در حالت عادی چیزی حدود 3دقیقه راه است، اما در حالت غیرعادی دیروز 45دقیقه طول کشید تا این مسیر 500-400متری را با ماشین طی کنم، با این وضعیت بعید بود به پمپبنزین برسم، از کوچه پسکوچههای آفریقا راه را به سمت ولیعصر کج کردم، سربالاییهای آفریقا را باکمک مردم بالا رفتم- هنوز مردمی هستند که بیچشمداشت دست کمک به کسی بدهند - داخل یکی از کوچهها پشت ترافیک گیر کردم، پیاده شدم تا وضعیت ترافیک را بسنجم، برف روی کاپشنم نشست؛ آمدم خودم را بتکانم، حلقه از انگشتم سر خورد و لای برفها پنهان شد، ماشین را خاموش کردم، نشستم و برفها را هم زدم، هم زدم، برف را در مشتم میگرفتم و با انگشت سبابه به دقت میکاویدم، مثل پاک کردن برنج، بالاخره پیدا کردم، داخل جیب کاپشنم گذاشتمش و دوباره استارت زدم، نیم ساعت طول کشید تا به خیابان ولیعصر برسم، توقف کامل! چیزی حدود 500متر تا سر کوچه محل کارم راه بود اما وقتی حرکتی وجود ندارد، بین 500متر یا 5کیلومتر تفاوتی نیست، عملا هر صدمتر را در یک ساعت طی میکردم، گرسنه شدم، نیمچه غذایی داخل ماشین داشتم که با همان خودم را سیر کردم، بالاخره ساعت یک بعدازظهر رسیدم، رکورد زدم، از 8صبح تا یک بعدازظهر! نوشتم؛ صبح اگر به سمت همدان رفته بودم ظهر ناهار را در خانه مادری خورده بودم، دیروز نخستین برف تهران به ما هجوم آورده بود و ما به خیابانها. خیلیها رفتند و رسیدند؛ خیلیهای دیگر ول کردند و برگشتند.
روز غافلگیری
افشین امیرشاهی
برف تهران من را هم مثل همه غافلگیر کرد. برای شرایط برفی هم که تمرین نداشتیم و به قول بزرگی برف را که نمیتوان در هوا با تیر زد، پس بهناچار غافلگیر شدم و در شرایط غافلگیری تازه به فکر چاره افتادم. چرا؟ چون میهمان داشتم و باید سرساعت خودم را به روزنامه میرساندم. البته اولش فکر کردم حالا که مسیر صدر چنین ترافیک سنگینی دارد، حتما مسیری که میهمان من هم طی میکند باید ترافیک مشابه و احتمالا سبکتر داشته باشد. پس خوشبین بودم که هر دو با هم و احتمالا با نیمساعت تأخیر برسیم. چند دقیقهای پیاده حرکت کردم تا شاید مثلا جلوتر ترافیک روانتر شود و بقیه راه را با تاکسی بروم اما غافل از اینکه هر چه پیش میرفتم ترافیک سنگینتر و سنگینتر شد تا جایی که دیگر خودروها حرکت نمیکردند و اصطلاحا خیابان قفل شد. درست همینجا بود که تلفن همراه من زنگ خورد و میهمان من گفت: ببخشید من نزدیک جامجم هستم و مجبور شدم بهعلت ترافیک پیاده به سمت همشهری بیایم. عذرخواهی کرد که نهایتا 20دقیقه دیگر میرسد. من آن لحظه کجا بودم، تقاطع صدر- دیباجی. خب، چه باید میکردم، فقط یک چیز به ذهنم رسید، باید در میان بوق زدنهای اعتراضی مردم و برف و سرما، نیمه پر لیوان را ببینم و به کفش خیس، جوراب خیس، برف شدید و سرمای هوا توجه نکنم و از همانجایی که هستم شروع به دویدن کنم تا حداقل درصد غافلگیری خودم را پایین بیاورم. هوا هم که به لطف باد و باران و برف دیگر آلوده نبود، پس به میهمانم گفتم نگران نباش من هم تا 20دقیقه دیگر میرسم. هر چند با ماشین هم نمیتوانستم 20دقیقه بعد برسم، ناگهان همهچیز عوض شد، حس ورزشکاری توأم با شعر و شاعری به من دست داد. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم: برف نو، سلام، سلام. پاکی آوردی ــای امیدِ سپید! همه آلودگیست این ایام. برای خودم هم این شعر را یک جور دیگر معنی کردم و سپس شروع به دویدن کردم، درست زیر پل صدر و بین 2 مسیر رفت و برگشت. تمام طول بزرگراه صدر را دویدم. مدتی که از دویدنم گذشت کلاهم را برداشتم، جلوتر کاپشنم را درآوردم، گرم شده بودم. بهتدریج حس شعر و شاعری کمرنگ و کمرنگتر شد. سنگین شده بودم اما نه به سنگینی ترافیک، 400،300 متر که میدویدم چند قدمی راه میرفتم. راه که میرفتم باید دوباره کاپشن را تنم میکردم و کلاهم را بر سر میگذاشتم. این کار را چندین و چندبار انجام دادم. احتمالا سرما خوردن میتواند یکی از نتایج آن باشد. روز دلنشین برفی برایم طولانی شده بود. از موتورها هم بهنظرم زودتر میرسیدم؛ چون همچنان دوطرف بزرگراه صدر قفل بود. سرانجام وارد مدرس شدم. حالا از قولی که داده بودم که 20دقیقه دیگر میرسم، بیشتر از 20دقیقه گذشته بود. خواستم تلفن بزنم و خبر بدهم که دیرتر میرسم که متوجه شدم موبایلم هم خاموش شده و باتری ندارد. پس دوباره شروع به دویدن کردم. بالاخره رسیدم. ساعت 12:30بود میهمانم در لابی روزنامه چای مینوشید. عذرخواهی کردم، نگاهم کرد، انتظار داشت دیرتر برسم. رفتیم بالا، جزو نخستین نفرهایی بودم که به روزنامه رسیدم. ظاهرا بقیه بیشتر از من غافلگیر شده بودند. در تمام مسیر صدر حتی یک مأمور راهنمایی و رانندگی ندیدم. نیروهای خدماتی شهرداری را هم ندیدم. مردم در برف گیر کرده بودند. روز عجیبی بود. امروز شنبه 25آبان، روز غافلگیری بود.
توقف 4ساعته در نیایش
نیلوفر قدیری
از کوچه که درآمدم، فکر میکردم مرحله سخت عبور از برف را با کنترل ماشین، گذراندهام. از اشرفیاصفهانی که بهسختی راه به نیایش پیدا کردم، ترافیک کند و بعد متوقف شد. ساعت11:30 صبح بود و من به خیال آنکه بار ترافیکی صبح اندکی تخلیه شده، وارد اتوبان نیایش غرب به شرق شدم. در همان ورودی به نیایش، دیگر حرکتی در کار نبود. صدها ماشین مانند من، تاکسی زرد، 2آمبولانس و یک سرویس مدرسه، همگی ابتدا با خیال اینکه توقف ترافیک موقتی و بهخاطر لغزندهبودن راه و بارش برف است، پا روی پدال ترمز نگه داشتیم، اما با گذشت حدود یکساعت، ماشینها را خاموش کردیم. رانندهها و سرنشینها کمکم پیاده شدند. خانمی که راننده پراید پشت سر من بود خطاب به آقایی که پیاده مسیری را از میان ماشینها جلو رفته بود و حالا داشت برمیگشت، پرسید: چرا حرکت نمیکنیم؟ مرد که پتویی روی سرش پیچیدهبود تا از بارش برف در امان باشد گفت: راه را بستهاند که به بنزین اعتراض کنند. خانم راننده پراید با نگرانی گفت: باید بروم مدرسه دنبال بچهام. چرا اینطوری میکنند؟ توقف ما بیش از 3ساعت طول کشید. هیچ حرکتی در کار نبود. حالا دیگر همه رانندگان اطراف من از ماشینهایشان پیاده شدهبودند. مسافران ناامید از راهافتادن ماشینها، پیاده مسیر کنار اتوبان را در پیش گرفتند و رفتند. کمکم چند مأمور نیروی انتظامی پای پیاده لابهلای ماشینها دیده شدند. مأموران به سمت جایی میرفتند که بعدها فهمیدیم عدهای معترض کنده درختی را در میان بزرگراه قرار دادهبودند و قصد آتشزدنش را داشتند. ساعت حدود 15:30 را نشان داد که کمکم رانندهها پشت فرمان نشستند و ماشینها را روشن کردند. راه باز شده بود؛ شاید در اثر صحبت کردن مأموران انتظامی با معترضان. تصویری که بهدلیل انبوه ماشین ما نمیدیدیم. وقتی مسیر باز شد، باور نمیکردم که در ادامه نیایش تا سر چراغقرمز ولیعصر، هیچ ترافیکی در کار نیست.
عاشقانهای از دل ترافیک پردردسر تهران
کامران بارنجی
راننده پراید معلوم است هیچ استرسی ندارد. زمانی که ماشینها هرچند دقیقه یکبار حداکثر 3-2متر جابهجا میشوند، آقای راننده دیرتر از همه آرام آرام پدال گاز را فشار میدهد و کمی جلوتر دوباره میایستد. صدای دستگاه پخش ماشینش هم آنقدر بلند است که تقریبا همه ماشینهای اطرافش آهنگ علی زندوکیلی را که با صدای بلند «باید مرا باور کنی تنهاترین مرد زمینم» میخواند را میشنوند. دختر و پسر جوان در روز برفی عاشقانههایشان را داخل ترافیک خستهکننده خیابان ولیعصر آوردهاند و با صدای بلند همخوانی میکنند. رانندههای دیگر هم که تا چند لحظه قبل به هر جنبندهای بوق میزدند، حالا با لبخند از کنار پراید رد میشوند. زوج عاشق داخل پراید احتمالا میخواهند به همه بگویند آنها هم از قیمت بنزین، ترافیک، خبرهای بد، بیپولی و... ناراحتند اما هیچچیزی باعث نمیشود از نخستین برف پایتخت بعد از 2سال و هوای پاک بعد از 10روز آلوده لذت نبرند. آنها نمادی بودند از حال خوب دونفره، در لحظههایی که خیلیها با دلیل یا بیدلیل بیاعصابتر از همیشه رانندگی میکردند. آنها به نوبه خودشان باعث شدند حداقل برای لحظاتی چند نفر بهخاطر حال خوب عاشقانهشان، لبخند بزنند. راستش از وقتی رسیدهام تحریریه مدام از خودم میپرسم امروز چهکسی برنده بود؟ کسی که از هوای برفی تهران و حال خوب زمستانیاش استفاده کرد یا کسی که استرسی بر همه استرسهای اجتماعی و شهری افزود؟ من خودم آن حال خوب را بیشتر میپسندم. بهنظرم همه ما در آن ساعات سخت باید تلاش میکردیم تا اندکی از اخم و ناراحتی شهروندان کم کنیم. مسئولیت اجتماعی در این شرایط است که خودش را نشان میدهد. ما مدام در شبکههای اجتماعی افراد زیادی را تحسین میکنیم که پای مسئولیت اجتماعیشان ایستادهاند اما وقتی خودمان در گره بزرگی مانند ترافیک و برف گیر میکنیم، همین مسئولیت اجتماعی را فراموش میکنیم. ما مدام در توییتر و اینستاگرام و تلگرام از حقوق پایین کارگران گلایه داریم و برایشان دلسوزی میکنیم اما چرا در سختترین روز برفی تهران به شانه آن کارگر شهرداری که تلاش میکرد برف درختان را سبکتر کند، نزدیم و به او خسته نباشید نگفتیم؟ چرا به جای لبخند به جوان سرباز پلیس راهور که دستهایش از سرما سرخ شده بود، با تشر حرف زدیم؟ چرا آنهایی که کنار خیابان بدون تاکسی مانده بود را سوار نکردیم و به مقصد نرساندیم؟ راستش شعار«ما همه با هم هستیم» در این سختیها و گرفتاریهاست که بیشتر خودش را نشان میدهد. هر گاه اینجا «با هم» بودیم، در جاهای دیگر هم «با هم» و «پشت هم» خواهیم بود.
برف بیرحم یا بیرحمی در برف
محمدناصر احدی
صبح که از در خانه زدم بیرون، سگرمههای آسمان ـ مثل قیافه اغلب آدمهای سر در گریبان ـ درهم بود. خبری از سفیدی معصوم برف نبود و فقط سوز بیشرم سرما به چهرههای خسته از آغاز هفتهای دیگر شلاق میکشید. صف بلند تاکسی با فسوفس جلو میرفت، ولی باز قد میکشید و پیچوتاب میخورد. وقتی بالاخره به پشت شیشه بخارگرفته سواری شخصی پناهنده شدم، از قاب پنجره نشستم به تماشای ماشینهای عصبی بههمپیچیده و عابران در راه مانده درمانده. خیالم سُر خورد سمت همه فیلمهایی که برف و سرما آدمها را مستأصل و بیرحم میکند و جنون به جانشان میاندازد. انگار سردی برف، سرمای مرگ و وحشت جنون را بهتر متبلور میکند. یادم افتاد به جک تُرِنس (با بازی جک نیکلسون) در «درخشش» استنلی کوبریک که با همسر و پسر کوچکش بهعنوان سرایدار راهی هتلی در منطقهای سردسیر شد تا در زمستان و فصل تعطیلی هتل داستانش را تمام کند اما دستآخر در آن سرما به جنون مبتلا شد و کمر به قتل زن و پسرش بست و در سرما یخ زد و مُرد. یا داستان جری لاندِگارد (با بازی ویلیام اچ. میسی) در «فارگو» خاطرم آمد که چطور در آن شهر فرورفته در برف، خیال برش داشته بود که میتواند پدرزن ثروتمندش را تلکه کند، اما زندگیاش درست جلوی چشمانش از دست رفت و یک پلیس زنِ پابهماه (با بازی فرانسیس مکدورمند) دستش را رو کرد و آرزوهایش را بر باد داد. یا فکرم رفت سمت کارآگاه ویلیام دورمر (با بازی آل پاچینو) در «بیخوابی» که در آن منطقه سردسیر قطبی مدام جایش با قاتل عوض میشد و از شدت عذاب وجدان، خواب به چشمانش نمیآمد و سر آخر هم فقط با مرگ به آرامش رسید. به مقصد که رسیدم، دیگر میدانستم باید بیشتر مراقب باشم. آدمها کلافه بودند و دنبال وسیلهای برای نجات. نه راه پیش داشتند و نه راه پس؛ گرفتار و وامانده در آغاز هفتهای دیگر. اما من حواسم بود؛ میدانستم برف و سرما به آدمها جسارت دیوانگی میدهد و مروت را در وجودشان منجمد میکند، حالا اگر نه همه ولی آنهایی که زورشان برسد در برف و بوران بیرحمتر میشوند، آن هم در آغاز هفتهای دیگر.
این همه برف در فاصله یک ساعت!
عیسی محمدی
هوا سرد است، اما خبری از بارندگی نیست. ساعت 7 صبح. باید نانی بخرم و تحویل خانه بدهم و بعدتر راه بیفتم. همین کارها را میکنم و میشود هفت و نیم. خودم را به ایستگاه بیآرتی تجریش در تقاطع خیابان مختاری و ولیعصر میرسانم. خبری از بارندگی نیست؛ هرچند که خبری از سرما هست. زیپ کاپشنم را سفتتر و سختتر میبندم و راهی میشوم. اتوبوس هم نسبتاً خلوت است. مثل همیشه میروم. هوا تیرهتر میشود؛ در حوالی پارک ساعی. به ونک میرسم و از آن عبور میکنم. دنبال بانکی میگردم که کاری انجام بدهم. میبینم که زمین خیس است. چیز عجیبی نیست. ساعت هشت و نیم شده. دانههای سفیدی لای بارشها میبینم. فکر میکنم توهم زدهام؛ وقتی در میدان راهآهن خبری از بارندگی نیست، چرا باید اینجا باشد؟ چند ایستگاه بعدتر، زمین سفید شده و بارش شدید برف، دیگر مرا از توهم خارج میکند؛ همهچیز کاملاً جدی است. چهارراه پارک وی، از اتوبوس پیاده میشوم. چطور باورپذیر است که در فاصله یک ساعت از ایستگاه مختاری (یک ایستگاه بالاتر از راهآهن) تا پارکوی، این تفاوت در بارندگی باشد؟ برف کناره خیابان نشسته؛ کناره پیادهروها و.... 20 دقیقه مانده به ساعت 9صبح است. از اتوبوس که پیاده میشوم، دیگر نمیتوانم صاف راه بروم؛ سرم را میان کاپشن میگیرم تا بارش بیامان برف، چشمهایم را اذیت نکند که بتوانم مقابلم را ببینم. یک دقیقه بعدتر، بارندگی به قدری کولاکی میشود که حتی خیابان و اتوبوسهایی که از مقابل میآیند را به زور میبینم. یکی از همکاران نیز جلوتر از من راهی میشود. هر دو در حال دویدن هستیم تا به خروجی خط ویژه برسیم؛ وگرنه اتوبوسها که از روبهرو بیایند، له میشویم. ناگهان همکارمان سر میخورد روی خط عابر پیاده. نمیدانم چرا این خطوط راهنما را طوری میسازند که موقع بارندگی و مخصوصاً برف، اینقدر لیز باشد؟ توی کوچه منتهی به همشهری که دیگر نمیشود راه رفت. در همین 5 دقیقه پیاده شدن تا رسیدن به همشهری، رسماً آدمبرفی میشوم؛ و از کنار ماشینهایی که از شیب نسبتاً تند کوچه نمیتوانند بالا بروند و گیر کردهاند، بالا میرویم. زیر لب خدا را شکر میکنم که زودتر رسیدهام؛ وگرنه مثل باقی همکاران چند ساعتی مهمان خیابانها بودم.
پایان تلخ یک برف رویایی
فهیمه طباطبایی
همان جمعه عصر که باد آمد و ابرهای بزرگ سفید را با خودش کشانکشان آورد تا بالای سر تهران، اپلیکیشن هواشناسی گوشیام را چک کردم و دیدم این سوز سرما بیدلیل نیست. شنبه برف است و برف. در ذهنم تهران را تصور کردم که صبح شنبه قرار است بعد از چند روز لباس خاکستری از تن در بیاورد و رخت سفید تن کند و خوشحالی بنشاند روی لب شهروندانش. میدان ونک و ولیعصر را تصور کردم با گاریهای بزرگ لبو و شلغم و رهگذرانی که میایستند تا نخستین نوبرانه لبو را بخورند و دانشجویانی که بعد از کلاس، خودشان را رساندهاند به نخستین کافه و گوشه گرم آن نشستهاند و چای و قهوه مینوشند و از شاملو میخوانند. «برف نو، برف نو، سلام، سلام/بنشین، خوش نشستهای بر بام/پاکی آوردیای امید سپید/همه آلودگی ست این ایام....شنبه چون جمعه، پار چون پیرار/نقش هم رنگ میزند رسام» با همین دلخوشیها جمعه عصر، ولیعصر را از در روزنامه تا پارک ساعی پیاده رفتم و رویابافی کردم. شنبه صبح برف آمد، خیلی، آنقدر که دیگر جز سفیدی هیچ رنگ دیگری در شهر نبود. سوار نخستین اتوبوس تندرو شدم، با خیلیهای دیگر مثل خودم که شال و کلاه بافتنی و دستکشهای گرم همراه داشتند برای یک روز برفی زیبا. اتوبوس از اتوبان چمران بالا رفت، خیابان آذربایجان، ارومیه، آزادی، توحید و باقرخان را رد کرد. برف تندتر شد و خیابانها سفیدتر و رویاهایم بین دانههای سفید برف جان دوباره گرفتند. اما همین که رسیدیم پل مدیریت اتوبوس نگه داشت و بعد از یکی، دو تماس نامعلوم رو کرد به همه ما مسافران که بالاتر دو تا از اتوبوسها به گاردریل زدهاند و راه بسته شده است. بسته شدن راه همانا و ماندن 40اتوبوس در خط ویژه اتوبان چمران همانا. بعد از نیم ساعت توقف بیهوده، همگی پیاده شدیم و از بین اتوبوسهایی که هیچ راه فراری در خط ویژه نداشتند، سلانه سلانه راه افتادیم. ماشینها روی برف سُر میخوردند و هیچ راه فراری نداشتند. نه مأمور راهنمایی و رانندگی در خیابان بود و نه علائمی از شنپاشی در کف اتوبان میشد دید. واکنشها طوری بود که انگار همه وسط یک بازی ناشناخته گیر کرده بودیم و هیچچیز از برف نمیدانیم. از پل مدیریت تا دفتر روزنامه در پارک وی پیاده آمدم و زیر درختان پربرف کاج و توت و چنار کنار اتوبان چمران به تصویرهایی که جمعه عصر در ذهنم بافته بودم، فکر میکردم. موتوری آمد و یک فاضلاب جانانه روی رویاهایم ریخت.
یک روایت معتبر از یک روز برفی
دانیال معمار
ساعت 6:45دقیقه صبح است. مجبورم بچهها را خودم به مدرسه برسانم. رادیو دارد جزئیات سهمیهبندی بنزین و افزایش قیمتش را برای هزارمین بار در گوشم فرو میکند. دانههای برف از چند دقیقه قبل سر و کلهشان پیدا شده و در چشم به هم زدنی هرههای پنجرهها و لبههای جدولها را سفیدپوش کرده است. برف شدت میگیرد. اصلا نمیدانم اینکه میبارد باران است یا برف ریز. از ماشین پیاده میشوم تا بچههایم را از خیابان رد کنم و به مدرسه برسانم. ایستگاه تاکسی خطی، درست سر کوچه مدرسه بچههاست. مردم برای سوار شدن در تاکسی، صف کشیدهاند. سرکوچه چند قدم آنطرفتر از صف تاکسی میایستم تا بچهها به در مدرسه برسند. خطیها دیر به دیر پیدایشان میشود. با هر آمد و رفتشان 4نفر از صف کنده میشوند. خبر سهمیهبندی بنزین و دیدن ریلی از جنس مسافر، لجم را در میآورد. تاکسی دیگری از راه میرسد. سمند است. لابد بخاریاش هم روشن. درهای عقب و جلو با هم باز میشوند، اما مسافرانی که قصد سوار شدنش را داشتند سرجایشان خشک میشوند. بگومگوها بالا گرفته. یکی داد میزند: «عشقم میکشه. به تو چه مربوطه؟ عرضه داری تو هم بگیر.» صف بهم میریزد. جلوتر میروم. مرد را کارد بزنی خونش در نمیآید: «معلومه که عرضه دارم، اما بغل دستش وجدان هم دارم. همونی که تو نداری.» با هم گلاویز میشوند. بالاخره روی مبارک راننده تاکسی را میبینم که خونسرد از ماشین زرد گرم و نرمش بیرون میآید. برف شدت گرفته و به سر و صورت مسافران عصبی از سرما و گرانی بنزین میخورد. راننده تاکسی به طرف مرد معترض دست دراز میکند: «حالا چیزی نشده. این آقا دربست میخواد دیگه. مثل اینکه نمیدونی بنزین گرون شده. چند دقیقه دندون سر جیگرت بذار، الان همکارامون از راه میرسند.» طوری داد میزند که بچه خردسالی که پهلوی مادرش در صف ایستاده به وضوح میلرزد. مرد به زور هم که شده خودش را در ماشین میچپاند. پیرمردی که تازه به آخر صف اضافه و از ماجرا خبردار شده «اللهاکبر» میگوید. صف بههم ریخته. پرههای بینیام سرخ شدهاند و میسوزند. چهرهها در هم رفتهاند، ولی نمیدانم برای سرماست یا آن مسافر دربستی یا خبر گرانی بنزین. تاکسی بعدی که میآید همه به سمتش هجوم میبرند: «آقا دربست؟» به سمت ماشینم میروم تا سریعتر به سرکارم برسم. فکری میشوم که برف خاصیتش را از دست داده. انگار دیگر دیدن دانههای سپیدش لبخند به لب نمیآورد.
مرخصی با برف پیشبینیشده
حمیدرضا بوجاریان
خیابانهای پایتخت معمولا آرام و قرار ندارند. ناآرامیشان وقتی دوچندان میشود که برف و باران از آسمان نازل شود و آنگاه خیابان میشود پارکینگ و قبرستان خودرو. روز گذشته هم تهرانیها این قصه پرغصه اما تکراری را تجربه کردند. همزمانی نخستین روز هفته با برفی نسبتا سنگین سبب شد حجم انبوهی از خودروها در اغلب محورهای ارتباطی شهر خصوصا در شمال پایتخت در هم تنیده شوند. ساکنان شهرک نفت در انتهای بزرگراه اشرفی اصفهانی و پونکنشینان هم بینصیب از این تجربه نبودند. انجامنشدن شنپاشی، یخزدایی و... سبب شد، بسیاری از شهرکنشینان که در خیابانهای عموما سربالایی این محدوده زندگی میکنند با ترس از خودروهای خود استفاده کنند و مدام سر بخورند. مسدودکردن انتهای بزرگراه اشرفی اصفهانی به سمت محدوده چهاردیواری ازسوی عوامل راهور منطقه بهدلیل انجامنشدن شنپاشی و یخزدایی و برگرداندن خودروهایی که از پونک به سمت دانشگاه علوم و تحقیقات و جنتآباد تردد میکردند نیز به دامنه ترافیک در این محور افزود. پلیس راهور با هدف کمکردن از حجم ترافیک در این مسیر که در شرایط عادی عبور از آن نیازمند صرف 5دقیقه زمان است، مجبور به بازکردن مسیر عبور اتوبوسهای تندرو برای سواریها شد اما بهنظر میرسد این بازشدن مسیر برای رانندگانی که با هدایت راهور وارد خط تندرو اتوبوس شدند بدون جریمه نبوده است. با عبور از این مسیر و ورود به بزرگراه نیایش نیز دامنه ترافیک شدیدتر شد. مسیر معمول تردد از چهاردیواری در شرایط معمول 25 تا 40دقیقه زمان میبرد، اما روز گذشته بیشتر افرادی که از چهاردیواری به سمت چهارراه پارکوی حرکت کردند، حدود 6ساعت در راه بودند. عصبانیت مردم از معطلی طولانی و ترافیک سنگین، سرخوردن خودروها و تصادفهای ناخواسته و در نتیجه درگیریهای پراکنده میان رانندهای کلافه از ترافیک را شاید بتوان یکی از اثرات منفی بارندگی دیروز دانست. گیرکردن در ترافیک، مصرف سوخت خودروها را افزایش داد و در نتیجه بودند رانندگانی که بهدلیل نداشتن بنزین دست به دامان رانندگان دیگر شده یا خودروی خود را رهاکردند تا بنزین تهیه کنند، بسیاری هم ناتوان از تهیه بنزین، خودرو را کنار بزرگراه رهاکردند که خود را به محل کار برسانند تا ضرر برف برای آنها به قیمت یک روز مرخصی بیدلیل تمام نشود.
برفنو، برفنو، چه سلامی؟
مسعود میر
قواعد برای شکستن است اما وقتی قاعده عاشقی به هم میریزد دیگر کف کفشت هم روی زمین آرام نمیگیرد که به پیش روی در مسیر سرد و پرآشوب. ما سالها گوش دادیم به زمزمه بچه دروازه غار که میخواند: «گرتهی روشنی مردهی برفی همه کارش آشوب» و در روزهای برفی دلمان حال برف و شیره داشت که سرد و شیرین و خواستنی بود. اصلا ما هر صبح برفی کلام بامداد را برای دلمان خواندیم که: «برفنو، برفنو، سلام» و سرمای استخوانشکن را با پالودگی برفها تاخت زدیم و حالمان شد برفی. نه خیالتان تخت باشد، به اندازه کافی در ترافیک هولناک دیروز ماندهام و از میدان ونک تا پل پارکوی پیاده آمدهام که عاشقی یادم رفته باشد اما به گمانم برف دیروز حکم قربانیهای زیبا و مظلوم فیلمهای نوآر را داشت. بنزین گران بود و سرعت بارش نامتوازن و ما هم مثل همیشه سراسر گیجی و نتیجه: برف قربانی شد. قواعد برای شکستن است، پس عاشق برف بمانید اما به این معشوقه سپید گلایه کنید که برف نو... چه سلامی؟